• ارسال کننده: زهرا صانعی
  • تاریخ انتشار: 2016 / 11 / 23

جنگ کاوس شاه با شاه مازندران – داستانی از شاهنامه

داستان قبل: خوان هفتم و نامه کیکاوس به پادشاه مازندران – داستانی از شاهنامه

کاوس شاه نامه ای دیگر به پادشاه مازندران بنوشت که آن را با ستایش پروردگار آغاز کرده بود و در این نامه از او خواسته بود تسلیم شود تا کشورش ویران نشود.

بمانی به مازندران شادمان ز رستم بیابی رهایی بجان
وگرنه بجنگ تو لشکر کشم ز دریا بدریا سپه بر کشم
جنگ رستم با افراسیاب داستانی از شاهنامه
رفتن رستم نزد شاه مازندران

رستم نامه ای را که مهر پادشاه بر آن بود را به همراه خود برد، وقتی نزدیک مازندران شد به پادشاه خبر رسید که کاوس نامه ای فرستاده است و این نامه را پهلوانی قوی هیکل آورده که بر اسبی پیلتن سوار است. شاه مازندران فرمان داد پهلوانان با لشکر نزد او رفتند یکی از پهلوانان مازندران پیش آمد و به او دست داد و با تمام توان دست رستم را فشرد اما رستم لبخندی زد و چنان دست او را فشرد که خون از انگشتانش روان گشت. پهلوانان یک به یک نزد او می آمدند ولی کسی را یارای مقابله با رستم نبود.

این خبر به شاه مازندران رسید پادشاه مازندران فرمان داد تا کلاهور را که چون نره شیری خشمگین بود نزد رستم فرستند تا بزرگ پهلوان ایرانی را خوار کند کلاهور چهره ای درهم کشید به استقبال رستم آمد دستش را برای دست دادن و خوشامدگویی پیش آورد، دست رستم را با تمام توان فشرد رستم خم به ابرو نیاورد و چنان دست او را فشرد که ناخن هایش چون برگ درخت از دستانش فرو ریخت و خون جاری گشت. کلاهور با دستانی که دیگر توان رزم نداشت به سمت پادشاه آمد و گفت: ما توان مبارزه با چنین پهلوانی را نداریم بهتر است با آن ها از در جنگ وارد نشوی در همین حال رستم وارد شد پادشاه مازندران از دیدن یال و کوپال او در شگفت ماند آنگاه از رستم پرسید این رستم که می گویند دیوهای ما را به خاک و خون کشیده است تویی؟ و رستم در پاسخ گفت اگر رستم بپذیرد من چاکر او هستم جاییکه رستم باشد چه نیازی به من هست.

کجا او بود من نیایم بکار که او پهلوان است و گرد و سوار
جهان آفرین تا جهان آفرید چو رستم سر افراز نامد پدید
یکی کوه باشد برزم اندرون از آن رخش و گرزش چه گویم که چون

رستم اگر قصد نبرد کند لشکری را حریف است پیام رسانی در خور پهلوانی چون او نیست من فرستاده رستم هستم تا پیامش را به شما برسانم. رستم نامه را به او داد پادشاه با خواندن نامه خشمگین شد و چنین پاسخ داد که من پادشاه مازندرانم و خوار کردن من رسم شاهان نیست به ایران بازگردید وگرنه سر شما را بر نیزه کنم که اگر سپاه من به حرکت در آید از ایران هیچ نخواهد ماند و به رستم هم بگو به سپاه من بپیوندد در میان پهلوانان او را سرافراز می کنم و او را از دنیا بی نیاز می کنم. رستم نگاهی به او کرد و گفت گویا خرد در سر تو نیست رستم فرزند زال است تو فکر می کنی او به جواهرات و سپاه تو نیاز دارد؟ دیگر چنین سخنی مگو که رستم زبانت را از دهانت بیرون خواهد کشید.

پادشاه مازندران که از این سخنان آشفته شده بود جلاد را فراخواند تا سر او را از تنش جدا کنند جلاد به سرعت نزد او آمد خواست رستم را بگیرد که تهمتن با یک دست او را بالا کشید و بر زمین کوفت و پا بر گردنش نهاد آنگاه او را به دو نیم کرد و رو به پادشاه مازندران کرد گفت اگر از کاوس شاه اجازه داشتم هم اکنون سر از تنت جدا می کردم و از بارگاه او خارج شد. پادشاه مازندران از ترس به خود می لرزید برایش خلعتی شاهانه فرستاد اما آنرا نپذیرفت و از شهر خارج شد و نزد کاوس شاه آمد و هر آنچه دیده بود برایش تعریف کرد و آنگاه ادامه داد از برای جنگ با آنان هیچ ترسی به دل راه نده که آن ها در نزد من به ذره ای خاک نیرزند. از سوی دیگر شاه مازندران سپاه خود را از شهر بیرون آورد و به سمت هامون روان شد چنان سپاهی به حرکت درآمد که از گرد و خاک آن خورشید ناپدید شده بود.

جنگ کاوس شاه با شاه مازندران

خبر لشکرکشی به کاوس شاه رسید و او هم به رستم فرمان داد تا راه آنان را ببندد و به دیگر پهلوانان ایران زمین فرمان داد تا لشکر را آماده کنند سپاه ایران وارد دشت مازندران شد سمت راست لشکر را به طوس سپرد و سمت چپ را گودرز فرمانروایی می کرد و کاوس شاه در مرکز سپاه و مقابل او پهلوان بزرگ ایران زمین رستم بود. وقتی دو سپاه به یکدیگر رسیدند به فرمان پادشاه مازندران از آن سوی یکی غران به سوی لشکر ایران تاخت و هماوردی طلبید از زرهی که بر تن داشت که از آن آتش زبانه می کشید و از حرارت شمشیرش روی زمین مسیری از آتش به پا شده بود اما هیچکس از سپاه ایران پیش نرفت کیکاوس فرمان داد تا پهلوانی به نبردش برود اما باز هم کسی پیش نرفت آنگاه به رستم فرمان گفت که این کار توست از ایران زمین کسی جز تو توان رزم با او را ندارد رستم با شنیدن فرمان پادشاه بدون درنگ به سمت او تاخت.

بآورد گه رفت چون پیل مست پلنگی بزیر اژدهایی بدست

رستم به سمت پهلوان مازندران تاخت نام او جویا بود، جویا تا رستم را دید به او گفت اشتباه بزرگی کردی که در برابر من هیچ شانسی نداری. تو که هستی که به نبرد من آمده ای رستم نامش را گفت و به سمت او تاخت جویا تا نام رستم را شنید ترس تمام وجودش را گرفت و از میدان نبرد فرار کرد تهمتن به دنبال او تاخت و با نیزه اش او را همچون مرغی از روی زمین جدا کرد و بر زمین کوفت. دلیران و پهلوانان مازندران با دیدن این نبرد ترسیده بودند شاه مازندران فرمان حمله داد و از سوی دیگر کیکاوس هم چنین کرد. غوغایی به پا شد از یک سو نعره دیوها و سوی دیگر صدای شیپورها و سم اسب ها بود گویی زمین در حال شکافته شدن بود. در دشت از خون پهلوانان جوی ها روان گشته بود گرزهایی بود که بر سر فرود می آمد و سینه ها یک یک شکافته می شد و سواران بر زمین می افتادند.

رستم سپهدار ایران زمین سوار بر رخش میان گله دیوان تاخت و گویی رستخیز دیوان آمده بود با هر ضربه ای ده دیو بر زمین می افتادند همه از جنگاوری او خیره مانده بودند از رکاب اسبش خون می چکید. دو لشکر یک هفته با یکدیگر جنگیدند روز هشتم پادشاه جهان کاوس شاه تاج پادشاهی را از سر برداشت و سر بر خاک نهاد و با پرودگار خود چنین گفت:

تویی آفریننده ی آب و خاک برین نره دیوان بی ترس و باک
مرا ده تو پیروزی و فرهی بمن تاز کن تخت شاهنشهی

آنگاه به جای تاج کلاه رزم بر سر نهاد و به میدان نبرد آمد لشکر ایران با دیدن پادشاه که چنین در میدان نبرد می تاخت به جوش و خروش آمد، کاوس پهلوانان ایران زمین را هدایت می کرد و نبردی سخت تا غروب آفتاب ادامه داشت. شاه مازندران با سپاهی بزرگ که یک قدم هم پا پس نمی گذاشت اما آن روز آنقدر فشار سپاه ایران زیاد بود که دیوان پیش او آمدند تا چاره ای جوید و پادشاه از آن ها خواست هر چه دارند در این نبرد به نمایش بگذارند.

نبرد سختی بود چنان که میدان نبرد پر شده بود از جنازه فیل های جنگی. در این میان رستم نیزه ای بلند خواست و با گرفتن نیزه در دست، به سمت شاه مازندران تاخت شاه مازندران تا رستم را دید گرز خود را برداشت. رستم افسار اسب را رها کرد و با نیزه خود چنان ضربه ای به کمربند او زد که شاه مازندران روی زمین افتاد و به نیروی جادو تبدیل به تخته سنگی بزرگ شد. پادشاه مازندران فرمان داد او را از آن جا دور کنند اما هرچه پهلوانان تلاش کردند نتوانستند آن تخته سنگ را جابه جا کنند رستم از رخش فرود آمد تخته سنگ را برداشت و بالای سر برد پهلوانان ایران زمین به سمت او آمدند و رستم تخته سنگ را پیش کیکاوس برد و بر زمین انداخت آنگاه فریاد زد یا هم اکنون از این تخته سنگ بیرون می آیی یا اینکه با گرز و تبر تو را تکه تکه می کنم.

پادشاه جادوگر با شنیدن این سخن به شکل قبل بازگشت و رستم بی درنگ دست او را گرفت شکل حیوانی پادشاه مازندران نمایان گشت ریشی بلند چون بز، گردنی دراز و صورتی چون گراز داشت. کاوس هرچه اندیشه کرد او را لایق پادشاهی ندید پس به جلاد دستور داد تا او را تکه تکه کنند رستم او را از ریشش گرفت و کشان کشان برد به جلاد سپرد و او هم دستور پادشاه را انجام داد. با کشته شدن پادشاه مازندران پیام کاوس شاه برای لشکریان مازندران فرستاده شد آنگاه آن سپاه عظیم هرچه گنج و سلاح و اسب داشتند بگذاشتند و گروه گروه از آنجا دور شدند. تپه هایی از گنج های گرانقیمت در دشت دیده می شد کاوس شاه به هرکس به اندازه رنجی که کشیده بودند بخشید. اما گروهی از دیوان سرکشی می کردند پس آن ها را گرفتند و سر بریدند و سر آن ها را سر گذر گذاشتند.

کاوس فرمان داد تا جشن و سروری به پا گشت آنگاه رو به رستم کرد و گفت هر آنچه بود از پهلوانی و مردی تو بود اگر سخنی داری بازگو و رستم در پاسخ چنین گفت چنان کن که مردم از تو خشنود باشند.

بر تخت گذاردن اولاد

رستم به کاوس شاه گفت که همه این رازها را اولاد به من گفته بود من به او قول پادشاهی مازندران را داده بودم اگر او را بنوازی و خلعتی هدیه دهی بزرگی کرده ای اگر او پادشاه مازندران باشد چون او را به بزرگی می شناسند مردم از او پیروی خواهند کرد او از تو فرمانبرداری خواهد کرد و باج ایران زمین را آن گونه که شایسته است خواهد داد و کاوس شاه با شنیدن سخنان تهمتن در ستایش او سخن ها راند.

گرامیش دارید و فرمان برید ز فرمان و رایش همی مگذرید

آنگاه خلعتی ویژه به او بخشید و گفت همیشه با نیکی به مردم رفتار کن و تخت پادشاهی را به او سپرد و از آن سرزمین به سوی ایران زمین روان گشت. کاوس شاه وقتی به ایران رسید در گنج های کهن را گشود و به پهلوانان بسیار بخشید رستم نزد پادشاه رفت و از او خواست تا نزد پدر بازگردد و کاوس هم به  او گنج ها و تخت ها زرین و ماهرویان زرین کمر تا اسب های گرانقیمت بخشید و با هدایایی فراوان پهلوان ایران زمین را نزد پدر فرستاد.

علی یزدی مقدم

داستان بعدی: رزم کاوس با شاه هاماوران و ازدواج با دخترش- داستانی از شاهنامه

این محتوا اختصاصاً برای یاد بگیر دات کام تهیه شده است استفاده از آن با ذکر منبع همراه با لینک آن و نام نویسنده یا مترجم مجاز است
برچسب ها: -



نظر شما چیست؟

پرسش های خود را در بخش پرسش و پاسخ مطرح کنید

لطفا جای خالی را پر کنید







صفحه ما را در فیس بوک دنبال کنید صفحه ما را در توییتر دنبال کنید صفحه ما را در  اینستاگرام دنبال کنید صفحه ما را در لینکداین دنبال کنید