• ارسال کننده: میترا نامجو
  • تاریخ انتشار: 2017 / 10 / 10

بتی جین ایدی و چکیده ای از “در آغوش نور”

در این مقاله چند خطی از کتاب در آغوش نور را برای علاقه مندان به رسیدن به نور و عزیزانی که از لطف و رحمت خداوند هرگز ناامید نشده اند، جمع آوری کرده ایم. کتاب در آغوش نور برگردانی است از EMBRACED BY THE LIGHT نوشته بتی جین ایدی می باشد این کتاب ترجمه فریده مهدوی دامغانی است که موسسه نشر تیر در خرداد 1383، چاپ بیست و هفتم این کتاب را انجام داده است و در این سال به عنوان “پرفروش ترین کتاب سال در روزنامه نیویورک تایمز!” شناخته شده است. این کتاب با نام “در آغوش مهر خداوند” در سال ۱۳۸۶ توسط سارا عمرانی، انتشارات گل محمدی ترجمه شده است.

 داستانی از کتاب "در آغوش نور"

و با ترجمه زهره زاهدی، توسط انتشارات جیحون به نام “غرق در نور” در سال 1382 نیز منتشر شده است.

نویسنده کتاب، بتی جی ایدی (بتی جین ایدی) زاده ۱۹۴۲، نویسنده آمریکایی کتابهای مربوط به تجربه‌های نزدیک به مرگ می‌باشد. مشهورترین کتاب این نویسنده، درآغوش نور (غرق درنور) می‌باشد. او در این کتاب تجربه شخصی نزدیک به مرگ خود را توصیف کرده است. او همچنین کتابهای دیگری نیز در این زمینه دارد.

برخی از سخنان بتی جین ایدی
  • بدون عشق، ما از هیچ، نیز کمتر و ناچیزتریم … ما روی زمین حضور داریم تا به یکدیگر یاری رسانیم، توجه و مهربانی ابراز داریم، یکدیگر را بفهمیم و درک کنیم و سرانجام گذشت و اغماض داشته باشیم و دیگران را مورد بخشایش خویش قرار دهیم و به خدمت دیگران در آییم. ما به زمین آمده ایم تا برای هر موجودی که در عالم فانی به دنیا آمده است، احساس عشق و محبت داشته باشیم. ممکن است شکل و ظاهر دنیوی آنها به گونه ای باشد که از پوستی سیاه، زرد یا گندمگون برخوردار باشند. ممکن است موجوداتی خوبرو، زشت رو، باریک اندام یا درشت هیکل و بالاخره فقیر یا غنی، باهوش یا نابخرد باشند. اما مهمترین درس این است که آنان را صرفاً از شکل ظاهری شان قضاوت نکنیم.
  • تمام انسانهای روی زمین، دوست داشتنی نیستند. اما هنگامی که با شخصی رویا رو می شویم که به سختی می توانیم به او علاقه‌مند شویم، اغلب به این دلیل است که چنین اشخاصی، ما را به یاد صفت مخصوص یا چیزی در وجودمان می اندازند که از حضور آن، به هیچ عنوان خرسند و راضی نمی‌باشیم.
  • این خود ما هستیم که محیط اطرافمان را با افکاری که در ذهن داریم، می آفرینیم.
  • چنانچه به راستی از قدرت ترسناک و عظیم واژه ها و گفته هایمان مطلع بودیم، یقیناً ترجیح می دادیم به جای سخن گفتن و ایجاد هرگونه افکار منفی، سکوت اختیار کنیم!
  • خدمت به دیگران، دارویی تسکین بخش و بسیار نافذ و مقتدر، برای شفای روح و کالبد جسمانی ما به شمار می رود.
  • چنانچه یاد بگیریم از هر آن چه که در اختیار داریم، استفاده بهینه کنیم، باز هم بیش از پیش از خیر و برکات و شفای الهی دریافت خواهیم کرد. این قانونی انکارناپذیرست. اگر نیکی کنیم، بدانسان نیز نیکی دریافت خواهیم داشت، و اگر بدی کنیم، بدی از آن ما خواهد شد. این نیز یکی دیگر از قوانین اساسی روحانی است.
  • ظاهراً هنگامی که ما از دنیا می رویم و می میریم، هیچ کاری، مگر انتقال از مکانی به مکان دیگر را تجربه نمی‌کنیم. مرگ، یعنی همانا رفتن از وضعیتی، به وضعیت دیگر.

در زیر بخش آغازین این کتاب را با هم می خوانیم تا در صورتی که مورد استقبال شما قرار گرفت به خواندن بقیه کتاب رغبت نشان دهید.

 شب نخست

ظاهرا اوضاع آن طور که باید، نبود. از هر زمان دیگری فرق داشت. شوهرم جو، دقایقی پیش بیمارستان را ترک گفته، و از حالا، احساس عجیب و ناراحت کننده ای مرا در بر گرفت. قرار بود در تمام طول شب، تنها بمانم. تنها… در شبی بی سابقه… در شبی که قرار بود با ترسناکترین مبارزه زندگیم رو یارو شوم و با آن به مقابله بپردازم. افکاری شوم درباره مرگ و نیستی به ذهنم هجوم آوردند. سالها می شد که چنین اندیشه هایی به مغزم راه نیافته بودند. پس چرا حالا، تا این اندازه، مصر بودند و مرا برای لحظه ای، آسوده بر جا نمی گذاشتند؟

شب هجدهم نوامبر 1973 بود. من برای انجام یک عمل جراحی، به بیمارستان آمده بودم. در واقع قرار بود رحم (زهدان) مرا با جراحی، بیرون بیاورند. من به عنوان مادر هفت فرزند، و در سن سی و یک سالگی، و در حالی که در سلامت کامل به سر می بردم، تصمیم گرفته بودم بر طبق توصیه پزشک معالجم عمل کنم و این جراحی را انجام دهم. من و شوهرم جو، از چنین تصمیمی احساس راحتی می کردیم، و به هیچ وجه از این بابت ناراحت نبودیم.

البته من هنوز هم از این بایت احساس آرامش خیال می کردم، اما اکنون چیز دیگری ناراحتم می ساخت… چیزی ناملموس و توضیح ناپذیر…

در طول زندگی زناشویی ام، من به ندرت شبی را دور از اعضای خانواده ام سپری کرده، و به همین دلیل سعی داشتم به عزیزانم بیندیشم، و از نزدیکی و صمیمیتی که میان ما موجود بود، با خوشحالی یاد کنم. هر چند ما شش فرزند در خانه داشتیم (یکی از فرزندانم، در دوران نوزادی از مرض:«بیماری ناگهانی و مهلک نوزادان» جان داده بود.)، لیکن به ندرت عادت و یا علاقه داشتیم، آنها را تنها بگذاریم. حتی در اوقاتی که ما می توانستیم با شوهرم به رستوران برویم، و شبی را دور از بچه ها سپری کنیم، ترجیح می دادیم در خانه بمانیم و اجازه دهیم که فرزندانمان برنامه میهمانی ما را تعیین و طرح ریزی کنند!

آنها گاهی از اوقات شامی مخصوص فقط برای ما دو نفر می پختند، شمع هایی در اتاق ناهار خوری روشن می کردند و در حالی که آتش بخاری روشن بود و حرارتی مطبوع به اطراف پخش می کرد، ما را به حال خود می گذاشتند تا از شام دو نفری مان لذت ببریم. به نظر می رسید من و شوهرم جو، هرگز هیچ مشکلی نداشتیم و بهشت زمینی خود را بازیافته بودیم…

به این فکر افتادم که چقدر سعادتمند بودم، و چه شوهر مهربان و پدر خوبی برای فرزندانم داشتم. شوهرم مردی با محبت و شریف بود، و پیش از آن که به بیمارستان بیایم، مرخصی گرفته بود تا درخانه، در کنار بچه ها و همین طور هم من (در بیمارستان) بماند. او قصد داشت تا دوران نقاهت من، یک هفته دیگر نیز بماند و از ما مراقبت به عمل آورد. او و دو دختر ارشدمان که یکی پانزده و دیگری چهارده ساله بودند، از حالا در نظر داشتند بوقلمون مخصوص روز شکرگزاری را تهیه و آماده کنند، و مراسمی خارق العاده برگزار کنند.

احساس نگرانی عجیبی، بیش از پیش در وجودم جای گرفت. شاید این به دلیل تاریکی اتاق بیمارستان بود. تاریکی ترسناکی که از دوران کودکی نسبت به آن حساس بودم. شاید هم از تجربه ای ناشی می شد که سالها پیش در بیمارستانی دیگر، دستخوش آن شده بودم… تجربه ای که هنوز هم با گذشت آن همه زمان، مرا سراسر آکنده از شگفتی و حیرت می ساخت، و صدها پرسش در ذهنم بیدار می کرد…

هنگامی که چهار ساله بودم، والدینم تازه از هم جدا شده بودند. پدرم عادت داشت بگوید «ازدواج کردن با زنی سرخپوست، آن هم در آن دوره و زمان، بدترین کاری بود که یک سفید پوست می توانست انجام دهد.» پدرم مردی مو طلایی با اصلیت اسکاتلندی/ ایرلندی بود. حال آنکه مادم یک سرخپوست واقعی از قبیله «سیوکس» به شمار می رفت. من به عنوان هفتمین بچه از ده بچه والدینم، به سختی موفق شدم پدرم یا مادرم را، پیش از جدایی شان بشناسم، و به خصوصیات اخلاقیشان آشنایی بیشتری پیدا کنم. مادرم دوباره به میان همنوعان خود بازگشت، و در اردوگاه مخصوص سرخپوستان به زندگی پرداخت. پدرم هم دوباره به شهر مراجعت نمود، و با والدینش همخانه شد. در آن دوران، شش تن از ما بچه ها را در مدرسه شبانه روزی کاتولیکی جای دادند.

در طول زمستان آن سال، من مبتلا به سرماخوردگی شدیدی شدم به طوری که پیوسته سرفه می کردم و همیشه بدنم می لرزید. چهل دختر کوچک، در یک اتاق زندگی می کردند، و من به خوبی به یاد دارم که شبی، از بسترم بیرون آمدم و به رختخواب خواهرم جویس خزیدم. ما در آغوش هم ماندیم و من گریستم. من به دلیل تب شدید، و خواهرم به دلیل وضعیت من، و ترسی که از بابت من احساس می کرد.

هنگامی که یکی از خواهران روحانی، در طول نگهبانی شبانه اش به نزدیک تخت خواهرم رسید، مرا در آغوش او یافت، و مرا دوباره به تخت خودم بازگرداند. تختی که از شدت عرق بدنم، سرد و خیس شده بود. خواهرم سعی کرد خواهر روحانی را درباره وخامت حالم متقاعد سازد، اما در این کار موفق نشد. سرانجام در شب سوم مرا به بیمارستان بردند.

پزشک بیمارستان مرض مرا به عنوان خروسک و ذات الریه حاد تشخیص داد. از قرار معلوم، هر دو ریه هایم عفونت کرده بودند. او به پرستاری دستور داد که با والدینم تماس بگیرد. خوب به خاطر دارم که او به پرستار گفت انتظار نداشت من تا سحرگاه روز بعد، زنده بمانم. هنگامی که در تخت بیمارستان دراز کشیدم، و از شدت تب می سوختم، پیوسته به خواب می رفتم و دوباره از آن حالت بیرون می پریدم.

حتی یک بار، تماس دست هایی را بر روی سرم حس می کردم. چشمانم را گشودم، و پرستاری را مشاهده نموده بودم که روی صورتم خم شده بود. او گیسوانم را نوازش داده و گفته بود:_ طفلک… هنوز خیلی خردسال است…» من هرگز محبت و مهربانی موجود در جمله آن پرستار را از یاد نخواهم برد. من بیش از پیش زیر پتو ها رفته و احساس مطبوع و دلپذیری کرده بودم. گفته های آن زن مهربان، صلح و آرامشی درونی به من داده بود. چشمانم را دوباره بسته و سرانجام با جمله پزشک از خواب بیدار شده بودم که می گفت:_ خیلی دیر شد… دیگر کاری از دستمان ساخته نیست… او تمام کرد…» احساس می کردم که ملافه و پتوی روی تخت را روی سرم کشیدند. پاک گیج شده بودم. آخر چرا خیلی دیر شده بود؟ سرم را چرخانده، و نگاهی به اطراف اتاق انداخته بودم. به نظرم اتاق، مثل دقایقی قبل می رسید. با این حال، حضور ملافه و پتو را کاملا روی صورتم احساس می کردم. من پزشک و پرستار را در کنار تخت مشاهده نمودم. نگاهی مجدد به اطراف اتاق انداختم، و متوجه شدم که فضای اتاق از نوری به مراتب روشن تر از قبل تابناک شده بود. تخت بیمارستان به نظرم عظیم می رسید. به یاد می آورم که با خود اندیشیدم: درست مثل این می ماند که مگس کوچک قهوه ای رنگی روی این تخت بزرگ و سفید هستم!

سپس دکتر معالج، از کنارم دور شده، و من متوجه حضور دیگری در کنارم شده بودم. ناگهان به خود آمدم و دیدم که دیگر روی تخت دراز نکشیده ام، بلکه در آغوش شخصی حضور دارم… سرم را بلند کرده، و با مردی با ریشی بسیار زیبا و انبوه به رنگ سفید روبه رو شده بودم که سرش را پایین آورده و به من نگاه می کرد. او مرا با ملایمت هر چه تمام تر تکان می داد و گویی با بازوانش قصد داشت مانند گهواره ای عمل کند. هر چند به هیچ وجه نمی دانستم او کیست، لیکن اصلا مایل نبودم از او دور شوم.

پرستار ناگهان فریاد کشید:_ دوباره نفس می کشد!» پزشک شتابان به نزدیک من دوید. اما این بار، اتاقی دیگر بود. ظاهرا مرا به اتاقی کوچکتر که بسیار تاریک بود، منتقل کرده بودند. پیرمردی که ریش سفید داشت ناپدید شده، و بدنم از عرق، خیس شده و من به شدت وحشت کرده بودم. پزشک، چراغ اتاق را روشن کرده و دوباره مرا به اتاق اول بازگرداندند.

هنگامی که والدینم از راه رسیدند، به آنها گفتند که تقریبا مرا از دست داده بودند. من این جملات را می شنیدم، اما چیزی از مفهوم آنها سر در نمی آوردم. چطور ممکن بود مرا از دست داده باشند، حال آن که در تمام طول آن مدت، در همان جا حضور داشتم؟! اما از این که دوباره در کنار والدینم حضور داشتم، احساس مطبوعی می کردم. آنها مرا واقعا از صمیم قلب دوست می داشتند… درست همانند همان پیرمردی که ریش سفید داشت… از آنها پرسیدم آن مرد که بود، و به کجا رفته بود، اما آنها به هیچ وجه چیزی از پرسشهایم نمی فهمیدند.

به آنها گفتم که صدای پزشک را شنیده بودم که گفته بود دیگر خیلی دیر شده است، و این که چگونه پیرمردی با ریش سفید و درخشان از راه رسیده، و مرا در آغوش خود نگاه داشته بود. اما آنها هیچ پاسخی برای پرسشهای من نداشتند. در واقع هرگز نتوانستند توضیحی منطقی ارائه دهند. این تجربه دلپذیر و مطبوع، تنها خاطره عزیز و عجیبی به شمار می رفت که من به عنوان ملاکی از عشق و محبت عمیق، در سرتاسر دوران نوجوانیم همواره در ذهن خود، نگاه داشتم. این خاطره با گذشت سالها، هرگز تغییر شکل نیافته، و هر بار که آن را به یاد می آورم، احساس آرامش و سعادت توصیف ناپذیری در وجودم پدید می آید که شبیه همان احساسی است که در آغوش آن پیرمرد مهربان تجربه کرده بودم…

برای خواندن ادامه داستان، کتاب: «در آغوش نور» نویسنده: بتی جین ایدی، مترجم: فریده مهدوی دامغانی از انتشارات تیر را مطالعه کنید.

تنظیم: میترا نامجو

این محتوا اختصاصاً برای یاد بگیر دات کام تهیه شده است استفاده از آن با ذکر منبع همراه با لینک آن و نام نویسنده یا مترجم مجاز است
برچسب ها:



  1. سلام
    هدف از آفرینش چیست؟
    راه های میانبر هدایت جوانان به راه حق کدامند؟
    راه های رسیدن به تعالی بشر کدامند؟

  2. عاااااالی

نظر شما چیست؟

پرسش های خود را در بخش پرسش و پاسخ مطرح کنید

لطفا جای خالی را پر کنید







صفحه ما را در فیس بوک دنبال کنید صفحه ما را در توییتر دنبال کنید صفحه ما را در  اینستاگرام دنبال کنید صفحه ما را در لینکداین دنبال کنید