• ارسال کننده: میترا نامجو
  • تاریخ انتشار: 2017 / 12 / 26

داستان الیاس (ع) و الیسع (ع)

ابن عباس روایت می کند که یوشع بن نون بعد از وفات موسی (ع) بنی اسرائیل را وارد شامات کرده و هر قسمتی از سرزمین مقدس را به یکی از طایفه ها یا اسباط واگذار کرد او سرزمین بعلبک را به تیره ای بخشید که الیاس از آنها بود.

وی مردم خویش را از پرستش بتی بنام «بعل» برحذر می داشت اما با تحریک «لاجب» پادشاه بعلبک پیوسته آن قوم ادریس را نافرمانی می کردند.

آن پادشاه زنی فاسق داشت که در غیاب وی به حکمفرمایی می پرداخت. در دربار لاجب حکیمی خردمند وجود داشت که تا آنزمان هشتصد تن از بندگان قوم خویش را از چنگ شکنجه همسر پادشاه رهانیده بود.

در همسایگی قصر پادشاه مردی عابد زندگی می کرد. او در بستان خویش به کشت و زرع مشغول بود تا اینکه روزی در غیاب شاه همسر او آن عابد را به قتل رسانده و بستان وی را غصب نمود. این اتفاق باعث خشم خداوند گردید در همین اوان الیاس برای هدایت قوم خویش مبعوث گردید اما هر بار مورد تکذیب مردم و قصرنشینان واقع گشت او نیز آن قوم را مورد نفرین خویش قرار داد و به دامان کوهها و جنگل ها پناه برد، ادریس مدت هفت سال در میان غارها زندگی می کرد.

داستان الیاس (ع) و الیسع (ع)

طبرسی می فرماید در مورد الیاس اختلاف نظر بسیار وجود دارد بعضی می گویند او همان ادریس پیامبر است و گروهی دیگر، از پیامبران بنی اسرائیل و از فرزندان هارون بن عمران و پسر عموی الیسع بر شمرده اند و عده ای دیگر عقیده دارند که او بعد از حزقیل پیامبر به نبوت رسید و منطقه ای از شامات بعلبک حوزه ماموریت او و جانشینش الیسع بود. در پاره ای از روایات آمده است الیاس همدوش با بیابانها و خضر همراه با دریاهاست و آندو در مراسم حج در بیابان عرفات حاضر می گردند.

تعدادی مانند وهب عقیده دارند که او همان ذوالکفل و یا خضر پیامبر می باشد.

از طرفی پادشاه فرزندی داشت که به بیماری سختی مبتلا گشته بود و طبیبان چاره درد او را نزد ادریس می دانستند. پادشاه گروهی را نزد ادریس فرستاد ولی او از فرستادگان خواست تا به پادشاه گوشزد نمایند که شفای فرزندش را از خداوند قادر و یگانه بخواهد نه از بندگان ضعیفی به مانند او.

 پادشاه که از پاسخ ادریس بسیار آشفته بود تصمیم گرفت تا پنجاه نفر را بسوی ادریس روانه سازد و به آنها ماموریت داد تا وانمود نمایند که برای ایمان آوردن به نزد او آمده اند و هنگامی که با وی مواجه گشتند بیدرنگ به قتلش رسانند. آنها به پائین کوه رسیده و ادریس را صدا زدند پیامبر خدا نیز از ذات باریتعالی خواست چنانکه آنها در گفته خویش صداقت نداشته باشند آتش را بسویشان بفرستد چیزی نگذشت که حریقی تمام آن گروه را سوزانید.

بار دیگر کاتب پادشاه، مامور ملاقات با ادریس شد اما این بار حریقی تمام آن گروه را سوزانید بار دیگر کاتب پادشاه مامور ملاقات با ادریس شد اما این بار نیز با چاره اندیشی حکیم دانشمند توطئه پادشاه نقش بر آب شد و چندی بعد فرزند او از دنیا رفت.

بعد از آن ادریس نزد مادر یونس بن متی آمد و مدتی را نزد آن ها در خفا زندگانی کرد تا اینکه روزی یونس که شیرخواره ای بیش نبود از دنیا رحلت نمود مادر او که بسیار بیتابی می کرد از الیاس درخواست کرد تا دعا نماید خداوند بار دیگر فرزندش را به او بازگرداند، دعای ادریس باعث گشت تا یونس بار دیگر حیات خویش را بازیافته و در آستانه چهل سالگی بسوی قوم خویش مبعوث گردد.

آنگاه خداوند از الیاس خواست تا از وی تقاضایی نماید. الیاس نیز از باری تعالی درخواست نمود تا او را به پدران و اجداد پاکش ملحق نماید چرا که از کینه توزیهای قومش به ستوه آمده است خداوند در پاسخ او گفت قوام و ثبات این مردم به وجود تو بستگی دارد و آنروز که تو نباشی بودن آنها نیز سودی نخواهد داشت. آنگاه ادریس از پروردگار تقاضا نمود تا هفت سال بر مردم قومش قطره ای باران باریده نشود.

خشکسالی و گرسنگی بر مردم فشار غیر قابل تحملی را وارد آورده بود تا اینکه در نهایت آنها تسلیم خواسته های ادریس شدند. آنگاه پیامبر خدا به اتفاق شاگردش الیسع به میان قوم خویش بازگشت پادشاه بعلبک که چشمش به او افتاده بود گفت نفرین تو بود که باعث گشت تا مردم هفت سال تمام در سختی و قحطی بسر برند و عده بسیاری از آنها نیز بر اثر گرسنگی و تشنگی کشته شوند. اما ادریس خطاب به او پاسخ داد. باید بدانی که گمراه شدن مردم توسط تو باعث این عذاب گردیده است.

 تاریکی شب همه جا را فراگرفته بود، ادریس به دستیارش الیسع رو نموده و گفت در آسمان چه می بینی؟ والیسع به او گفت: ابری را می بینم که در حال نزدیک شدن به ما می باشد ادریس فریاد زد به مردم بشارت ده که باران رحمت الهی در شرف باریدن است  اما در عین حال بدانها متذکر شد که خود و اموال خویش را از خطر غرق شدن محافظت نمایند. چیزی نگذشت که زمین مجددا سر سبز شد و مردم از تنگدستی و رنج نجات پیدا کردند. اما آن مردم ناسپاس مجددا به طغیان و سرکشی ادامه دادند تا جایی که خداوند حاکمی ستمکارتر از پادشاه پیشین را بر آنها مسلط کرد. او پادشاه مخلوع و زنش را به هلاکت رسانده و جسد آن دو را در همان بستانی که روزی متعلق به عابدی بیگناه بود، انداخت.

زمانی که مدت نبوت الیاس رو به انتها می رفت او «الیسع» را وصی و جانشین خویش قرار داد و خود در جامه ای از نور بسوی آسمان پر کشید.

امام صادق (ع) به نقل از پیامبر (ص) فرمودند: کرفس را جزء برنامه غذایی خویش قرار دهید زیرا که آن غذای الیاس و الیسع و یوشع بن نون علیهم السلام بود.

امام جواد (ع) از حضرت صادق (ع) اینگونه روایت کرده اند: روزی با پدرم مشغول طواف بودیم ناگهان مردی را دیدیم که عمامه خویش را دور صورت پیچانده است او بعد از آنکه هفت شرط طوافش به پایان رسید به همراه ما داخل منزلی در حوالی کوه صفا شد وی از پدرم پرسید: آن کدام علم است که برای دانش پژوهان یکسان است و اختلافی در محتوا و نحوه فراگیر آن وجود ندارد. پدرم فرمود: ریشه تمام علوم نزد باری تعالی است و اما آن چیزی را که تو سوال کردی بدون شک نزد اوصیای پیامبر(ص) است اما پیامبر آنچه را می شنید می توانست ببیند. در این میان آن مرد از پدرم پرسید چرا آن دانشی که نزد پیامبر است بمانند سایر علوم مکشوف و واضح نمی باشد؟ پدرم که از تجاهل او لبخندی بر لبانش نقش بسته بود، گفت خداوند اراده نموده است آن علم در نزد کسانی باشد که به زیور ایمان امتحان گشته اند و به همین خاطر بود که پیامبر تنها به فرمان خداوند به مبارزه با پدیده های زشت جامعه می پرداخت و بیشتر مواقع صبر و شکیبایی پیشه می ساخت تا آنکه از او خواسته شد دعوتش را علنی سازد.

قسم به خداوند که اگر او می خواست قبل از نزول این آیه (سوره حجر_آیه 94) نیز دعوتش را آشکار نماید به موفقیت می رسید اما نخواست بر خلاف فرمان الهی قدمی بردارد.

آنگاه پدرم به آن مرد گفت: دوست داشتم چشمان تو به جمال مهدی آل محمد (عج) روشن می شد تا ببینی چگونه فرشتگان با شمشیر آل داود به ارواح ناپاک کافران هجوم می آوردند و بزودی کسانی را که از همان تیره هستند بدانها ملحق خواهند نمود.

سپس آن مرد شمشیری را از زیر جامه خویش بیرون کشیده و گفت این همان شمشیر است پدرم نیز گفته او را تائید نمود در این لحظه آن مرد عمامه خویش را که از صورت گشوده بود مجددا به حالت اولیه بازگرداند.

و خطاب به ما گفت: سوالاتی را که مطرح نمودم صرفا از آنجهت بود تا شیعیان شما بواسطه شنیدن آن احساس قدرت و غرور نمایند.

«انس» می گوید روزی پیامبر (ص) صدایی را از فراز قله کوهی شنید که می گفت: بار خدایا مرا نیز در زمره امت پیامبرت که مورد رحمت تو واقع گشته اند قرار ده. در این لحظه پیامبر چشمش به پیرمردی افتاد که قامتی حدود سیصد ذراع داشت او هنگامی که با رسول خدا (ص) مواجه شد خطاب به ایشان گفت: من سالی یکبار غذا می خورم و امروز یکی از آن موقع است چیزی نگذشت که مائده ای آسمانی بر زمین نازل گشت و آندو به خوردن غذا مشغول شدند. بعدها رسول خدا (ص) فرمودند آن شخص الیاس پیامبر بوده است.

 برگرفته از کتاب “قصص الانبیا” نویسنده: آیت الله سید نعمت الله جزایری، مترجم: یوسف عزیزی، انتشارات هاد می باشد.

تنظیم: میترا نامجو

این محتوا اختصاصاً برای یاد بگیر دات کام تهیه شده است استفاده از آن با ذکر منبع همراه با لینک آن و نام نویسنده یا مترجم مجاز است
برچسب ها:



نظر شما چیست؟

پرسش های خود را در بخش پرسش و پاسخ مطرح کنید

لطفا جای خالی را پر کنید







صفحه ما را در فیس بوک دنبال کنید صفحه ما را در توییتر دنبال کنید صفحه ما را در  اینستاگرام دنبال کنید صفحه ما را در لینکداین دنبال کنید