افسوس كه نامه جواني طي
شد |
وان تازه بهار زندگاني طي
شد |
آن مرغ طرب كه نام او بود
شباب |
افسوس ندانم كه كي آمد،
كي شد |
|
|
گر يك نفست ز زندگاني
گذرد |
مگذار كه جز به شادماني
گذرد |
زنهار كه سرمايه اين ملك
جهان |
عمر است بدان سان گذراني
گذرد |
|
|
گر من ز مي مغانه مستم،
هستم |
ور عاشق و رند و بت
پرستم، هستم |
هر كس به خيال خود گماني
دارد |
من خود دانم هر آنچه
هستم، هستم |
|
|
از آمدن و رفتن ما سودي
كو؟ |
و ز تار وجود بود ما پودي
كو؟ |
از آتش چشم پاكان وجود |
مي سوزد و خاك مي شود،
دودي كو؟ |
|
|
چون نيست حقيقت و يقين
اندر دست |
نتوان به گمان تمامي عمر
نشست |
آن به ننهيم جام مي را ز
دست |
نوشيم و شويم خوش، نه
هشيار نه مست |
|
|
انديشه عمر بيش از شصت
منه |
هر كجا كه قدم نهي بجز
مست منه |
زان پيش كه كاسه سرت كوزه
كنند |
تو كوزه ز دوش و كاسه از
دست منه |
|
|
آنكه سطري ز عقل در دل
بنگاشت |
يك لحظه ز عمر خويش ضايع
نگذاشت |
يا در طلب رضاي ايزد
كوشيد |
يا راحت خود گزيد و ساغر
برداشت |
|
|
خورشيد سپهر بيزوالي عشق
است |
مرغ چمن خجسته فالي عشق
است |
عشق آن نبود كه همچون
بلبل نالي |
هر گه كه بميري
و ننالي عشق
است |
|
|
گاه سحر است خيز اي ساده
پسر |
پر باده لعل كن بلوري
ساغر |
كاين يك دم عاريت در اين
كنج فنا |
بسيار جوئيّ و نيابي
ديگر |