• ارسال کننده: سمیه مظفری
  • تاریخ انتشار: 2015 / 03 / 30

تقسیم جهان بین فرزندان فریدون – داستانی از شاهنامه

داستان قبل: پادشاهی فریدون – داستانی از شاهنامه

فریدون جهان را بین پسران خود تقسیم کرد.

ابتدا به سلم نگریست و روم و خاور را بدو سپرد و او را با لشکری به سوی خاور روان کرد.

و به تور سرزمین ترکان و چین را سپرد و او را هم با لشکری به آن سمت فرستاد.

بعد از همه نوبت به ایرج رسید و فریدون، ایران را بدو سپرد. ایران، سرزمین پهلوانان و محل تاج و تخت پادشاهی فریدون بود.

 farzandfridoon2

هر سه پسر خوشحال بودند و به خوشی بر سرزمین خود حکومت می کردند و چندی بدین سان گذشت و فریدون هم در این سال ها به سنین کهولت رسیده بود و چون فریدون رو به سستی و پیری می رفت پسرانش شروع به خیرگی کردند.

سلم دل خوشی از ایرج نداشت چرا که او پسر بزرگ تر بود و پدرش ایرج را فرمانروای ایران زمین کرده بود. پس برای تور که از اندیشه و خرد دور بود پیام فرستاد که ای برادر، پدر ما برادر کوچکمان را بر ما برتری داده، تخت زر برای او و جایگاه پست برای ماست، تخت و تاج که از من گذشته است و من در فکر خود نیستم اما به تو ظلم زیادی شده است و تا زمانی که دلیر و شایسته و بزرگ تری، جایگاه برتر در اختیار برادر کوچکمان است و این گونه تقسیم جهان نشان می دهد که پدر عقل سالمی ندارد. هنگامی که تور این پیام را شنید بسیار خشمگین شد و برایش چنین پیامی فرستاد:

پدر، ما را در جوانی فریب داد پس باید از بزرگان یکی را که سخن گوتر است برگزینیم و نزد پدر فرستیم.

تور و سلم از موبدان کسی را که سخن گو و دانا بود گزیدند تا پیام آن ها را برای پدر فرستد و بگوید که در حق آن ها ستم کرده است و اگر در تصمیم خود تجدید نظر نکند لشکری از ترکان و چین و روم به سمت ایران خواهند فرستاد تا ایرج را از پادشاهی ایران زمین به زیر بکشند.

فرستاده نزد فریدون شتافت و چون به کاخ او رسید در برابرش زانو زد و زمین را بوسید. فریدون او را بلند کرد، در کنار خود نشاند و از حال پسرانش پرسید. احترام فریدون آن مرد بینا دل را شرمنده کرد. پس رو به فریدون کرد و گفت پیامی از پسرانت دارم که گفتنش مرا شرمنده می کند ولی اگر تو بخواهی، بازگو می کنم و فریدون از او خواست تا حرف را بزند.

هنگامی که فریدون پیام آنها را شنید، بسیار آشفته شد و چنین پاسخ داد: تو ای مرد هشیار نیازی نیست که از من پوزش بخواهی که هر چه بر من می رسد از خود من است. به آن دو ناپاک بیهوده مغز بگو با این رفتار، ذات خود را نشان دادید اگر از من شرم نمی کنید از خدا بترسید من که این گونه پیر و ضعیف شده ام، زمانی جوان و قدرتمند بوده ام و روزگاری که با من این گونه رفتار کرد شما را هم خمیده خواهد کرد من که به کسی بدی نکردم فرزندانی چون شما را دارم و من هر چه کردم فکر و نظر اندیشمندان بوده است و جز راستی و داد در این جهان نخواسته ام و اکنون اگر دل شما را اهریمن تیره و تار کرده است پس باید بنشینید و ببینید که کردگار با شما چه خواهد کرد. به شما پند می دهم بشنوید و کار گیرید هر چه بکارید همان را درو خواهید کرد. آز و طمع، خرد شما را مختل کرده و چون اژدهایی شما را اسیر کرده است. چنان که برای خاک می خواهید خون برادر خود را بریزید و این شایسته آدمی نیست. اکنون که این سخنان را می شنوید هر آنچه از کردگار می دانید آویزه گوش خود کنید تا رستگار شوید و خود را از این رنج و کینه رها سازید.

فرستاده، پیام فریدون را شنید، زمین را ببوسید و بازگشت و فریدون بعد از رفتن او ایرج را فرا خواند و همه چیز را برایش باز گفت و از او خواست دیگر به برادرانش اعتماد نکند و ایرج در پاسخ گفت این روزگاری که پس از هر شادی غمی دارد هر که باشم و هر چه داشته باشم عاقبت در خاک آرام خواهم گرفت پس چرا این دشمنی را ادامه دهم می خواهم پیش برادرانم بروم بدون تاج و بدون سپاه و به آنها روزگار جمشید را یادآوری کنم و از آنها خواهم خواست دل از کینه بشویند.

فریدون که این سخن ها را شنید شادمان گشت و گفت این نشان از خرد تو دارد که مهر برادرانت را در دل داری اما نباید بدون سپاه به کام اژدها بروی چند تن از بزرگان سپاه را با تو می فرستم و نامه ای به تو می دهم تا به برادرانت بدهی.

ایرج با نامه پندآمیز پدر به سمت برادران حرکت کرد در حالی که چند تن از بزرگان او را همراهی می کردند تا به نزد تور و سلم رسید. وقتی آنها را دید با روی گشاده نزد آنها رفت و دو برادر هم با این که در دل کینه داشتند او را پذیرفتند. اما سپاه تور و سلم آنها را نگاه می کرد سپاهیان، ایرج را تحسین می کردند و او را شایسته پادشاهی می دانستند سپاه پراکنده شد و هر چند نفر با یکدیگر سخن می گفتند و ایرج را ستایش می کردند و سلم که آنها را دید بیشتر خشمگین شد و به تور گفت که چرا سپاه این گونه به هم ریخته است. از این پس پادشاهی جز ایرج نخواهند خواست!

آنها تمام شب به فکر چاره بودند و صبح با دلی پر از کینه به خیمه ایرج رفتند هر چند ایرج با روی خوش از آنها استقبال کرد اما دشمنی، چشمان آنها را کور کرده بود که او را با تندی پاسخ دادند. اگر تو از ما کوچکتری چرا باید تو پادشاه ایران زمین باشی، همه گنج و بزرگی برای تو باشد و یک برادر در خاور در سختی و زحمت باشد و تو بر روی گنج ها نشینی و ایرج که این سخنان را شنید، گفت: ای برادر اگر درد شما این است من از تاج و تخت پادشاهی دست خواهم کشید نه پادشاهی ایران را می خواهم نه خاور نه چین. این همه چه ارزشی دارد که آخر بالین همه ما خشتست و من نمی خواهم شما را در این حال ببینم و بین ما دوری افتد.

اما این سخنان بر دل تور اثر نکرد و دست آشتی او را رد کرد، ایستاد و با کرسی زر بر سر او زد.

ایرج که زخمی شده بود از تور خواست که او را نکشد و گفت از خدا نمی ترسی! و از پدرمان شرم نداری من تخت و تاج را نمی خواهم به گوشه ای از جهان خواهم رفت و پادشاهی از آن شما باشد با کشتن من دل پدر پیرمان را می سوزانی اگر می خواهی جهان را به دست آوری خون مریز و با پروردگار دشمن نشو ولی تور که این سخنان را می شنید و پاسخی نمی داد دلش پر از کینه بود. خنجرش را بیرون کشید و خون برادرش را ریخت. ایرج به زمین افتاد و تور سر برادر را از تنش جدا کرد.

سر برادر را با مشک و عنبر خوش بو کرد و به نزد فریدون فرستاد. تور و سلم هر کدام به سوی کشور خود رفتند.

فریدون داستانی از شاهنامه

از آن سو فریدون چشم به راه بود و با سپاهی به استقبال ایرج آمده بود چون روز بازگشت او فرا رسیده بود. برایش تختی از فیروزه و تاجی که با جواهرات آراسته شده بودند آماده کرده بود و ایران زمین را به یمن بازگشت پادشاه، آذین بسته بودند تا این که از دور سواری دیده شد. در کنارش تابوت زر بود همان تابوتی که سر ایرج در آن قرار داشت آن سوار با ناله و آه و روی زرد نزد فریدون آمد، در تابوت زر را برداشتند و سر فریدون نمایان شد. فریدون تا سر را بدید از اسب بر زمین افتاد.

همه بزرگان و سپاهیان گریستند. این دردی بزرگ برای ایرانیان بود که ایرج را بسیار دوست می داشتند. فریدون سر فرزندش را در آغوش گرفت و به سمت سپاه حرکت کرد در حالی که اشک می ریختند چشمش به تخت شاهنشاهی بدون شاه افتاد، خاک را بر تخت می ریخت سپاهیان از دیدن این منظره فریاد و زاری سر دادند. فریدون با سر فرزندش بازگشت و با ایزد راز و نیاز کرد:

«ای داور دادگر! به این جوان بی گناه من بنگر سرش پیش من و تنش خوراک درندگان شده است. تو خود دل آن دو بیدادگر را بسوزان چنان که روز خوش نبینند. آنقدر به من عمر بده که ببینم از نژاد ایرج یکی بلند شود و سر آن دو ستم گر را از تنشان جدا کند.»

فریدون برای پسرش چندی عزاداری کرد و بگریست گویی در ایران زمین مرد و زن شادی را فراموش کرده بودند.

ماه ها گذشت و فریدون به شبستان ایرج رفت. به همه ماه رویان به خوبی نگاه کرد. دختری پریچهره را دید که مهر او بر دل فریدون بود و از قضا او از ایرج باردار بود. نور امید در دل فریدون روشن شد اما امیدواری فریدون طولی نکشید و ماه آفرید دختری به دنیا آورد ولی آن دختر را بسیار گرامی داشت و پرورید تا این که هنگام شوهر کردن او فرا رسید.

فریدون، دختر ایرج را به همسری پشنگ که از نژاد جمشید شاه بود در آورد. چندی بعد پسری پا به جهان گذاشت. آن پسر بچه بزرگتر که شد به نزد فریدون فرستادندش. فریدون او را در آغوش گرفت. همه می گفتند که گویی ایرج بازگشته است اما فریدون که پیر شده بود نمی توانست نوه اش را ببیند. فریدون آنقدر از جهان آفرین یاد کرد و از او کمک خواست که ایزد چشمانش را به او بازگرداند و فریدون توانست آن پسر بچه را ببیند. از دیدن او بسیار خشنود شد و نامش را منوچهر نهاد و جهان آفرین را ستایش کرد.

فریدون به پرورش منوچهر پرداخت و از همه هنرهایی که آموخته بود به او یاد داد و سپاه را به او سپرد. کلید گنج های پادشاهی، تخت زرین و گرز گران همه را به او داد.

فریدون پهلوانان را جمع کرد و آنها را سوگند داد تا با منوچهر باشند و سپهداری چون قارن، پهلوانانی چون گرشاسب، سام، نریمان، قباد، کشواد و دیگران در کنار شهریار ایران زمین گرد آمدند.

علی یزدی مقدم

مطلب بعدی: پادشاهی منوچهر – داستانی از شاهنامه

این محتوا اختصاصاً برای یاد بگیر دات کام تهیه شده است استفاده از آن با ذکر منبع همراه با لینک آن و نام نویسنده یا مترجم مجاز است
برچسب ها:



نظر شما چیست؟

پرسش های خود را در بخش پرسش و پاسخ مطرح کنید

لطفا جای خالی را پر کنید







صفحه ما را در فیس بوک دنبال کنید صفحه ما را در توییتر دنبال کنید صفحه ما را در  اینستاگرام دنبال کنید صفحه ما را در لینکداین دنبال کنید