• ارسال کننده: زهرا صانعی
  • تاریخ انتشار: 2017 / 11 / 25

نامه افراسیاب به سیاوش _ داستانی از شاهنامه

مطلب قبلی: پیمان بستن سیاوش با افراسیاب_ داستانی از شاهنامه

افراسیاب با خردمندان به رایزنی پرداخت و دبیری را فرا خواند و نامه ای برای سیاوش نوشت و او را نزد خود دعوت کرد و در نامه سیاوش را ستود.

همه شهر توران برنـدت نماز مرا خود به مهر تو آمد نیاز
تو فرزند باشی و من چون پدر پدر پیش فرزند بسته کمر

و از او خواستن تا فرو نشستن خشم کاوس نزد آنها بماند، هر زمان اراده رفتن به ایران داشتی تو را با تخت و تاج شاهنشاهی راهی ایران زمین خواهم کرد.

چو رای آیدت آشتی با پدر بسازم ترا تاج و تخت و کمر

همچنین با زیرکی در نامه به سیاوش گفت که این کینه بین پدر و پسر دیری نخواهد پایید. افراسیاب نامه را به زنگه داد و زنگه نامه را نزد سیاوش برد.

نامه افراسیاب به سیاوش - داستانی از شاهنامه

سیاوش با خواندن نامه از یک سو شاد گشت که چاره یافته است و از سوی دیگر در دل غمگین بود که باید به دشمن دست دوستی می داد.

ز دشمن نیاید بجز دشمنی بفرجام هر چند نیکی کنی
نامه سیاوش به کاوس
یکی نامه بنوشت نزد پدر همی یاد کرد اندرو در بدر
که من با جوانی خرد یافتم ز کردار بد روی برتـافتم

سیاوش در نامه از سختی هایی که بر او رفته بود گفت و ستم هایی که در شبستان کاوس به او گذشته بود سخن گفت که من از آن ننگ و خواری به میدان نبرد آمدم در نبرد پیروز گشتم دشمن از در آشتی آمد دو کشور از این آشتی و پایان خونریزی شاد گشتند ولی پدر من چون آتشی بر افروخت. اگر پدر از دیدار من سیر گشته من هم چنین خواهم کرد. برای پادشاه جهان جز شادی هیچ نمی خواهم و خود را در دهان اژدها می افکنم.

آنگاه همه گنج ها و تخت و جامه پادشاهی را به بهرام سپرد تا نزد کاوس فرستد و خود با سیصد سوار به سوی توران زمین راهی شد. وقتی به نزدیک رود رسید باید از آن عبور می کرد تا وارد سرزمین تورانیان شود آنگاه رو به سواران کرد و فرمان داد که نزد کاوس باز گردید که راه ما از اینجا جدا خواهد شد. سیاوش با چشمانی که خون گریه می کرد از جیحون گذشت.

از سوی دیگر طوس به بلخ رسید و این خبر ناگوار را به او دادند، طوس هم تمام سپاهیان را فرا خواند و نزد کاوس بازگشتند. تا اینکه خبر به کاوس رسید، از یکسو غمگین شد و از سوی دیگر خشمگین و آب از دیدگان روان گشت.

افراسیاب هم از آمدن سیاوش خبردار شد و فرمان داد تا خوشامدگویی شاهانه ای برایش ترتیب دهند. بزرگان توران زمین را فرا خواند سپاهی با پیلان و اسبان آراسته با سالاری پیران نزد سیاوش فرستاد. پیران نزد سیاوش رسید او را ببوسید و بسیار ستایش کرد. سیاوش با پیران به سوی افراسیاب رفتند در میان راه از شهرهایی که گذر می کردند به آواز چنگ او را پذیره می شدند.

سیاوش با دیدن آنها به یاد زمانی افتاد که به کابلستان نزد رستم می رفت دلش به درد آمد و اشک از دیدگانش فرو ریخت. پیران اشکهای سیاوش را دید و هرچه سیاوش رو بر می گرداند نمی توانست غم خود را از او پنهان کند.

پیران و سیاوش فرود آمدند پیران سیاوش را دلداری داد و از نیکویی هایش سخن گفت. سیاوش پاسخ داد می خواهم با من پیمانی ببندی و قول دهی که پیمان شکنی نکنی اگر ماندن من در این کشور نیک است پس جای ناراحتی نیست ولی اگر فکر می کنی غیر از این است راه کشور دیگری را به من نشان ده.

پیران به سیاوش اطمینان داد که در راه درستی گام نهاده است و افراسیاب با او چون فرزندش رفتار خواهد کرد و ادامه داد من هم خویشاوند و هم مشاور افراسیاب هستم، من در توران زمین از هر کسی بی نیازم و قدرت فراوان دارم و تو را نیز بی نیاز خواهم کرد.

پذیرفتم اکنون ز یزدان ترا برای و دل هوشمندان تـرا

سیاوش با سخنان پیران دلش آرام گشت و چون پدر و پسری بگفتند و خندیدند، از خوردنی های نیکو لذت بردند. آنها به راه خود ادامه دادند تا نزدیک کنگ رسیدند بسیار خرم و سرسبز و زیبا بود.

پذیرایی افراسیاب از سیاوش

افراسیاب از رسیدن سیاوش با خبر شد پیاده برای خوش آمدگویی رفت سیاوش با پیاده دیدن افراسیاب از اسب به زیر آمد و به سوی او رفت، یکدیگر را در آغوش کشیدند افراسیاب با شادی بسیار به سیاوش گفت با آمدن تو به توران زمین دیگر جهان روی آرامش را خواهد دید و جنگ و خونریزی پایان خواهد یافت.

بتو رام گردد زمانه کنون برآساید از جنگ وز جوش و خون
کنون شهر توران ترا بنده اند همه دل بمهر تو آکنده اند

افراسیاب سیاوش را با خود بر تخت نشاند و به او نگاه می کرد، رو به پیران کرد و گفت چنین جوان رشید و زیبارویی ندیده بودم. کاوس پیر و کم خرد شده است که چنین پسری دارد و از او روی گردانده است.

مرا دیده چون دید دیدار اوی بمانده دلم خیره در کار اوی
که فرزند باشی کسی را چنین دو دیده بگرداند اندر زمین

افراسیاب فرمان داد تا تخت زرینی برای سیاوش آوردند و آن شب تا صبح به بزم و شادی و میگساری گذشت، بزرگان توران برای او هدایایی می آوردند و خوشامدگویی می گفتند.

هنرنمایی سیاوش در میدان

یک شب افراسیاب به سیاوش گفت شنیده ام چوگان باز زبردستی هستی فردا به میدان می رویم تا هنرهایت را ببینیم. روز بعد برای بازی چوگان وارد میدان شدند افراسیاب گفت من این سوی میدان و تو در آن سو هر کدام برای خود یارانی می گزینیم و مبارزه خواهیم کرد و سیاوش در پاسخ گفت من یار تو هستم، خود را با تو برابر نمی بینم برای خود هماورد دیگری بیاب.

افراسیاب از این سخن سیاوش دلش شاد گشت ولی از سیاوش خواست تا هماورد او در زمین چوگان باشد، پس هنر خود را نشان بده تا همه بدانند من چه هماوردی گزیده ام.

سیاوش از افراسیاب خواست که یاران خود را از میان ایرانیان انتخاب کند. افراسیاب هم پذیرفت، آنگاه سیاوش هفت مرد را انتخاب کرد. سیاوش هر زمان که به گوی چوگان ضربه می زد گوی را در میدان نمی یافتند و گوی جدیدی می آوردند.

ایرانیان چنان چوگان بازی می کردند که تورانیان نمی توانستند گوی را در اختیار بگیرند پس سیاوش به یاران خود گفت این که میدان نبرد نیست این میدان چوگان است و ما ایرانی هستیم پس آیین پهلوانی چه می شود بگذاریم آنها هم چوگان بازی کنند. آنگاه یکی از سواران ایران زمین گوی را به سوی پهلوان توران افکند همه از این کار زیبای آنها شاد گشتند و بر سیاوش آفرین گفتند.

علی یزدی مقدم

این محتوا اختصاصاً برای یاد بگیر دات کام تهیه شده است استفاده از آن با ذکر منبع همراه با لینک آن و نام نویسنده یا مترجم مجاز است
برچسب ها:



در یاد بگیر دات کام مشترک شوید و آخرین مطالب را در ایمیل خود دریافت نمایید

نظر شما چیست؟

پرسش های خود را در بخش پرسش و پاسخ مطرح کنید

لطفا جای خالی را پر کنید







صفحه ما را در فیس بوک دنبال کنید صفحه ما را در توییتر دنبال کنید صفحه ما را در  اینستاگرام دنبال کنید صفحه ما را در لینکداین دنبال کنید