• ارسال کننده: زهرا صانعی
  • تاریخ انتشار: 2017 / 01 / 14

رزم کاوس با شاه هاماوران و ازدواج با دخترش- داستانی از شاهنامه

داستان قبل: جنگ کاوس شاه با شاه مازندران – داستانی از شاهنامه

خبر پیروزی کیکاوس بر دیوان مازندران در جهان پیچید و همه از چنین قدرتی در شگفت مانده بودند. پادشاهان و فرمانروایان برای او هدایایی می فرستادند چنان شده بود صف آوردگان هدایا را در مقابل کاخ او می توانستی ببینی.

کاوس شاه

جهان چو بهشتی شد آراسته پر از داد و آکنده از خواسته

کاوس پس از آن شروع به سفر کرد و به سرزمین های مختلف سفر می کرد تا اینکه به مکران زمین (بلوچستان که اکنون بخشی از آن در ایران و بخشی در پاکستان است رسید.) گنج هایی سوار بر پیل ها نزد کاوس شاه آوردند آن قدر هدایا به لشکر ایران زمین تقدیم شد که سواران ایران زمین هر کدام لباسی از پوست ببر بر تن کردند و شادمان از آنجا گذر کردند تا اینکه به سرزمین بربرها رسیدند. شاه بربرستان تا خبر رسیدن سپاه ایران را شنید سپاهش را جمع کرد و مقابل کاوس شاه لشکر آراست که هیاهویی به پا شد از گرد و غباری که به هوا برخواست پیل ها را به سختی می شد دید برق نیزه ها چشم را کور می کرد بربرها به سپاه ایران حمله کردند و زخمی ها یک به یک بر زمین می افتادند. گودرز نیزه ای مهیب بر دست گرفت و به میان آن ها رفت و دیگر پهلوانان چون طوس، فریبرز، گستهم، خرّاد، گرگین و گیو هر کدام از سویی به سپاه بربرها حمله ور شدند.

ز هر دو سپه بر فلک شد خروش زمین همچو دریا بر آمد بجوش
ز بس گرز و باران الماس تیر ز تاب سواران با دار و گیر
تو گفتی جهان کام نر اژدهاست ز گردان روان بر زمانه بلاست

نبردی سخت میان دو سپاه در گرفت.

بدش تیر باران و خنجر تگرگ روان گشته از برق و بارانش مرگ

سپهدار و گودرزِ لشکرشکن دلاورانه می جنگید هر آن که شمشیر می کشید بازوی بربری بر زمین می افتاد از آن سو گیو بر هر ضربه ای سر چند تن را از بدن جدا می کرد گویی در دریای خون شنا می کرد و طوس با دیدن سواران مقابل آنان قرار گرفت و با نیزه و تیر از میان آنان روان گشت و کاوس شاه پشت سر او می جنگید و سپاه ایران پشت شاه دلاورانه می جنگید آنان چنان نبرد می کردند که گویی در بربرستان سواری نخواهد ماند. سپاه ایران در این نبرد پیروز شد آنگاه به سمت شهر روان گشت. پیران بربرستان که توان سپاه ایران زمین را دیده بودند گریان و نالان برای عذرخواهی نزد کاوس شاه آمدند.

بجای درم زر و گوهر دهیم سپاسی ز گنجور بر سر نهیم

کاوس شاه آن ها را بخشید و به آن ها زندگی دوباره داد. کاوس شاه از آنجا به سمت باختر و کوه قاف رفت (کوه البرز که در شرق و غرب آن شهرهایی افسانه ای بوده است.) در آن دیار به گرمی از پادشاه ایران زمین پذیرایی شد پس از آن کیکاوس به سیستان رفت تا در کنار پور دستان باشد. یک ماهی در سیستان با رستم پهلوان به بزم و شکار گذشت تا این که خبر رسید تازیان (اعراب) سرکشی کرده اند. کاوس شاه با شنیدن این خبر به آن سمت روان گشت ولی جهان پهلوان را با خود نبرد. سواران و بزرگ پهلوانان ایران زمین به همراه پادشاه سوار بر کشتی از هامون گذشتند به گونه ای که دشمن خبری از آن ها نداشت، آنقدر کشتی و قایق ساخته بودند که گویی آب ناپدید شده بود. اگر این راه را بدون کشتی طی می کردند باید هزار فرسنگ راه را می پیمودند آنها در میان آبها پیش رفتند تا در میان سه سرزمین به خشکی رسیدند. سمت چپ آن ها سرزمین مصر و سمت راست بربرستان بود و مقابل آن ها شهر هاماوران قرار داشت وقتی خبر رسید که سپاه ایران زمین به خشکی رسیده است عظمت سپاه چنان بود که کوه و دشت دیده نمی شد.

جهان گفتی از ردع و از جوشن است ستاره ز نوک سنان روشنست
ز بس خود زرین و زرین سپر بگردن برآورده رخشان تبر
تو گفتی زمین گشت زر روان همی بارد از تیغ هندی روان

سه لشکر در مقابل سپاه ایران زمین ایستادند صدای بوق و کوس از سپاه ایران بلند شد سواران ایران بر زین اسبان نشتند و تبرهای خود را به هم می گرفتند چنان صدایی بلند شده بود که گویی کوه را می کنند. گودرز، کشواد از یک سو، گیو و شیدوش و فرهاد از سوی دیگر در مقابل سپاه دشمن قرار گرفتند. بهرام و گرگین و طوس از سپاه بیرون آمدن و در صف اول قرار گرفتند گیو در مقابل سپاه ایران ایستاد و فریاد می زد در این نبرد هر چه توان دارید به کار ببندید که با بد گوهران می جنگید.

روا نیست برگشتن از کارزار اگر جان سپاریم در کارزار

بزرگ پهلوانان ایران همچو باد تاختند یکی چون اژدها، دیگری چون پلنگ، یکی چون پیلی مست و دیگر همچون شیری تیز چنگال به سمت دشمن حمله کردند. نبرد بین چهار لشکر در گرفت چه بسیار سرهایی که از بدن جدا شد و چه خون هایی که بر زمین ریخت باران تیر و نیزه باریدن گرفت، گرد و غبار چون ابری سیاه به آسمان بلند شده بود آنقدر نیزه دار جمع شده بود که گویی نیزاری روان گشته است. جانِ سواران و جنگ جویان گرفته می شد تا خوراک کفتارها و کرکس ها شوند دشت پر از کشته بود.

سه سپاه یاغی شکست خوردند و پادشاهشان یک به یک به زنهار و پشیمانی از کاوس طلب بخشش کردند. قبل از همه سپهدار هاماوران بود که شمشیر و گرز خود را بر زمین افکند.

غمین گشت و از شاه زنهار خواست بدانست کان روز روز بلاست

پس از او پادشاه بربرستان و مصر و شام به عذرخواهی پیغام برای کاوس فرستادند و کاوس به آن ها امان داد کاوس به خوشحالی به پرده سرای خود بازگشت، فرستاده شاه هاماوران گنج و گهرهای فراوان فرستاد.

خواستگاری کاوس از سودابه

فرستاده پادشاه هاماوران به کاوس گفت که پادشاه دختری دارد که از زیبایی همتا ندارد و هیچ غریبه ای تاکنون روی او را ندیده است. اگر تو خورشید باشی او ماه است او همسری نیکو برای شما خواهد بود این سخنان دل کاوس را لرزاند و به فرستاده گفت من او را از پدرش خواستگاری خواهم کرد. کاوس مردی خوش سخن و دانشمند را برای خواستگاری نزد پادشاه هاماوران فرستاد.

بگویش که پیوند من در جهان بجویند کار آزموده مهان

که خورشید روشن ز تاج منست

زمین پایه تخت عاج من است

مرد دانشمند راهی هاماوران شد و نزد پادشاه رفت به گرمی سخن می گفت و پیام کاوس را به او داد. سالار هاماوران با شنیدن این سخن دلش پر از درد شد و سخت به فکر فرو رفت با خود گفت هر چند او پادشاه است اما من همین یک دختر را دارم که او را از جانم بیشتر دوست دارم اگر پاسخ رد به کاوس دهم که یارای نبرد با او را ندارم و اگر نور دیده ام را نزد او فرستم درد دوری فرزند را چگونه تحمل کنم ولی چاره ای نیست باید خشم خود را پنهان کنم و با خردمندی رفتار کنم. پس به فرستاده کاوس گفت من نمی توانم از فرمان پادشاه جهان سربتابم ولی او تنها جگرگوشه من است پس بگذار ببینم خودش چه می گوید آنگاه سودابه را فراخواند و از کاوس گفت که از تو خواستگاری کرده است اکنون تو چه می گویی.

چه گویی اکنون هوای تو چیست بدین کار یکباره رای تو چیست

سودابه در پاسخ گفت اگر او پادشاه جهان است پس چاره ای نیست.

کسی که بود شهریار جهان بر و بوم خواهد همی ازمهان

به پیوند با او چرایی دژم

کسی نشمرد شادمانی به غم

سودابه به پدر گفت که چرا غمگینی در حالیکه شهریار جهان از من خواستگاری کرده است. سالار هاماوران فهمید که سودابه از این خواستگاری ناراحت نیست پس سودابه را با لشکری از خدمت گزاران و هزاران شتر و اسب که بار آن ها دیبا و دینار با تشریفات در خود چنان که آیین آن روزگار بود نزد کاوس فرستاد کاوس با دیدن سودابه از زیبایی او در شگفت ماند و پروردگار بزرگ را ستایش کرد از سوی دیگر شاه هاماوران از رفتن دختر غمگین بود یک هفته ای گذشت شاه هاماوران برای کاوس پیامی فرستاد که اگر میهمان ما باشی بر من منت گذاشته ای.

علی یزدی مقدم

داستان بعدی: اسیر شدن کاوس و جنگ رستم با شاه هاماوران، مصر و بربر- داستانی از شاهنامه

 

این محتوا اختصاصاً برای یاد بگیر دات کام تهیه شده است استفاده از آن با ذکر منبع همراه با لینک آن و نام نویسنده یا مترجم مجاز است
برچسب ها: -



نظر شما چیست؟

پرسش های خود را در بخش پرسش و پاسخ مطرح کنید

لطفا جای خالی را پر کنید







صفحه ما را در فیس بوک دنبال کنید صفحه ما را در توییتر دنبال کنید صفحه ما را در  اینستاگرام دنبال کنید صفحه ما را در لینکداین دنبال کنید