• ارسال کننده: زهرا صانعی
  • تاریخ انتشار: 2017 / 10 / 28

کوروش چگونه به وجود آمد؟

«آستیاژ» پادشاه ماد که پایتختش شهر اکباتان (همدان) به معنی تحت الفظی “چهارراه” بود، زیرا همدان چهارراه دنیای قدیم در شرق محسوب می شد، بعد از اینکه دختر جوانش موسوم به ماندان را به یکی از امرای پارس به اسم کمبوجیه داد که او هم پسر کوروش بود خوابی عجیب دید.

کوروش کبیر

 باری، آستیاژ پادشاه ماد خواب دید که از بطن دخترش ماندان که او را به عقد ازدواج کمبوجیه امیر پارس در آورده بود یک درخت رز (انگور) رویید و ساقه های آن درخت از هشت جهت به حرکت درآمد و نه فقط تمام شهر همدان و کشور ماد را پوشانید بلکه در مدتی کمتر از یک ساعت تمام کشورهای قاره آسیا از ساقه ها و برگ های آن درخت رز پوشیده شد و هر قدر آستیاژ جستجو کرد که پایتخت خود همدان و کشورش ماد را پیدا کند نیافت و آنگاه صدای شیپور پاسبان عبور و مرور وی را از خواب بیدار کرد.

آستیاژ که در کتیبه های به دست آمده از بابل اسمش را به شکل «ایشتوویگو» نوشته اند، بعد از بیدار شدن از خواب به فکر فرو رفت و کسانی را که در تعبیر خواب بصیرت داشتند احضار نمود و خواب خود را برای آنها بیان کرد و خواست که آن خواب را تعبیر نمایند.

معبرین بعد از مباحثه و مشورت، خواب پادشاه را این طور تعبیر کردند که از دختر او پسری به وجود خواهد آمد که کشور ماد و سایر کشورها را مسخر خواهد کرد و سلطنت ماد منقرض خواهد شد.

آستیاژ تصمیم گرفت همین که دخترش ماندان وضع حمل کرد اگر پسر زایید آن طفل را به هلاکت برساند تا این که به سن رشد نرسد و دودمان سلطنتی ماد را منقرض ننماید.

بعد از چند ماه دختر پادشاه ماد و زوجه کمبوجیه پسری زایید و به حکم شاه آن پسر را از ماندان گرفتند و پادشاه، آن طفل را به یکی از ندیمان خود به اسم «هارپاگوس» سپرد و گفت او را به قتل برساند.

هارپاگوس کودک را نزد یک مرد شبان گاو چران به اسم «میت ری داتس» برد و به او گفت این کودک را به صحرا ببر و در جایی بگذار که جانوران درنده در آنجا فراوان باشند تا این که طفل را بخورند و معدوم کنند.

از قضا در همان روز زن میت ری داتس وضع حمل کرد و پسری مرده زایید و مرد گاو چران به پیشنهاد همسرش لباس شاهزاده را بر تن کودک مرده کرد و آن جسد کوچک را به صحرا برد و در محلی که جانوران درنده بودند قرار داد و جانوران جسد طفل را خوردند ولی لباسش به جا ماند و هارپاگوس ندیم پادشاه، بعد از دیدن لباس یقین حاصل کرد که جانوران درنده، پسر ماندان را خورده اند و به شاه گزارش داد که طفل از بین رفت.

این خلاصه روایت مربوط به تولد کوروش است که هرودوت مورخ یونانی نقل می کند.

جوان گاو چران از هارپاگوس شنیده بود که آن طفل فرزند کمبوجیه پسر کوروش می باشد و به همین جهت اسم کوروش را روی طفل نهادند و سرسلسه هخامنشیان، نام خود را از پدر و مادر رضاعی خویش دریافت کرد نه از پدر و مادر واقعی خود.

میت ری داتس گرچه گاوچران بود ولی مردی باسواد بود و وقتی آن پسر قدری بزگ شد وی را به مکتب فرستاد و کوروش در همدان شروع به تحصیل کرد و هنوز به هشت سالگی نرسیده بود که می توانست با الفبای بزرگ ایرانی که نزدیک چهارصد حرف داشت و می توانستند با آن همه چیز را بنویسند و حتی صدای جانوران را روی لوح بیاورند، نویسندگی کند، در صورتی که محصلین دیگر الفبای بزرگ را بعد از سن چهارده و پانزده سالگی فرا می گرفتند.

راجع به دوره تحصیل کوروش و شرکت او در بازی پادشاه و وزیر افسانه ای همچنان از هرودوت هست که کوروش در بازی پادشاه و وزیر پادشاه شد و دستور داد که پسر یکی از اشراف را به شدت تازیانه بزنند و پدر آن پسر نزد آستیاژ پادشاه ماد شکایت کرد و پادشاه، کوروش را احضار نمود و از او پرسید برای چه یکی از اشراف را تازیانه زدی و او گفت او از اجرای دستور من که پادشاه بودم تخلف کرد و مجازات شد.

در ایران قدیم طوری مساوات طبقاتی برقرار بوده که یکی از اشراف کشور از یک پسر گاوچران به شاه شکایت می کرده و خود او نمی توانسته پسر گاوچران یا پدرش را تنبیه نماید.

یک روز میت ری داتس متوجه گردید که روی صورت و لب کوروش موی نرم روییده است و دانست که سنین عمر آن پسر به پانزده سال رسیده و باید راز تولد او را فاش نماید و او را به آتشکده طبس برد و به او گفت ای کوروش تو تا امروز یقین داشتی که پسر من هستی در صورتی که چنین نیست، گو اینکه من تو را مثل پسر خود دوست می دارم و مانند پسرم از تو سرپرستی کردم و تو را تحت تعلیم قرار دادم.

کوروش گفت اگر من پسر تو نیستم پس پسر که هستم؟

میت ری داتس گفت پدرت از امرای بزرگ فارس می باشد و مادرت یک شاهزاده خانم است ولی من نام پدر و مادرت را به تو نخواهم گفت مگر اینکه سوگند یاد کنی که از هیچ کس انتقام نگیری.

کوروش که از گفته آن مرد متعجب شده بود توضیح خواست که به چه مناسبت وی ممکن است انتقام بگیرد.

میت ری داتس گفت بدین مناسبت که وقتی تو متولد شدی شخصی فرمان قتل تو را صادر کرد و آن کس که باید آن فرمان را اجرا کند از قتل تو خودداری نمود و تو را به من سپرد و من تو را به طبس آوردم و در اینجا بزرگ کردم و تو اگر راز تولد خود را بروز بدهی آن کس که باید تو را به قتل برساند ولی از قتل تو خودداری کرد کشته خواهد شد و تو هم به قتل می رسی.

کوروش سوگند یاد کرد که راز تولد خود را بروز ندهد مگر موقعی که برای آن شخص و خود وی، خطر وجود نداشته باشد.

آن وقت میت ری داتس سر ولادت کوروش را برای او افشاء کرد و گفت تو پسر کمبوجیه امیر فارس هستی و مادرت ماندان دختر آستیاژ پادشاه مغرب ایران است و فرمان قتل تو از طرف آستیاژ صادر شد و من تا آنجا که توانایی و وسیله داشتم برای تعلیم و تربیت تو کوشیدم و اینک که به پانزده سالگی رسیده ای و قدم به مرحله بلوغ نهاده ای می توانی اختیار خود را به دست بگیری ولی زنهار بی احتیاطی مکن.

کوروش با این که دانست یک شاهزاده است مدت یک سال دیگر در طبس و قهستان بسر برد و در آن مدت می اندیشید که از چه راه خود را به مرتبه ای برساند که در خور تبار او باشد و عاقبت متوجه شد که در آن زمان راه به دست آوردن جاه و مقام ورود به خدمت ارتش است و آن کس که می خواهد قدرت و سطوت به دست بیاورد، باید متکی به شمشیر باشد و تمام نام آوران که قدرت به دست آورده اند وارد خدمت ارتش شدند و به منصب رسیدند و آنگاه قدرت را تحصیل کردند یا اینکه خود، ارتشی به وجود آوردند و کسی که نمی تواند یک ارتش را به حرکت در آورد نباید امیدوار باشد که به قدرت برسد.

وقتی سنوات عمر کوروش به شانزده سالگی رسید، از ناپدری خود که وی را چون فرزند خویش تربیت کرد، خداحافظی نمود و راه همدان پایتخت آستیاژ را پیش گرفت تا این که وارد ارتش شود.

کوروش بعد از این که وارد ارتش شد تحت تربیت قرار گرفت و سواری و شمشیر زدن و پرتاب کردن زوبین و تیراندازی و نیزه بازی و پرتاب کردن سنگ را فرا گرفت.

به آستیاژ خبر رسید که کمبوجیه مشغول گردآوردن قشون است و چون هیچ دشمنی ندارد تا برای جلوگیری از او قشون گرد بیاورد معلوم می شود که می خواهد به ماد حمله ور گردد.

آستیاژ برای کمبوجیه پیغام فرستاد که شنیده ام مشغول جمع آوری سربازان هستی و می خواهی یک قشون بسیج کنی و چون دارای دشمن نمی باشی ناگزیر قشون خود را برای حمله به کشور من گرد می آوری، آگاه باش که اگر به یک وجب از مرز کشور من تجاوز نمایی، با این که داماد من هستی و دخترم زوجه تو می باشد، زنده پوستت را خواهم کند و از کاه خواهم انباشت.

کمبوجیه پیام پادشاه ماد را دریافت کرد اما دست از جمع آوری سرباز برنداشت و آستیاژ یقین حاصل نمود که امیر فارس قصد تجاوز به کشور او را دارد. این بود که امر کرد قشون گرد بیاورند و فرماندهی آن را به عهده هارپاگوس سپرد و به او گفت به فارس برو و سر کمبوجیه را از بدن جدا کن و برای من بفرست.

قبل از این که قشون پادشاه ماد از همدان عازم فارس شود آستیاژ طبق معمول، در صدد بر آمد که قشون را سان ببیند.

آستیاژ سوار بر اسب، آهسته از مقابل واحدهای قشون عبور می کرد و هارپاگوس فرمانده قشون در قفای او می آمد و فرماندهان واحدها را نام می برد تا این که به کوروش رسیدند.

قبل از این که هارپاگوس نام فرمانده را ببرد چشمهای آستیاژ به صورت کوروش دوخته شد و عنان اسب را کشید. هارپاگوس هم اسب خود را متوقف کرد.

آستیاژ بدون پلک زدن، کوروش را می نگریست و افسر جوان هم چشم از پادشاه ماد بر نمی داشت، ولی نه از روی خیرگی بلکه برای اطاعت از آیین سربازی، زیرا مقرر بود که وقتی فرمانده کل یا افسر مافوق، یک افسر مادون یا یک سرباز را می نگرد افسر مادون یا سرباز هم باید چشم به چشم فرمانده بدوزد.

آستیاژ پرسید ای جوان اسم تو چیست؟

فرمانده گروهان جواب داد پادشاها اسمم کوروش است.

آستیاژ پرسید پدرت کیست؟

افسر جوان گفت پادشاها، همه می گویند که من پدر خود را نمی شناسم.

در بین ایرانیان دروغگویی از گناهان بزرگ بود و آنها دروغ نمی گفتند.

کوروش که می دانست اگر هویت واقعی خود را بروز بدهد کشته خواهد شد جوابی داد که دروغ نبود.

آستیاژ خطاب به فرمانده ارتش گفت هارپاگوس این جوان طوری به کمبوجیه شبیه است که من وقتی او را دیدم به خود گفتم که پسر کمبوجیه می باشد یا برادرش. بعد پادشاه ماد از کوروش پرسید که آیا کمبوجیه داماد من نسبتی داری؟

کوروش بزرگ

کوروش گفت پادشاها من هرگز او را ندیده ام.

شاه اسب خود را به حرکت درآورد و از مقابل کوروش دور شد و بعد از چند قدم عنان کشید و به هارپاگوس گفت قبل از صبح فردا که قشون از این جا به طرف فارس حرکت می کند راجع به پدر این افسر جوان تحقیق کن و نتیجه تحقیق خود را به اطلاع من برسان.

هارکاپوس به کوروش گفت نزدیک بیا. افسر جوان به او نزدیک گردید و هارپاکوس از او پرسید پدرت کیست؟

کوروش گفت پدرم کمبوجیه امیر فارس است.

روز بعد هارپاگوس نزد شاه رفت و آستیاز از وی پرسید که نتیجه تحقیق تو راجع به آن جوان چه شد؟

هارپاگوس که عازم حرکت به سوی فارس بود گفت آن جوان که درجه تاخیاک (فرمانده یک گروهان یکصد نفری) داشت گریخت.

کوروش بعد از این که به فارس رسید مواجه با نگهبانان قشون کمبوجیه گردید و آنها از عبورش ممانعت کردند و گفتند اگر قصد عبور از مرز فارس را داشته باشد خود و سربازانش کشته خواهند شد.

کوروش گفت وی قصد عبور از مرز فارس را داشت ولی به علتی منصرف گردید و میل دارد که با کمبوجیه صحبت کند.

روزی که کوروش را نزد کمبوجیه بردند چشمان وی و دو سرباز را که با او بودند بستند تا این که قشون کمبوجیه را نبینند و در حضور امیر فارس چشم های کوروش را گشودند، وقتی چشم های کوروش باز شد و چشم کمبوجیه به آن جوان افتاد طوری حیرت کرد که از جا برخاست و گفت آیا مفرغ مقابل من آورده اید؟ (یعنی آیا آینه مقابل من آورده اید)؟ زیرا کوروش طوری به پدر خود شباهت داشت که امیر فارس تصور نمود خویش را در آیینه می بیند.

کوروش گفت نه ای پدر، مفرغ مقابل تو نیاورده اند بلکه تو پسرت را می بینی.

کمبوجیه ندایی بر آورد و گفت آیا تو پسر من هستی؟

کوروش جواب مثبت داد.

کمبوجیه پرسید کدام پسر من؟

کوروش گفت من پسر ارشد تو هستم و اولین فرزند تو می باشم و همانم که به حکم آستیاژ می باید کشته شوم ولی کسی که مامور بود مرا به قتل برساند یعنی هارپاگوس از کشتن من خودداری کرد.

در همان موقع فرمان خلع درجه کوروش به فارس رسید و آستیاژ امر کرد کوروش را مقید به زنجیر کنند و به همدان برگردانند.

ولی کمبوجیه از اطاعت خودداری نمود و برای آستیاژ پیغام فرستاد که من پسر خود را به تو تسلیم نمی کنم.

خدایان بر آستیاژ غضب کردند و از دوشهای او دو مار رویانیدند و او مجبور بود که هر روز دو نفر را به قتل برساند و مغز سرشان را هدف خوراک مارها کند. این موضوع طوری مردم را عاصی کرد که زمینه برای شورش آماده گردید و همین که کوروش در صدد قیام برآمد تا آستیاژ را از سلطنت برکنار کند مردم دور او جمع شدند و کوروش را پادشاه خود دانستند.

کوروش که هنوز بیست سال هم نداشت روسای تمام قبایل در فارس را جمع آوری کرد و نطقی برای آنها ایراد نمود. قسمتهایی از آن نطق را در این جا درج می نماییم:

“ای روسای قبایل فارس که اجداد شما آزاد می زیستند، بدانید که هر کس راحتی طلب بشود ذلیل خواهد شد و تمام کسانی که با ذلت نابود شدند قربانی راحتی طلبی خود گردیدند.

یک ستمگر برای اینکه مردم را برده خود کند از دو چیز آنها استفاده می نماید. اول از حس راحت طلبی آنها و دوم از ترسشان.

آزادی و استقلال موهبتی است که رایگان به تو نمی دهند و بهای آن دو چیز است اول اینکه بتوانی راحتی امروز خود را فدا کنی و دوم اینکه از مرگ بیم نداشته باشی.

سرباز خوب فقط آن نیست که در میدان جنگ خوب شمشیر بزند و زوبین بیندازد و اسب براند، بلکه سرباز خوب آن است که بتواند خستگی و بی خوابی و گرسنگی و راهپیمایی های طولانی را تحمل کند، سرباز خوب آن است که بداند با دوست و دشمن چگونه رفتار نماید و متوجه باشد که وقتی سرباز دشمن تسلیم گردید نباید او را کشت و قتل سرباز خصم که تسلیم گردیده، بی غیرتی است و اگر هم آن سرباز درخور مجازات باشد مجازاتش همان ننگ تسلیم شدن است.”

در دوره کوروش سال ایرانیان 9 ماه بود و هر ماه چهل روز داشت و تمام سربازان در نیمه هر ماه یعنی هر بیست روز یک بار بدن را می شستند و در شهرها در گرمابه بدن را نظیف می کردند و در صحرا، در رودخانه ها (البته در تابستان) خود را می شستند.

طباخان قشون کوروش دو دسته بودند، دسته ای نان طبخ می کردند و دسته ای  دیگر غذا می پختند. غذای اصلی سربازان قشون کوروش عبارت بود از آبگوشت که در آن چند نوع سبزی معطر مانند ریحان و نعنا می ریختند. غذای شب هر سرباز یک نان و چند تخم مرغ و غذای بامداد آنها، پنیر کهن (بهترین پنیری که می گذاشتند مدت سه سال بر آن بگذرد) و مغز گردو یا بادام بود.

عاقبت، کوروش در بهار سال 553 قبل از میلاد، آستیاژ را بکلی شکست داد و وارد شهر اکباتان شد. کوروش اعتقاد داشت که با هر پادشاه باید به احترام رفتار کرد، بنابراین آستیاژ را در خیمه ای وسیع دارای فرش های خوب، جا دادند و سپرد که همه گونه وسایل راحتی را برایش فراهم کنند.

شرکت دادن ورزشکاران ایران در اولمپیاد یونان یکی از کارهای برجسته و بدون سابقه کوروش است که نشانه وسعت فکر و علو روح و صلح طلبی آن مرد می باشد.

کوروش بعد از اینکه پادشاه ایران شد مبادرت به ساختن اولین شهر نمونه کرد که بعد شهرهای دیگر ایران از روی آن شهر نمونه ساخته شد. شهر نمونه اینک خرابه هایش نزدیک قریه ای به اسم مشهد مرغاب در فارس است به اسم پازارگادس که امروز بیشتر آن را پازارگاد می گویند. در آن شهر جریان آب لوله بود و مجرای فاضل آب هم وجود داشت. تا موقعی که کوروش زنده بود چهل شهر در ایران ساخت و اکثر شهرهای بزرگ امروزی ایران از بناهای کوروش است.

کوروش مبادرت به احداث جاده های عریض و ارابه رو کرد و در آن راهها سربازانی برای ایجاد امنیت گماشت. برای سکونت سربازان و استراحت مسافرین، کاروانسرا ساخت.

کوروش بیان می کند که در ادیان گوناگون، مبدا یکی است و تمام اقوام دنیا یک چیز را می پرستند و فقط الفاظ و وسایل رسیدن فرق می کند بنابراین مخالفت کردن با دین اقوامی که دین آنها غیر از دین من است لجاجت می باشد و دور از صلاح سلطنت است.

او می گوید: من اگر خزانه ای به وجود آورده ام برای این نبود که در آن به نفع خود زر جمع آوری نمایم، بلکه از این جهت خزانه ای به وجود آوردم تا این که برای هزینه قشون و هزینه حکام و کارهای شهرسازی و جاده سازی و کارهای دیگر، پیوسته زر وجود داشته باشد و هیچ وقت بر اثر فقدان زر کارها به تاخیر نیفتد.

دیگر کارهای کوروش کبیر و آنچه او از مادها یاد گرفته را در کتاب “سرزمین جاوید” نویسندگان: ماریژان موله، ارنست هرتسفلد، رومن گیرشمن ترجمه: ذبیح الله منصوری انتشارات: نگارستان کتاب بخوانید.

تنظیم: میترا نامجو

این محتوا اختصاصاً برای یاد بگیر دات کام تهیه شده است استفاده از آن با ذکر منبع همراه با لینک آن و نام نویسنده یا مترجم مجاز است
برچسب ها:



 

در یاد بگیر دات کام مشترک شوید و آخرین مطالب را در ایمیل خود دریافت نمایید

نظر شما چیست؟

پرسش های خود را در بخش پرسش و پاسخ مطرح کنید

محدودیت زمانی مجاز به پایان رسید. لطفا کد امنیتی را دوباره تکمیل کنید.




بستن تبلیغات

تبلیغات اینترنتی در یاد بگیر دات کام



صفحه ما را در فیس بوک دنبال کنید صفحه ما را در توییتر دنبال کنید صفحه ما را در  اینستاگرام دنبال کنید صفحه ما را در لینکداین دنبال کنید