افسوس كه رفت عمر بر
بيهوده |
هم لقمه حرام و هم نفس
آلوده |
فرمودة ناكرده سيه رويم
كرد |
فرياد ز كرده هاي نا
فرموده |
|
|
هر دل كه اسير محبت اوست
خوشست |
هر سر كه غبار سر آن
كوست، خوشست |
از دوست به ناوك غم آزرده
مشو |
خوش باش كه هر چه آيد از
دوست خوش است |
|
|
گويند بهشت و حور عين
خواهد بود |
آنجا مي ناب و انگبين
خواهد بود |
گر ما مي و معشوق پرستيم
رواست |
چون عاقبت كار همين خواهد
بود |
|
|
از تن چو برفت جان پاك من
و تو |
خاك دگران شود مغاك من و
تو |
زين پس ز براي خشت گور
دگران |
در كالبدي كشند خاك من و
تو |
|
|
گاه سحر است خيز اي مايه
ناز |
نرمك نرمك باده خور و چنگ
نواز |
كه آنها كه بجايند نپايند
دراز |
و آنها كه شدند كس نمي
آيد باز |
|
|
گويند: هر آن كس كه
با پرهيزند |
آنسان كه بميرند بدانسان
برخيزند |
ما با مي معشوق از آنيم
مدام |
باشد كه به حشرمان چنان
برانگيزند |
|
|
چندين غم مال و حسرت دنيا
چيست؟ |
هرگز ديدي كسي كه جاويد
بزيست؟ |
اين چند نفس در تن تو
عاريتي ست |
با عاريتي عاريتي بايد
زيست |
|
|
در عشق تو از ملالتم ننگي
نيست |
با بيخبران در اين سخن
جنگي نيست |
اين شربت عشق داروي
مرادنست |
نامردانرا از اين قدح
رنگي نيست |
|
|
مي خوردن و گرد نيكوان
گرديدن |
بهتر كه به رزق زاهدي
ورزيدن |
گر دوزخي اند مردم مست،
بگوي |
پس، روي بهشت را كه خواهد
ديدن؟ |
|
|
مي خور كه ترا بيخبر از
خويش كند |
خون در دل دشمن بد انديش
كند |
هشيار بدن چه سود دارد؟
جز آنك |
ز انديشه پايان، دل تو
ريش كند |
|
|
نا كرده گناه در جهان
كيست؟ بگوي |
و آنكس كه گنه نكرد چون
زيست؟ بگوي |
من بد كنم و تو بد مكافات
دهي |
پس فرق ميان من و تو
چيست؟ بگوي |
|
|
سير آمدم اي خداي از هستي
خويش |
وز تنگدلي و از تهيدستي
خويش |
از نيست تو هست مي كني،
بيرون آر |
زين نيستيم بحرمت هستي
خويش |
|
|
سستي مكن و فريضه ها را
بگذار |
وان لقمه كه داري زكسان
باز مدار |
در خون كس و مال كسي قصد
مكن |
در عهده آن جهان منم،
باده بيار |
|
|
با من تو هر آنجه گويي از
كين گويي |
پيوسته مرا ملحد و بيدين
گويي |
معترفم بدانچه گويي، ليكن |
انصاف بده، ترا رسد اين
گويي؟ |
|
|
ابر آمد و باز بر سر سبزه
گريست |
بي باده ارغوان نمي بايد
زيست |
اين سبزه كه امروز تماشا
گه ماست |
تا سبزه خاك ما تماشا گه
كيست |
|
|
اي پير خرد مند پگه تر
برخيز |
وان كودك خاكبيز را بنگر
تيز |
پندش ده گو كه : نرم نرمك
مي بيز |
مغز سر كيقباد و چشم
پرويز |
|
|
موجود هر آنجه هست، نقشست
و خيال |
عارف نبود هر كه نداند
اين حال |
بنشين قدحي باده بنوش و
خوش باش |
فارغ شو از اين نقش
خيالات محال |
|
|
اين دو سه نادان كه چنان
ميدانند |
از جهل كه داناي جهان
ايشانند |
خر باش كه چنان زخري
چندانند |
هر كه نو خرست كافرش مي
خوانند |
|
|
اين كوزه چو من عاشق زاري
بود ست |
در بند سر زلف نگاري
بودست |
اين دسته كه بر گردن او
مي بيني |
دستيست كه بر گردن ياري
بودست |
|
|
خيام اگر ز باده مستي خوش
باش |
گر با صنمي دمي نشستي خوش
باش |
پايان همه چيز جهان
نيستيست |
پندار كه نيستي، چو هستي
خوش باش |
|
|
از گردش روزگار بهري
برگير |
بر تخت طرب نشين و ساغر
درگير |
از طاعت و معصيت خدا
مستغنيست |
باري تو مراد خود زعالم
گير |
|
|
تا كي غم آن خوري كه داري
يا ني؟ |
دين عمر به خوشدلي گذاري
يا ني؟ |
پر كن قدح باده كه معلومت
نيست |
كاين دم كه فرو بري برآري
يا ني |
|
|
يا رب بگشاي بر من از رزق
دري |
بي منت اين خسان رسان ما
حضري |
از باده چنان مست نگه دار
مرا |
كز بيخبري نباشدم دردسري |