• ارسال کننده: میترا نامجو
  • تاریخ انتشار: 2017 / 09 / 10

پیمان بستن سیاوش با افراسیاب_داستانی از شاهنامه

مطلب قبلی: لشکر کشی سیاوش به جنگ افراسیاب_ داستانی از شاهنامه

گرسیوز نزد سیاوش آمد زمین را بوسید و بر شاه آفرین خواند. آنگاه سیاوش گفت نه از آن لشکر کشی و تاخت و تاز و نه این گونه سخن گفتنت مرا سخت در اندیشه کرده است. ولی اکنون ما و شما هر دو می دانیم که بهترین کار دل از کین شستن و به خونریزی پایان دادن است. برای افراسیاب پیام بفرست که از در آشتی درآید و صد نفر هم خون خود را به رسم گواه نزد ما بفرستد و دیگر اینکه همه شهرهای ایران که در دست اوست رها کرده و خود به توران رود، از جنگ و کینه توزی دست بردارد و من هم نامه ای نزد پادشاه می فرستم تا سپاه را به رسم آشتی به ایران زمین بازگرداند.

گرسیوز بی درنگ فرستادای را آماده کرد تا این پیغام را به افراسیاب بفرستد پیغام رسان نزد افراسیاب رسید و پیامش را برای او بازخواند. افراسیاب که خوشحال شده بود صد نفر از خویشاوندان خود را به همراه لباسهای نیکو و هدایای فراوان نزد شاه ایران فرستاد آنگاه فرمان داد تا سراپرده را جمع کردند و سپاهیان خود را برداشت. آنگاه شهرهای بخارا، سمرقند و تاشکند را از تورانیان تهی کرد و به سوی سرزمین خود بازگشت. رستم که از رفتن افراسیاب آگاه شده بود، آرام گرفت نزد سیاوش آمد و گفت همه ی آن کارها انجام شد اکنون رواست که گرسیوز را بازگردانیم. آنگاه سیاوش دستور داد اسب تازی و تیغ هندی و خلعت شاهانه به او بخشیدند، گویی گرسیوز ماه را در زمین دیده بود، سیاوش را بسیار ستایش کرد و راهی توران زمین شد.

فرستادن رستم نزد کاوس

آن گاه سیاوش رستم را فراخواند و با او چنین گفت: پدرم هنوز هوای جنگ در سر دارد باید یکی شیرین سخن و کاردان پیش او فرستیم تا با او رایزنی کند. رستم پاسخ داد که من نزد شاه جهان می روم و هر آنچه رفته بر او باز خواهم گفت.

پیمان بستن سیاوش با افراسیاب_داستانی از شاهنامه

سیاوش از گفتار او شاد شد آنگاه نامه ای نوشتند که آغاز آن این چنین بود.

خداوند رای  و خداوند  داد                    ز دادش خردمند پیروز و شاد

خداوند  هوش و  زمان و توان                 خرد  پروراند  همی  با  روان

در آن نامه برای پادشاه توضیح دادند که افراسیاب در مقابل لشکر ایران سر خم کرده است و صد نفر از خون او به گروگان نزد ما فرستاده است و از سوی دیگر تمامی سرزمین های ایران زمین که در دستان تورانیان بود به ما واگذار کرده و رفته اکنون از تو می خواهم که به رسم آشتی این جنگ را پایان دهی که من با افراسیاب پیمان بسته ام. رستم با نامه سیاوش نزد کاوس شاه آمد و از سوی دیگر گرسیوز نزد افراسیاب رسید و از بزرگی و نژاد پاک سیاوش بسیار گفت افراسیاب بسیار خشنود بود.

بخندید و با او چنین گفت شاه             که چاره  به از جنگ  ای نیکخواه

پیام دادن رستم به کاوس

کاوس رستم را پذیرفت و از سوی دیگر شگفت زده شده بود که چرا از نبرد بازگشته است. رستم کاوس و آنگاه سیاوش را ستود و از کاردانی او درکار سپاه بسیار سخن گفت و آن گاه نامه سیاوش را به کاوس داد کاوس با خواندن نامه چهره اش را در هم کشید و خشمگین شد آنگاه به رستم گفت گیرم که او جوان است و ناپخته، تو که مردی جهان دیده هستی خوب و بد روزگار را چشیده ای چگونه آن همه ستم های افراسیاب را فراموش کردی؟

گمان می کنی سیاوش نگران جان آن صد نفر است؟ اکنون مردی دانشمند نزد سیاوش خواهم فرستاد که به سوی سرزمین تورانیان بتازد و چنان شهرهایشان را بسوزد که افراسیاب برای جنگ پیش آید.

رستم پاسخ داد: این فرمان شما بود که برای جنگ شتاب نکنیم و منتظر بمانیم تا افراسیاب به این سوی آب بیاید ما هم در لشکرگاه خود ماندیم تا که او از در آشتی وارد شد و کسی که صلح کرده است شایسته نیست جنگ را آغاز کند. و دیگر اینکه پیمان شکستن کار پسندیده ای نیست. سیاوش در جنگاوری چون نهنگی خشمگین است و ما هم به دنبال آسایش و خوشگذرانی نیستیم و اگر افراسیاب به این سو یورش برد بی کار نخواهیم نشست. بگذار سیاوش در کنار تو باشد من خود با سپاهی کوچک از زابلستان به جنگ افراسیاب خواهم رفت.

میان  من  و  او بسی رزم  بود                مگر کم بخواهد دگر  آزمود

ز فرزند پیمان شکستن مخواه               مگر  آنچه  اندر خورد  باگناه

چرا از تو مخفی کنم من سیاوش را بزرگ کرده ام او از پیمان خود باز نخواهد گشت با بخت فرزند خودت جنگ نکن که هم خود غمگین خواهی شد و هم او را از دست خواهی داد.

خشم کاوس و رفتن رستم به سیستان

کاوس با شنیدن سخنان رستم خشمگین شد و گفت همه این ها را تو در مغز او فرو کرده ای به دنبال آسایش و خوشی خود هستی نه بزرگی و جلال سیاوش تو دیگر نیازی نیست به نبرد بروی بمان تا سپهدار طوس به نبرد رود و این کار را تمام کند. از این پس از تو یاری نخواهم خواست.

رستم با شنیدن این سخنان کاوس غمگین شد و با صدای بلند گفت اگر رستم از طوس در جنگاوری کمتر است پس فکر کن رستم وجود ندارد و نداشته است.

رستم این را گفت و با خشم از درگاه کاوس بیرون آمد و سوی بر سیستان رفت.

آنگاه کاوس طوس را فراخواند و از او خواست چنان کند که گفته بود. کاوس سواری تیز رو آماده کرد نامه تندی نوشت و نزد او فرستاد.

در نامه این چنین نوشت:

«نباید فریب دشمن را بخوری همه گروگان ها را دست و پا و گردن بسته به پایتخت بفرست من تو را به جنگ فرستاده ام به خوشگذرانی مشغول شده ای! رستم دل به دنیا بسته و از جنگ سیر شده است، اکنون سپهبد طوس را نزد تو می فرستم با او از آب عبور کن تورانیان را نابود کن اگر مهر توران در دل داری سپاه را به طوس واگذار و خودت به پایتخت بیا»

نامه کاوس به دست سیاوش رسید با خواندن آن فرستاده را فراخواند از آنچه رفته بود پرسید سیاوش وقتی فهمید پدر با رستم چه رفتاری کرده است آتشی در دلش افتاد و بسیار غمگین شد. سیاوش از کار پدر در فکر فرو رفت و دو تن از یاران خود را فراخواند تا با آنها به رایزنی بپردازد با آنها از آنچه سودابه با او کرده بود سخن گفت و از این نامه و فرمانی که کاوس داده بود که اگر این صد نفر را به پایتخت فرستم آنها را در دم دار خواهد زد آنگاه پروردگار با من چه خواهد کرد؟

اگر به سرزمین تورانیان حمله کنم و مردم بی گناه را از دم تیغ بگذرانم آیندگان در مورد من چه خواهند گفت اگر پیمان شکنی کنم از سیاوش چه نامی بر جای خواهد ماند.

بخیره  همی جنگ  فرمایدم                بترسم که  سوگند  بگزایدم

همی سر ز یزدان نباید کشید            فراوان نکو همش نباید شنید

آنگاه به زنگه شاوران گفت تو این صد گروگان و همه هدایا را با خود نزد افراسیاب پس بفرست و با او هر آن چه بر ما رفته بازگو و به بهرام گفت تو هم اینجا با لشکر بمان تا طوس بیاید و سپاه را به او بسپار. بهرام با شنیدن این سخنان بسیار غمگین شد گفت اگر نگران آن صد نفر بی گناه هستی آنها را رها خواهیم کرد و کسی هم چیزی نخواهد گفت و این هم فرمان کاوس است تو که پیمان شکنی نکرده ای.

بفرمان  کاوس جنگ  آوریم                جهان  بر بداندیش  تنگ  آوریم

هر چه دو یار سیاوش او را پند دادند فایده نکرد گویی روزگار برایش سرنوشت دیگری رقم زده بود. سیاوش تصمیم گرفت خودش گروگان ها را نزد افراسیاب ببرد که زنگه پاسخ داد تو اگر جان بخواهی من دریغ نخواهم کرد آنگاه آماده شد تا آنها را نزد افراسیاب برد.

زنگه با صد سوار گروگان ها را روانه کرد و هرچه هدایا آورده بودند پس فرستادند. زنگه شاوران نزد افراسیاب رسید نامه سیاوش را به او داد افراسیاب با خواندن نامه آشفته شد و پیران را فراخواند و با او به رایزنی پرداخت از سوی دیگر از زنگه به گرمی استقبال کرد و به او جایگاهی داد خستگی راه را بدر کند.

پیران از هنرمندی و خرد سیاوش سخن گفت و از افراسیاب خواست تا او را در سرزمین تورانیان جایگاه دهند. کاوس پیر و خیره سر شده است خیلی در این جهان نخواهد بود آن گاه سیاوش تخت پادشاهی را به ارث خواهد برد نامه ای برای سیاوش بنویس و او را به توران زمین بخوان دختری به او خواهیم داد تا در این سرزمین با آبرو زندگی کند. اگر نپذیرد و نزد پدر رود باز هم مهر ما در دلش خواهد بود.

افراسیاب از پروراندن فرزند کاوس در سرزمین خود بیم داشت اما پیران او را قانع کرد و افراسیاب هم پذیرفت.

علی یزدی مقدم

داستان بعدی: نامه افراسیاب به سیاوش _ داستانی از شاهنامه

 

این محتوا اختصاصاً برای یاد بگیر دات کام تهیه شده است استفاده از آن با ذکر منبع همراه با لینک آن و نام نویسنده یا مترجم مجاز است
برچسب ها: -



نظر شما چیست؟

پرسش های خود را در بخش پرسش و پاسخ مطرح کنید

لطفا جای خالی را پر کنید







صفحه ما را در فیس بوک دنبال کنید صفحه ما را در توییتر دنبال کنید صفحه ما را در  اینستاگرام دنبال کنید صفحه ما را در لینکداین دنبال کنید