• ارسال کننده: زهرا صانعی
  • تاریخ انتشار: 2017 / 12 / 11

داستان سیاوش، فرنگیس و جریره_ داستانی از شاهنامه

مطلب قبلی: نامه افراسیاب به سیاوش_ داستانی از شاهنامه

نسخه پی دی اف داستان سیاوش و فرنگیس

روزی سیاوش و پیران کنار هم نشسته بودند از همه چیز سخن گفتند تو از نژاد شاهان هستی و هنرهای بسیار داری جوانی زیبارو هستی و دلی برنا داری. در میان ایرانیان و تورانیان جایگاه داری اما از تو نشنیده ام که به کسی دل داده باشی، زنی ایرانی اختیار کن که سزاوار تو باشد.

شاهنامه

پس از کاوس، تاج و تخت ایران به تو می رسد. پیر دانا با خوش زبانی دختر بزرگتر خود را به سیاوش پیشنهاد می کند.

از ایشان جریره است مهتر بسال که از خوبرویان ندارد همال
اگر رای باشد ترا بنده ایست به پیش تو اندر پرستنده ایست

سیاوش هم از سخنان پیران شاد می شود و از او سپاسگزاری می کند و با این سخنان به زیبایی به این پیوند پاسخ می دهد.

مرا او بود نازش جان و تن نخواهم جز او کس ازین انجمن
سپاسی نهادی ازین بر سرم که تا زنده ام حق آن نسپرم

پیران نزد همسر خود گلشهر رفت. گلشهر که او را خوشحال و شاد می دید دلیل آنرا پرسید و پیران پاسخ داد چرا شاد نباشم در حالیکه نبیره قباد، داماد ما شده است برو و جریره را آماده کن او را در خور سیاوش آراسته کن.

پیران دختر زیبای خود را همراه جواهرات و گوهرهای بیشمار نزد سیاوش برد و همان شب دست او را در  دستان سیاوش گذاشت. سیاوش با دیدن روی جریره از زیبایی او در شگفت شد و به او خوش آمد گفت. سیاوش و جریره شب و روز با یکدیگر شاد و خوشبخت بودند و چرخ روزگار چند وقتی بدین گونه سپری شد و هر چه می گذشت نزد افراسیاب عزیزتر می شد.

سخن گفتن پیران با سیاوش از فرنگیس

یک روز پیران پرهیزکار به سیاوش گفت می دانی که افراسیاب تو را بسیار دوست دارد هرچند دختر من همسر توست اما من نگران شما هستم بهتر است با افراسیاب پیوند خونی داشته باشی او دختری دارد به نام فرنگیس که زیبایی او را چون ماه می دانند و در جهان چنین دختری نخواهی یافت.

ببالا ز سرو سهی بر ترست ز مشک سیه بر سرش افسرست
رخش را توان کرد نسبت بماه اگر ماه دارد دو زلف سیاه
هنر ها و دانش ز دیدار بیش خرد را پرستار دارد به پیش
ز توران جز او نیست انباز تو  نباشد کسی نیز دمساز تو

پیران ادامه داد اگر فرمان دهی نزد افراسیاب می روم تا او را خواستگاری کنم. سیاوش رو به پیران کرد و گفت اگر فرمان پرودگار این باشد نمی توان آن را نادیده گرفت ولی من با جریره خوشبختم و نمی توانم او را برنجانم. پیران هم پاسخ داد نگران جریره نباش من با او سخن خواهم گفت. کاری که به سود تو باشد به زیان او نیست.

من او را بدین کار خستو کنم بفرمان او رخ بدینسو کنم
سخن گفتن پیران با افراسیاب

پیران این را بگفت و نزد افراسیاب رفت، افراسیاب که می دانست پیران خردمند بی دلیل پیش او نمی آید از او پرسید چه شده است چیزی می خواهی هر چه از توران زمین می خواهی بگو تا به تو ارزانی کنم.

پیران در پاسخ گفت من برای خودم چیزی نمی خواهم، به کرم تو بزرگان توران زمین همه بی نیاز هستند. پیامی از سیاوش برایت آورده ام سیاوش نامدار گفته است که تو برایم چون پدری بوده ای و در کنار تو زندگی شاد و خرمی دارم اکنون هم بزرگی کن و مرا به بندگی خود بنواز که پس پرده تو دختری نیکوست که مادرش او را فرنگیس نامیده است اگر مرا درخور او بدانی بنده نوازی کرده ای.

افراسیاب با شنیدن این سخنان پر اندیشه گشت من پیش از این به پیوند آنها فکر کرده بودم و با خردمندان هم درباره آن سخن گفته بودم و آنها مرا از این کار باز داشتند که بچه شیر روزی بزرگ خواهد شد و به جنگ تو خواهد آمد. از سوی دیگر ستاره شناسان و پیش گویان گفته بودند که از نژاد تور و کیقباد پادشاهی دادگر خواهد آمد که کشور و گنج و سپاه مرا خواهد گرفت. حال که تو از این پیوند گفتی سخنان پیش گویان را باور کردم چرا باید با دست خودمان چنین تخمی بکاریم؟ من می خواهم از او مانند برادرم نگهداری کنم و اگر خواست به ایران زمین برود، او را نزد کاوس خواهم فرستاد.

پیران رو به افراسیاب کرد و گفت: سرور من آنجا که خرد کار می کند چرا به سخنان ستاره شناسان گوش فرا دهیم؟ کسی که از نژاد سیاوش باشد خردمند و بیدار دل خواهد بود و بدنبال جنگ نخواهد بود. اگر پادشاهی که از نژاد توران و ایران بر هر دو کشور فرمانروایی کند دیگر جنگی در کار نخواهد بود اگر روزگار این گونه می خواهد ما چرا در برابر آن بایستیم.

افراسیاب که از سخنان پیران خوشش آمده بود و مهر او را در دل داشت گفت هر چه گویی همان کنیم و خودت ترتیب این پیوند فرخنده را بده، پیران شادمان نزد سیاوش رفت و این خبر را به او داد.

عروسی فرنگیس با سیاوش

پیران از سیاوش اجازه خواست تا بساط خواستگاری از فرنگیس را آماده کنند و سیاوش که داماد او بود با شرم و در حالیکه رویش سرخ گشته بود گفت هرچه کنی من فرمان می برم. گلشهر همسر پیران که بانویی روشن روان بود هدایای فراوان و جواهرات بسیار آماده کرد و با دویست جام زرین که هدایا را در آن گذاشته بودند همراه خویشان به خواستگاری فرنگیس رفتند و از آن سو افراسیاب و پیران به رسم زمان خود، فرنگیس را نزد سیاوش فرستادند از آن سو گلشهر داماد را آراست و سیاوش با فرنگیس روبرو شد و از زیبایی او در شگفت ماند. فرنگیس هم در همان نگاه اول با دیدن چنین جوان رعنایی که همه توران زمین از او سخن می گفتند به او دل بست.

سیاوش چو روی فرنگیس دید سراپای آن ماه چون بنگرید
قدی  دید سرو و رخی دید ماه فرو هشته در بر دو زلف سیاه
دهانی پر از دُر لبی چون عقیق تو گفتی ورا زهره آمد رفیق
دهان و لبش بود گوهر فشان سخن گفتنش بود گوهر نشان
فرشته بخوی و چو عنبر ببوی بدل مهربان و بجان مهر جوی

گویی آن دو مانند ماه و خورشید بودند که با یکدیگر جفت شده بودند. آن دو چنان عاشق یکدیگر شده بودند که هر روز بیش از دیروز به یکدیگر دل می بستند. یک هفته آن دو از یکدیگر جدا نشدند بعد از آن یک هفته افراسیاب برای آنها هدایای شاهانه ای فرستاد از اسبان تازی و گوسفندان گرفته تا لباس رزم و گرز و کمند تا دینار و زر و گوهرهای گرانقیمت و جامه های بسیار که در تمام توران زمین زبانزد مردم شده بود و جشن و سروری به پا کرد که چشمان همه در شکوه و جلال آن باز مانده بود.

روز بعد سیاوش به همراه پیران برای سپاسگزاری نزد افراسیاب رفتند افراسیاب را ستودند و از این همه بخشش و مهربانی او را سپاسگزاری کردند و به شادی بازگشتند.

علی یزدی مقدم

 

این محتوا اختصاصاً برای یاد بگیر دات کام تهیه شده است استفاده از آن با ذکر منبع همراه با لینک آن و نام نویسنده یا مترجم مجاز است
برچسب ها:



 

در یاد بگیر دات کام مشترک شوید و آخرین مطالب را در ایمیل خود دریافت نمایید

نظر شما چیست؟

پرسش های خود را در بخش پرسش و پاسخ مطرح کنید

محدودیت زمانی مجاز به پایان رسید. لطفا کد امنیتی را دوباره تکمیل کنید.




بستن تبلیغات

تبلیغات اینترنتی در یاد بگیر دات کام



صفحه ما را در فیس بوک دنبال کنید صفحه ما را در توییتر دنبال کنید صفحه ما را در  اینستاگرام دنبال کنید صفحه ما را در لینکداین دنبال کنید