• ارسال کننده: میترا نامجو
  • تاریخ انتشار: 2017 / 11 / 01

تا چه کند با سر تو روزگار!

امام حسین (ع) در سال 61 هجری علیه حکومت یزید قیام کرد و در دشت کربلا شربت شهادت را نوشیدند.

دو سال بعد از واقعه کربلا، حکومت یزید برچیده شد و پرونده ننگینی از دوران سلطنت خود بر جای گذاشت.

تا چه کند با سر تو روزگار!

دو ماه بعد، فرزند خردسالش، معاویه کوچک، به خلافت رسید و پس از او مروان حکم، شش ماه حکومت کرد و چون او مرد، پسرش عبدالملک، زمام امور را به دست گرفت.

عبیدالله بن زیاد استاندار کوفه بود که مردم را برای کشتن امام حسین (ع) به کربلا فرستاد. در این هنگام مختار ثقفی برای خونخواهی امام حسین (ع) قیام کرد و با حمایت شیعیان عراق توانست لشکر عبیدالله بن زیاد را شکست دهد و بر سراسر عراق تسلط یافت.

بدین گونه کشورهای اسلامی در قبضه قدرت سه تن درآمد. حجاز و یمن را عبیدالله زبیر قبضه کرده بود، عراق را مختار به چنگ آورد، سوریه و مصر و سایر قلمرو اسلامی هم تحت فرمان عبدالملک مروان قرار داشت.

در سال 67 هجری مصعب به دستور برادرش عبیدالله زبیر به جنگ با مختار رفت. در پی این جنگ سخت، مختار کشته شد و سپاهش فرار کردند و عراق به تصرف مصعب بن زبیر درآمد.

مصعب بعد از تجدید قوا تصمیم به فتح شام و جنگ با عبدالملک گرفت و بعد از کارزار سختی در نزدیک شهر سامره، در سال 72 هجری، مصعب شکست خورد.

عبدالملک پیروزمندانه در کوفه مرکز عراق، دستور داد سر مصعب را در طشتی نهاده و مقابل او قرار دهند.

در این هنگام عبدالملک بن عمیر که از رجال نامی بود و در مجلس حضور داشت، تکان سختی خورد و رنگ چهره اش دگرگون شد.

عبدالملک پرسید: ها، چه شد، چرا منقلب شدی؟

گفت: من از این دارالاماره خاطرات تلخی دارم.

عبدالملک پرسید چه خاطراتی؟

گفت: روزی من در همین دارالاماره نشسته بودم، عبیدالله زیاد حکمران کوفه هم در جای شما زیر همین قبه جلوس کرده بود. دیدم سر بریده امام حسین (ع) را آوردند و در نزد او نهادند. مدتی بعد که مختار، کوفه را اشغال کرد و عبیدالله زیاد را شکست داد آمد در همین جا نشست و من هم بودم. مختار سر بریده عبیدالله را پیش روی خود گذاشت و به آن می نگریست. روزی دیگر سر بریده مختار را در برابر مصعب نهادند و امروز هم در همین مکان خدمت امیر هستم و می بینم که سر بریده مصعب در حضور شما قرار دارد! لذا لرزه بر اندامم افتاد و از شومی این مجلس پناه به خدا بردم.

با شنیدن این واقعه شگفت انگیز عبدالملک به هراس افتاد و تکان سختی خورد. دستور داد دارالاماره را که یادگار این همه حوادث و خاطرات تلخ است ویران کنند. جالب اینجاست که همه این وقایع بزرگ فقط در مدت یازده سال اتفاق افتاده بود!

یک سره مردی ز عرب هوشمند گفت به عبدالملک از روی پند
روی همین مسند و این تکیه گاه زیر همین قبه و این بارگاه
بودم و دیدم بر ابن زیاد آه، چه دیدم که دو چشمت مباد
تازه سری چون سر آن خیره سر بد بر مختار به روی سپر
بعد که مصعب سر و سردار شد دستخوش او سر مختار شد
وین سر مصعب به تقاضای کار تا چه کند با سر تو روزگار!

برگرفته از کتاب “داستان های ما” نوشته علی دوانی

تنظیم: سمیه مظفری

این محتوا اختصاصاً برای یاد بگیر دات کام تهیه شده است استفاده از آن با ذکر منبع همراه با لینک آن و نام نویسنده یا مترجم مجاز است
برچسب ها:



نظر شما چیست؟

پرسش های خود را در بخش پرسش و پاسخ مطرح کنید

لطفا جای خالی را پر کنید







صفحه ما را در فیس بوک دنبال کنید صفحه ما را در توییتر دنبال کنید صفحه ما را در  اینستاگرام دنبال کنید صفحه ما را در لینکداین دنبال کنید