• ارسال کننده: سمیه مظفری
  • تاریخ انتشار: 2015 / 04 / 26

پادشاهی منوچهر – داستانی از شاهنامه

داستان قبلی: تقسیم جهان بین فرزندان فریدون – داستانی از شاهنامه

خبر پادشاهی منوچهر به تور و سلم رسید. آنها که از این خبر بسیار ترسیده بودند به دیدن یکدیگر رفتند تا چاره ای بیابند و تصمیم گرفتند برای پوزش خواستن، فرستاده ای نزد فریدون فرستند. پس گوهرهای فراوان بر پشت حیوانات سوار کردند و همراه بزرگانی که فریدون آنها را می شناخت و خوش زبان بودند به ایران زمین فرستادند تا دل پدر را به دست آورند.

فرزندان فریدون داستانی از شاهنامه

فریدون که از آمدن آنها باخبر شد فرمان داد تا آنجا را بیاراستند. منوچهر را خواند و او را بر تخت نشاند و پهلوانان و بزرگان سپاه را در کنارش قرار داد. فرستاده پیغام تور و سلم را برای فریدون بازگفت تا دل او را به دست آورد و هر چه در توان داشت تلاش کرد و دریایی از گوهرها را به او تقدیم کرد.

فریدون پس از شنیدن سخنان فرستاده چنین پاسخ داد:

چگونه می شود خورشید را پنهان کرد! به آن دو فرزند بی شرم من بگو ما دیگر نمی توانیم مانند گذشته باشیم پس این گونه سخن نگویید. اگر شما به منوچهر مهری دارید پس تن ایرج را چه کرده اید؟ می دانم که خوراک جانوران وحشی شده است و شما بدانید که منوچهر را نخواهید دید مگر با سپاهی که پهلوانان ایران زمین آن را رهبری می کنند.

از آن درختی که آنها قطع کرده اند، شاخه ای رست که من آن را پرورده ام و او امروز کمر به کین پدر بسته است و سپاهی که کوه ها را جابجا می کند او را حمایت می کند. هر کسی که تخم ستم را بکارد نه روز خوش خواهد دید نه بهشت خرم را.

اگر فکر می کنید با این گوهرها می توانید خون برادرتان را بشورید در اشتباه هستید. ما نیازی به اینها نداریم و تا روزی که من زنده باشم از گناه شما نخواهم گذشت.

فرستاده که این پاسخ تند را شنید بی درنگ بازگشت و به خیمه ای که تور و سلم انتظار او را می کشیدند رفت. پیام پدر را به آنها گفت و از منوچهر گفت که چه جلالی داشت و سپاهی که آماده نبرد بود، پهلوانانی را که دیده بود، از قارن که پسر کاوه آهنگر بود و دلاوری خوش آوازه بود، گرشاسب، نریمان و سام گفت، از غلامان رومی هزاران چینی که همه به فرمان گرشاسب بودند و گرز غول پیکر او گفت، از سام نریمان گفت که از تیغش دیوان در امان نیستند، از قارن سپهدار و شاپور که تاکنون کسی چنین سپاهی در جهان ندیده است و آنها جز جنگ سخن دیگر نمی رانند.

تا این سخنان را شنیدند رنگ از چهره شان پرید. سلم به تور گفت نباید اجازه دهیم این بچه شیره، با آموزگاری چون فریدون به نره شیر بدل شود و ما باید قبل از آنها حمله کنیم. پس هر دو از خیمه بیرون آمدند به کشور خود بازگشتند و از چین و روم سپاهیانی ساختند.

از توران زمین دو لشکر به سمت ایران آمدند لشکریانی که از کلاه خود و جامه رزم، اندورن سپاه دیده نمی شد و فیل های وحشی که آنها را همراهی می کردند.

خبر به گوش فریدون رسید و در این هنگام تورانیان از رود جیحون گذر کرده بودند. او منوچهر شاه را به جنگ فرستاد. فریدون منوچهر جوان را پند داد تا چون میشی در دهان شیر نرود و منوچهر هم که جوان نیک اندیش، باهوش و رای بود به او اطمینان داد که چنین کند.

منوچهر، قارن رزمجوی را فرمان داد تا با لشکری بزرگ به آن سو حرکت کردند و به رود جیحون رسیدند. منوچهر خود سپاه را آرایش داد چپ لشکر را به گرشاسب داد و راست را به پهلوانان بزرگ این سرزمین، سام وقباد سپرد. دو لشکر در مقابل هم بودند و منوچهر در میان سپاه قرار داشت.

قباد و چندی از پهلوانان ایران زمین قبل از همه به سپاه توران تاختند و قباد قبل از همه طلایه دار سپاه بود و چون تور او را شناخت به سمتش تاخت و بدو گفت برو به منوچهر بگو ایرج که پسر نداشت و تو لایق این تاج و تخت نیستی، ما با جنگجویانی آمده ایم که دمار از روزگار شما در خواهند آورد و خوراک درندگان بیابان خواهید شد.

قباد این پیام را برای منوچهر آورد و منوچهر خندید و گفت: فقط یک ابله این گونه سخن می گوید. فریدون گواه من است که ایرج پدربزرگ من بود و نژاد و گهر هر کسی در میدان جنگ نمایان خواهد شد. به یاری پروردگار کین پدر را از او خواهم گرفت و پادشاهی او را زیر و زبر خواهم کرد. آنگاه دستور داد تا خوانی بیاراستند و به جشن و سرور پرداختند.

آن گاه رو به سپاهیان کرد و گفت: ای مردان دلیر، بدانید که نبرد ما با اهریمن است اگر در این جنگ کشته شویم گناهانمان پاک شده است و در بهشت خواهیم بود و اگر آنها را بکشیم نام نیک ما تا ابد در خاطره ها خواهد ماند. با روشن شدن هوا آماده نبرد خواهیم شد و یک قدم هم پس نگذارید که فردا به کمک پروردگار روزگارشان را سیاه می کنیم.

بزرگان سپاه پا پیش گذاشتند و گفتند تا زمانی که زنده ایم به فرمان تو هستیم و جانمان را فدا خواهیم کرد.

سپیده دم منوچهر برخاست و سپاه را آرایشی دوباره داد و با کوس نبرد به سمت دشمن حرکت کردند. نیزه داران با نیزه هایی که گویی به ابرها می رسیدند و فیل های جنگی که چون کوهی به حرکت در آمده بودند، دو سپاه به سمت هم حمله بردند و دریای خون بود که جاری شد.

از آن سمت پهلوانی چون تبار ترک چون کوهی بزرگ ظاهر شد نام او شیروی بود. از صدای فریادش دلیران سپاه در جای خود خشک شده بودند. قارن با دیدن او شمشیر کشید و به سمتش حمله کرد و شیروی نیزه ای برداشت و به سمت او پرتاب کرد. قارن دلاور به زمین افتاد، سام پهلوان ایران زمین تا قارن را بدید به سمت شیروی حمله کرد. شیروی با گرزی بر سر سام کوفت و سام هم بر زمین افتاد و آن گاه شیروی به سمت منوچهر تاخت و گفت کجاست آن پهلوان بزرگ شما که به او گرشاسب می گویید، اگر توان رویارویی با مرا دارد بگویید بیاید تا زره اش را از خون رنگین کنم. گرشاسب تا این سخنان را شنید فریاد زد که امروز دوستدارانت بر تو خواهند گریست. گرشاسب اسب خود را به سمت او تاخت و گرزش را بیرون کشید و بر سر شیرو کوفت. شیرو به خاک افتاد و جان داد. دل دلیران ایران زمین شاد گشت و سپاه همراه گرشاسب دمار از روزگار سپاه دشمن در آوردند.

جنگ تا شب ادامه داشت و برتری با سپاه منوچهر بود. با تاریک شدن هوا هر دو سپاه به سمت خیمه های خود رفتند. سلم و تور که خود را شکست خورده می دیدند به فکر شبیخون افتادند چون می دانستند که منوچهر هم قدرتمند و هم برناست و فردا در برابر او شکست خواهند خورد.

پس نیمه شب لشکر خود را آماده کردند و به سمت اقامتگاه منوچهر شتافتند. اما کارآگاهان منوچهر از حرکت آنها آگهی یافتند و به او خبر دادند. منوچهر تا این خبر را شنید سپاه را به قارن سپرد و خود با گروهی از دلیران در کمین آنها نشستند.

تور با سپاه خود به اقامتگاه فریدون رسید و با سپاه آنها روبرو شد که همگی آماده نبرد بودند و چاره ای نداشتند جز این که با آنها به جنگند. نبردی خونین در گرفت جوی خون به راه افتاد و از فریاد سواران صدای شمشیرها شنیده نمی شد و از آن سو منوچهر از پشت سر به سپاه تور حمله کرد و تور که نه راه پیش داشت نه راه پس، گرفتار شده بود و فهمید که از این میدان جان سالم بدر نخواهد برد. منوچهر شاه هم به سمت تور تاخت. فریاد زد که سر بی گناهان را می زنی و فکر نمی کنی پروردگار از تو، کین آنها را خواهد گرفت. او را از زین اسب بلند کرد و چنان کودکی بر زمین کوفت و سرش را بی درنگ از تنش جدا کرد تا خوراک درندگان بیابان شود.

پادشاهی منوچهر داستانی از شاهنامه

نمی دانم این روزگار چه در سر دارد که به هیچ کس رحم نمی کند به که مقام می دهد بدون بیم و ترس او را به خاک می نشاند.

منوچهر سر تور را همراه نامه ای برای فریدون فرستاد و در نامه خود از سلم گفت که او را هم خواهم یافت و به سزای کارهایش خواهم رساند.

از سوی دیگر خبر کشته شدن تور به سلم رسید و برای برادرش بسیار گریست. پشت سر آنها دژی بزرگ بود که سر به ابرها داشت و اطرافش دریایی قرار داشت که دست یافتن به آن شدنی نبود. نام این دژ، الانان بود سلم در اندیشه رفتن به دژ بود و از سوی دیگر منوچهر از قارن خواست تا راه دژ الانان را بر سلم بگیرد. انگشتر تور را به قارن داد و از او خواست تا وارد این دژ شود، درفش کاویانی را بر فراز آن بالا بکشد.

قارن هم به سمت دژ به راه افتاد و وقتی به نزدیکی دژ رسید انگشتر تور را به آنها نشان داد و گفت که من از طرف تور آمده ام تا از دژ در برابر حمله ایرانیان حمایت کنم. آنها با دیدن انگشتر تور، در دژ را گشادند و قارن با افرادش وارد شدند تا اینکه شب شد. شب هنگام قارن دفش کاویانی را بالا برد و جنگ آغاز گشت تا صبح جنگیدند. سپیده دم دژ در میان دود و آتش ناپدید شده بود. کودکان و زنان از قارن امان خواستند و قارن آنها را ببخشود.

بعد از این پیروزی قارن رزمخواه به نزد منوچهر شاه بازگشت و همه آنچه را که بر آنها گذشته بود برایش بازگفت و پادشاه بر او آفرین خواند. منوچهر برای قارن از حمله کاکوی گفت که او نبیره ضحاک و انسانی ناپاک است. کاکوی با صد هزار سوار به سمت ما تاخت و دلیران و پهلوانانی از ایران زمین را کشت. سلم که از دژ ناامید شده با این دیو جنگی به ما حمله کرده است و هنوز نبرد را واگذار نکرده ایم و این بار که حمله کند باید دمار از روزگارش برآوریم.

قارن در پاسخ گفت که ای پلنگ، هماورد شما در جنگ نیست، کاکوی که باشد؟ کاری می کنیم که آخرین امید سلم نیز ناامید شود. شما غمگین نباشید.

منوچهر گفت شما نبرد کرده اید و خسته اید اکنون نوبت من است. سپاه را به من بسپارید و من او را نابود خواهم کرد.

روز بعد دوباره دشمن با سواران جنگی حمله کرد. دو سپاه در برابر یکدیگر قرار گرفتند. کاکوی فریاد می زد و منوچهر را می خواند. منوچهر همچون شیری خشمگین به سمت او تاخت. کاکوی نیزه ای به کمربند شاه زد که لباس رزم او از تنش جدا شد و پیکر پاکش نمایان شد. آن دو تا نیمروز درآویختند و خاک و خون بود که بر زمین می ریخت تا این که منوچهر کمربند کاکوی را گرفت و او را از زین اسب جدا کرد و با خواری او را بر زمین انداخت. با شمشیر سینه اش را چاک داد و مرد تازی آن چنان جان داد که گویی هرگز زنده نبوده است.

آنگاه سپاه منوچهر به سمت دشمن حمله کردند و سلم فرار کرد. در کنار رود هیچ وسیله و راه فراری نداشت تا این که منوچهر به او رسید، با شمشیر بر تن و گردنش زد و او را به دو نیم کرد. لشکریان دشمن که چنین صحنه ای را دیدند از ترس هر کدام به سمتی فرار کردند و گروهی هم پیر خوش زبانی را به سمت منوچهر فرستادند و از او امان خواستند که اگر به جنگ آمده ایم به دل خویش نبوده و اگر بپذیری از هم اکنون به فرمان تو هستیم. منوچهر هم به آنها امان داد و هر کدام به سرزمین خود بازگشتند.

منوچهر نامه ای به فریدون نوشت و سر سلم را برای او فرستاد و خود هم به سمت فریدون بازگشت. فریدون به استقبال آنها رفت. منوچهر تا فریدون را بدید از اسب پیاده شد و زمین را ببوسید. فریدون هم او را بلند کرد و رویش را بوسید. فریدون منوچهر را بر تخت پادشاهی نشاند و خودش تاج زر بر سرش نهاد.

فریدون که از پادشاهی کناره گرفته بود، در گوشه ای به یاد سه پسر خود می گریست تا این که عمرش به سر آمد و جان به جان آفرین واگذارد.

منوچهر یک هفته گریست. سپاهیان همه سیاه پوش شده بودند و حکیم توس زیبا می گوید:

اگر شهریاری و گر زیر دست چو از تو جهان این نفس را گسست
همه درد و خوشی تو شد چو خواب به جاوید ماندن دلت را متاب
خنک آن کزو نیکوئی یادگار بماند اگر بنده گر شهریار
پادشاهی منوچهر بعد از فریدون

پس از مرگ فریدون هفت شبانه روز در سوگ او نشستند و روز هشتم منوچهر کلاه کیانی به سر نهاد و به امور کشور پرداخت. به فن افسون هایی که فریدون بدو آموخته بود بساط جادوگری را برچید. جهان را به داد، دین، مردانگی، نیکی، پاکی و فرزانگی مژده داد و پهلوانان گرد او جمع شدند و آ،رین خواندند و قدرت خود را نشانی از یزدان پاک می دانست و پا در راه پدربزرگش فریدون گذاشت.

بعد از این که منوچهر از رسم و آیین پادشاهی خود و یکتاپرستی اش سخن گفت سام پهلوان بزرگ برخاست و او را ستایش کرد. به او گفت از این پس نوبت ماست که جامه رزم بپوشیم و تو پادشاهی کنی. نیاکان من پهلوانانی بوده اند که پناه بزرگان و شاهان بودند اگر لازم باشد گرد جهان خواهم گشت تا دشمنت را به بند کشم و به پشت آورم. پهلوانی را پدربزرگ تو به من داد و مهر او و تو در دل من جای دارد. ازین پس کمر به جنگ بدخواه تو بسته ام. شهریار جهان بر او آفرین گفت و هدایایی در خور شاهان به او داد.

علی یزدی مقدم

مطلب بعدی: تولد تا جوانی زال – داستانی از شاهنامه

این محتوا اختصاصاً برای یاد بگیر دات کام تهیه شده است استفاده از آن با ذکر منبع همراه با لینک آن و نام نویسنده یا مترجم مجاز است
برچسب ها:



نظر شما چیست؟

پرسش های خود را در بخش پرسش و پاسخ مطرح کنید

لطفا جای خالی را پر کنید







صفحه ما را در فیس بوک دنبال کنید صفحه ما را در توییتر دنبال کنید صفحه ما را در  اینستاگرام دنبال کنید صفحه ما را در لینکداین دنبال کنید