• ارسال کننده: میترا نامجو
  • تاریخ انتشار: 2017 / 06 / 17

عاشق شدن سودابه بر سیاوش _ داستانی از شاهنامه

مطلب قبلی: داستان مادر سیاوش

عاشق شدن سودابه بر سیاوش

چندی از سوگ فوت مادر گذشت و سیاوش حالش بهتر شده بود، کاوس شاه بسیار خوشحال شده بود که می دید فرزندش خوشحال است. یک روز کاوس با پسر خود نشسته بودند سودابه وارد شد.

چو سودابه روی سیاوش بدید                      پر اندیشه گشت و دلش بردمید

سودابه با دیدن سیاوش دل به او باخت پس برایش پیغام فرستاد که به شبستان بیاید و نگران پادشاه نباشد. اما سیاوش در پاسخ گفت که من مرد میدانم نه شبستان.

عاشق شدن سودابه بر سیاوش _ داستانی از شاهنامه

ولی سودابه که در آتش سیاوش می سوخت نزد کیکاوس رفت و به او گفت: سیاوش در این دنیا تنهاست برادری ندارد ولی خواهران بسیار دارد چرا او را به شبستان نمی فرستی تا خواهرانش غم و اندوه را از دلش بزدایند.

کاوس که نمی دانست سودابه چه نقشه ای دارد بر او آفرین گفت و مهر مادری او را ستود.

سپهبد سیاوش را فرا خواند و گفت، نمی توانی از مهر و محبت خویشاوندان خود دوری کنی، در سرا پرده من خواهرانت هستند آنها دختران سودابه هستند که مادری مهربان است.

سیاوش که فهمیده بود این نقشه سودابه است، با خود گفت نمی توانم از فرمان شاه سرپیچی کنم، آنگاه نخست پادشاه را ستود و چنین پاسخ داد:

مرا به سمت خردمندان، بزرگان و افراد کارآزموده راهنمایی کن و مرا کمک کن تا در نبرد چیره دست شوم و به من آیین دربار را بیاموز شبستان چه دردی از من دوا خواهد کرد! با پرسه زدن در میان زنان چه چیزی خواهم آموخت؟

کاوس شاه از شنیدن این سخنان شادمان شد و به فرزند خود آفرین خواند.

سخن کم شنیدم  بدین نیکوئی                   فزاید همی مغز کاین بشنوی

و ادامه داد جوانی در سن و سال تو نباید اینقدر نگران روزگار باشد، فرصت بسیار داری و اکنون زمان شادی توست. برو و کودکان مرا ببین تا آنها هم از دیدن تو شادمان گردند. سیاوش که دیگر نمی توانست مخالفت کند پاسخ داد: بامداد فردا بر آنچه که پادشاه بفرمایند همان خواهم کرد.

من  اینک  به  پیش  تو   استاده ام                   دل  و  جان  بفرمان  تو   داده ام

بر انسان  روم کم   تو   فرمان دهی                تو  شاه  جهانداری  و  من  رهی

آمدن سیاوش نزد سودابه

مردی بود به نام هیربد که مورد اعتماد پادشاه بود و کلید سرا پرده شاه در دستان او بود. کاوس او را فراخواند و گفت با سیاوش برو و هر چند خواست برایش فراهم کن و از آن سو به سودابه فرمان ده از فرزندش به خوبی پذیرایی کند.

سحر گاه سیاوش نزد پدر آمد و او را ستود پادشاه هم از اسرار سراپرده با او گفت و هیربد را بخواند، آنگاه به سیاوش گفت تا با او برود.

آنها با یکدیگر رفتند و وارد شبستان شدند همه جا آذین بسته بودند و زنان یک به یک نزد او می آمدند و خوشامد گویی می کردند، جلوتر رفتند تا اینکه به تختی زرین رسیدند که سودابه روی آن نشسته بود.

سودابه که خود را پیراسته بود از تخت خود پایین آمد و سیاوش را در آغوش کشید رویش را بوسید، یزدان را سپاس گفت که چنین فرزندی به پادشاه هدیه کرده است.

سیاوش فهمیده بود که این مهر مادری نیست، پس خیلی زود خود را از کنار سودابه نزد خواهرانش بیرون کشید و کنار آنان نشست. خواهران به او خوش آمد گفتند. رفتار سیاوش چنان نیکو بود و چنان آراسته و برازنده بود که همه در شبستان از او سخن می گفتند.

پادشاه جهان وارد شبستان شد و نزد سیاوش آمد سیاوش به پدر گفت در شبستان، بزرگی و اقتدار تو را دیدم و فهمیدم که از همه پادشاهان گذشته قدرتمند تر هستی.

شهریار که از سخنان فرزند شادمان بود جشن و سروری به پا کرد. شب هنگام سودابه نزد کاوس رفت و پرسید با من از سیاوش بگو رفتارش در خور پادشاهی است و می تواند جانشین تو باشد.

چو  فرزند  تو  کیست  اندر  جهان            چرا  گفت  باید  سخن  در  نهان

سودابه افزود فرزند تو در جهان همتایی ندارد نباید آنرا مخفی کنیم باید برای او همسری مناسب بیابیم که فرزندان بسیار بیاورد. من هم دختران زیادی دارم که از نسل بزرگان هستند از کی آرش و کی پشین اگر سیاوش بخواهد آنها بسیار خوشحال خواهند شد همسر چنین جوانی باشند.

پادشاه پذیرفت و سیاوش را بخواند.

بدو  گفت  کز  کردگار  جهان                 یکی   آرزو   دارم   اندر   نهان

که  ماند  ز  تو  نام  تو  یادگار                 ز  پشت تو  آید  یکی  شهریار

کاوس به فرزند گفت می خواهم از تو فرزندانی به یادگار بمانند که شهریار این سرزمین از میان آنان انتخاب شود. به سرا پرده کی پشین و کی آرش برو و از میان آنان همسری برگزین.

سیاوش در پاسخ پدر گفت تو فرمانروای جهان هستی و هر چه بفرمایی همان کنم خودت برای من همسری برگزین، اما از این دیدار ما سودابه آگاه نشود من نمی خواهم وارد شبستان او شوم. کاوس از سخن سیاوش خندید، نمی دانست سودابه چه در سر دارد و گفت تو همسر خود را برگزین و نگران سودابه نباش.

سیاوش از پیش پدر بازگشت به سرای خویش ولی از اندیشه سودابه بسیار نگران بود.

رفتن سیاوش به شبستان برای بار دوم

سودابه خود را چون پریان بیاراست و بر تخت نشست آن گاه فرمان داد تا هیربد سیاوش را نزد او آورد. سیاوش نزد سودابه رسید. سودابه از تخت به زیر آمد او را در کنار خود نشاند و فرمان داد تا دختران داخل شدند. به سیاوش گفت از میان آنان یکی را برگزین. سیاوش به آنها نگاه کرد ولی چشم از یکی از آنها بر نمی داشت دختران رفتند و سودابه از سیاوش خواست تا پاسخ دهد کدام یک را برگزیده است.

 ازین   خوبرویان  به  چشم  خرد                    نگه  کن  که  با  تو  که اندر خورد

سیاوش پاسخی نداد و با خود گفت اگر در آتش عشق بسوزم بهتر از این است که زن از نژاد دشمنان اختیار کنم، هنوز داستان های هاماوران را که با پادشاه ایران زمین برایم تعریف کرده اند فراموش نکرده ام که با پادشاه ایران چه کرد و چه بر سر بزرگان ایران زمین آورد.

سودابه که خشمگین شده بود از سیاوش خواست تا با او پیمانی ببندد، که با رفتن شهریار از این جهان برای من باشی.

بسوگند  پیمان  کن  اکنون  یکی                     زگفتار  من  سر  مپیچ  اندکی

و ادامه می دهد.

من  اینک  به  پیش  تو  استاده ام                      تن  و  جان  شیرین  ترا  داده ام

زمن هر چه خواهی  همه کام  تو                     بر  آرم   نپیچم   سر   از   دام   تو

آنگاه سر سیاوش را محکم بگرفت و او را بوسید گویی بویی از شرم و حیا نبرده است. چهره سیاوش از شرم چون خون سرخ شد و اشک از چشمانش جاری گشت.

سیاوش با خود می گفت: پروردگارا من به پدرم بی وفایی نمی کنم و با اهریمن دست دوستی نمی دهم، مرا از نیرنگ او دور دار. اگر به سردی پاسخ او را گویم در میان این انجمن خوار خواهد شد و با نیرنگ و جادو  مرا در برابر شهریار جهان بی آبرو خواهد کرد، بهتر است که با سخن خود او را نرم کنم.

آنگاه سیاوش به سودابه گفت: در جهان چون تو زیبارو نیست پس شایسته شهریار جهانی و من هر که باید با دخترت پیمان همسری بندم پس شایسته نیست به جز دختر چنین بانویی با کس دیگر باشم هر آنچه که تو گفتی از زبان من کسی نخواهد شنید تو نیز این راز را با کسی در میان مگذار من نیز از گفتن آن شرم دارم، تو از هر بانویی برتری به راستی برترین مادر هم هستی پس نزد پادشاه برو و این خبر خوش را به او بده، آنگاه برخاست و رفت.

سودابه دل و هوشش رفته بود و سیاوش آن جا را ترک کرده بود که پادشاه وارد شبستان شد، سودابه خبر خوش را به کاوس داد و شهریار جهان بسیار شاد شد و در گنج ها را گشود و به سودابه سپرد.

آنگاه گفت هر چه می خواهی برای سیاوش هرگونه می خواهی استفاده کن. چشمان سودابه خیره بماند و با خود بسیار اندیشه کرد که باید سیاوش را به فرمان خویش در آورد و اگر از من سرپیچی کند آبروی او را خواهم ریخت.

علی یزدی مقدم

داستان بعدی: فریب دادن کاوس توسط سودابه_داستانی از شاهنامه

این محتوا اختصاصاً برای یاد بگیر دات کام تهیه شده است استفاده از آن با ذکر منبع همراه با لینک آن و نام نویسنده یا مترجم مجاز است
برچسب ها: -



نظر شما چیست؟

پرسش های خود را در بخش پرسش و پاسخ مطرح کنید

لطفا جای خالی را پر کنید







صفحه ما را در فیس بوک دنبال کنید صفحه ما را در توییتر دنبال کنید صفحه ما را در  اینستاگرام دنبال کنید صفحه ما را در لینکداین دنبال کنید