• ارسال کننده: سمیه مظفری
  • تاریخ انتشار: 2015 / 01 / 28

پادشاهی ضحاک قسمت اول – داستانی از شاهنامه

مطلب قبلی: پادشاهی جمشید داستانی از شاهنامه
داستان ضحاک با پدرش

در آن روزگار که جمشید شکوه ایزدی خود را از دست داده بود، مردی بود از نژاد بزرگان عرب که نامش مرداس بود. مرداس به عدل و سخاوت معروف بود، نوشیدنی اش شیر چهارپایان بود و اسب های تازی بسیاری در اختیارش بودند. شاه آن سرزمین بود و سر به فرمان جهاندار داشت.

 toos1

مرداس پسری داشت بی باک و پهلوان که نامش ضحاک بود. ضحاک جوانی کم خرد بود، یک روز سحرگاه، ابلیس به شکل پیری نیکخواه ظاهر گردید و با افسون خود را خیرخواه او نمایاند. چنان که ضحاک گمان کرد که راز خوشبختی او در دستان آن پیر است و به سخنان زیبای او گوش فرا داد و جوان نادان همچنان دل به حرف های زیبای او داد و از پیر خواست تا او را آموزش دهد.

اما ابلیس در پاسخ گفت باید با من پیمان ببندی که از من با هیچ کس سخن نگویی و هر چه گویم انجام دهی و ضحاک با او پیمان بست.

ابلیس بعد از این که خیالش از فرمانبرداری ضحاک آسوده گشت به او گفت که من تو را پادشاه جهان خواهم کرد اما با وجود پدرت این کار ممکن نیست. این پیرمرد سبب دور ماندن تو از جاه و جلال خواهد شد.

ضحاک وقتی این حرف را شنید، دلش به درد آمد و این خواسته را نپذیرفت. اما ابلیس گفت تو سوگند خورده ای نمی توانی از پیمانی که با من بسته ای سرپیچی کنی.

بدو گفت اگر بگذری زین سخن                    بتابی ز سوگند و پیمان من

ضحاک گفت که این کار از دست من بر نمی آید. ابلیس گفت من کار او را خواهم ساخت و تو فقط برای نجات او هیچ کاری نکن و اگر غیر از این کنی، خوار مانی و پدرت بزرگ و ارجمند خواهد بود.

مرداس در کاخ خود بوستانی دلگشا داشت و شب ها در تاریکی به آبگیری که در باغ بود می رفت و سر و تن در آن می شست. ابلیس سر راه او چاهی کند و روی آن را با خس و خاشاک پوشاند. پیرمرد تازی شب به سمت باغ رفت و هنگامی که به چاه عمیق رسید درون آن افتاد و کمرش شکست و این چنین مرداس یزدان پرست با همدستی پسری که او را با ناز و رنج بزرگ کرده بود و از همه ی گنج ها به او بخشیده بود، کشته شد. ولی این همدستی در کشتن پدر، ضحاک را خوشبخت نکرد. همچنان که هیچ پسری از خون پدر به کام نرسیده است.

که فرزند بد گر بود نره شیر                       بخون پدر هم نباشد دلیر

ضحاک پس از کشته شدن پدر، جایگاه او را مال خود کرد و ابلیس که می دید نقشه ی او به خوبی پیش می رود از ضحاک خواست که بار دیگر با او پیمان ببندد تا همیشه گوش به فرمانش باشد تا پادشاه جهان شود.

آشپزی کردن ابلیس برای ضحاک

ابلیس خود را به شکل جوانی زیبا، خوش سخن و آراسته در آورد. نزد ضحاک آمد و با زبان چربش او را ستایش کرد. به او گفت اگر پادشاه، مرا در خور خود بداند آشپزی هستم چیره دست.

بدو گفت اگر شاه را در خورم                    یکی نامور پاک خوالیگرم

ضحاک داستانی از شاهنامه

ضحاک تا این سخنان را بشنید به او جایگاهی ویژه داد و کلید خورش خانه را در اختیارش گذاشت و ابلیس آشپزی را آغاز کرد. در آن زمان تازیان بیشتر از رستنی ها خوراک درست می کردند و اهریمن بد کنش کار را شروع کرد و شروع به کشتن جانوران کرد. از مرغ و چهارپایان خوراک درست می کرد و یکایک نزد ضحاک می آورد.

ابلیس، ضحاک را با خون حیوانات پرورش داد تا او را به هر کاری دلیر کند و هر کار ناروایی از او خواست، به فرمانش گوش فرا دهد. ابلیس هر روز برای خوراک فردا اندیشه می کرد تا ضحاک را شگفت زده کند.

شاه تازی دل به آشپز بسته بود. روز سوم برایش سفره ای چید از مرغ و بره و خوردنی های رنگارنگ بیاراست. روز چهارم از راسته گوساله خوراکی خوش طعم ساخت. در این خوراک، زعفران، گلاب، شراب و مشک ناب ریخت. تا ضحاک این خوراک را خورد از طعم آن در شگفت ماند و به آشپز رو کرد و گفت هر چه می خواهی بگو تا من آن را برای تو برآورده کنم. ابلیس که در انتظار این لحظه بود، به او گفت: من در چنین جایگاهی نیستم ولی آرزویی دارم که فقط تو می توانی آن را برآورده کنی و آن بوسیدن شانه ی فرمانرواست و ضحاک هم بدون درنگ پذیرفت. ابلیس بدون معطلی بر شانه های ضحاک بوسه زد و در چشم بر هم زدنی ناپدید شد.

اما جای آن بوسه ها زخم شد و دو مار سیاه از شانه های او پدید آمد، ضحاک که پریشان و غمگین شده بود دستور داد تا آن مارها را قطع کنند ولی در کمال شگفتی دو مار سیاه مانند شاخه های درخت دوباره از شانه هایش روییدند.

هر چه کردند نتوانستند چاره ای برای این درد بیابند و باز ابلیس بد شکل، پزشکی چیره دست در برابر ضحاک نادان، ظاهر گشت. پزشک رو به ضحاک کرد و گفت که این کاری است که شده و چاره ی کار، قطع کردن مارها نیست و باید آن را قبول کنی، باید به آن ها خوراکی بدهی، هر روز دو نفر را بکش و از مغز آن ها خورش درست کن و به آن ها بده تا شاید خود به این منوال بمیرند.

تباه شدن روزگار جمشید

از آن سو در ایران هرج و مرج بود و از هر گوشه ای جنگ و خروشی بود. آن روزگار خوب پادشاهی جمشید، پایان یافته بود و مردم از او روی گردانده بودند. بی خردی های جمشید از شکوه و جلال او چیزی باقی نگذاشته بود. از هر گوشه ای کسی پدید آمد که می خواست پادشاه ایران شود.

در ایران جنگ و شورش بود تا این که خبر آمد در کشور تازی ها، شاهی قدرتمند است که پهلوانی دلیر می باشد. بزرگان سپاه ایران سوارانی را به سوی او فرستادند و از او کمک خواستند و او را شاه ایران زمین خواندند.

ضحاک هم بی درنگ با سپاهی از پهلوانان ایرانی و تازی به سمت جایگاه جمشید روان شد و جمشید هم که توان جنگ نداشت، تاج و تخت خود را رها کرد و گریخت.

چو جمشید را بخت شد کند رو                    بتنگ آوریدش جهاندار نو
برفت و بدو داد تخت و کلاه                      بزرگی و دیهیم و گنج و سپاه

جمشید صد سال از نظرها ناپدید بود تا این که در دریای چین به دام ضحاک افتاد و بی درنگ او را به دو نیم کرد.

تا مدتی ضحاک مارهایش را پنهان می کرد اما او هم پایان خوشی نداشت. ضحاک طولانی ترین پادشاهی را داشت اما از آن همه رنج و سختی چه سود؟!

ضحاک هفتصد سال را بدین گونه گذراند و از همه ی خوبی های دنیا در اختیار داشت. اما این دنیا کیهان ناپایدار است، پس بهتر است در آن به جز تخم نیکی نکاری.

دلم سیر شد زین سرای سپنج          خدایا مرا زود برهان ز رنج

علی یزدی مقدم

مطلب بعدی: پادشاهی ضحاک قسمت دوم – داستانی از شاهنامه

این محتوا اختصاصاً برای یاد بگیر دات کام تهیه شده است استفاده از آن با ذکر منبع همراه با لینک آن و نام نویسنده یا مترجم مجاز است
برچسب ها:



  1. عالی لذت بردم

  2. زیبا بود این دل نگار بسی شکوفا شد این افکار
    سپاس

نظر شما چیست؟

پرسش های خود را در بخش پرسش و پاسخ مطرح کنید

لطفا جای خالی را پر کنید







صفحه ما را در فیس بوک دنبال کنید صفحه ما را در توییتر دنبال کنید صفحه ما را در  اینستاگرام دنبال کنید صفحه ما را در لینکداین دنبال کنید