• ارسال کننده: زهرا صانعی
  • تاریخ انتشار: 2018 / 01 / 14

افراسیاب کشوری را به سیاوش داد _ داستانی از شاهنامه

مطلب قبلی: داستان سیاوش، فرنگیس و جریره_داستانی از شاهنامه

افراسیاب سیاوش را فراخواند و به او گفت می خواهم کشوری آباد و سرسبز را به تو سپارم تا در آنجا فرمانروایی کنی که پادشاهی سزاوار توست. سیاوش که از سخنان او دلش شاد گشته بود فرمان افراسیاب را پذیرفت و همراه با پیران به آن سو رهسپار شد. وقتی به آن سرزمین رسیدند سیاوش از آن همه سرسبزی، جوی های روان و درختان زیبا به وجد آمده بود پس رو به پیران کرد و گفت می خواهم کاخی باشکوه در این سرزمین بسازم که سر به ماه بکشد و پیران هم در پاسخ گفت: پادشاه من تو فرمان بده تا هر آنچه در اندیشه داری من انجام دهم.

شاهنامه

و حکیم توس به زیبایی اینگونه ادامه می دهد:

کنون   برگشایم  در   داستان سخنـهای  شایستۀ  باستـان
یکی داستان گویمت بس شگفت که اندیشه از وی توان بر گرفت

و در ادامه فردوسی بزرگ پند می دهد که این پادشاهان با آن بزرگی و جلال همه رفتند و ما خواهیم رفت ولی آدمی کی پند گیرد!

همه خاک دارند بالین و خشت خنک آنکه جز تخم نیکی نکشت

و به زیبایی می گوید:

جهان سربسر حکمت و عبرتست چرا بهرۀ ما همه غفلتست

و اما داستان دژ گنگ که مانند آن در جهان نیست، سیاوش برای ساخت آن رنج بسیار برد از یک سو به دریای چین و از سوی دیگر به بیابانهایی دور دست کشیده شده بود و در میان آن شهری آباد بود در شهر باغ ها و گلزارها خودنمایی می کردند و جوی های روان که خوانندگان در کنار آن آواز می خواندند و در میان این همه زیبایی کاخ هایی بزرگ بنا شده بود.

سخن گفتن سیاوش با پیران ویسه

سیاوش ستاره شناسان و پیش گویان را فراخواند و از آنها خواست تا از آینده بگویند او می خواست بداند آیا این دژ و کاخ می تواند به دوران سخت گذشته پایان دهد یا اینکه سرنوشت دیگری در انتظارش است. اخترشناسان خبرهای خوبی برایش نداشتند و سیاوش با شنیدین آنها بسیار خشمگین شد.

پیران که سیاوش را آشفته دید با او سخن گفت و سیاوش با او درد دل کرد که هر چه تلاش می کنم باز باید همه چیز را به دشمن واگذار کنم. در این اندیشه بودم که از این پس دوران آسایش فرا رسیده است اما گویی من نباید شاد باشم حتی فرزندانم روی شادی را نخواهند دید. من زندگی درازی نخواهم داشت و این کاخ هم به دست افراسیاب خواهد افتاد.

پیران به سیاوش گفت چرا هنوز که خبری نشده آشفته شده ای، افراسیاب مهر تو را در دل دارد و من هم تا آنجا که در توانم باشد از تو پشتیبانی می کنم.

سیاوش به پیران گفت من می دانم که تو چه مرد نیکی هستی اما از آینده ای با خبر شده ام که می خواهم به تو بگویم چون رازی بین ما نیست خیلی نمی گذرد که مرا بی گناه خواهند کشت و دیگری بر این تخت تکیه خواهد زد این خبر به ایران زمین خواهد رسید و ایران و توران پر از آشوب خواهد شد.

پر از جنگ گردد سراسر زمین زمانه شود پر ز شمشیر کین

پادشاه توران زمین از کار خود پشیمان خواهد شد ولی این پشیمانی دیگر سودی نخواهد داشت پس بیا بخوریم و بنوشیم و خوش باشیم که این خوشی دوامی نخواهد داشت پیران که در دل احساس گناه می کرد که او را به توران زمین و نزد افراسیاب کشانده است با او همراه شد و در کنار هم جشن گرفتند و خوردند و نوشیدند.

نامه افراسیاب به پیران رسید

یک هفته به خوشگذرانی پرداختند اما روز هشتم نامه ای از افراسیاب آمد که از سالار توران خواسته بود سپاهی آماده کند و به مرز هند برود و باج و خراج را گرد آورد. پیران چنین کرد و با اسبان آراسته و کیسه های دینار نزد سیاوش بازگشت.

پیران پس از مدتی که خیالش از سیاوش و دخترش آسوده گشت به شهر خود ختن بازگشت و با همسرش گلشهر از دختر و دامادش سخن گفت که سیاوش چه کاخ ها و ایوانها ساخته که باید بروی و ببینی که بهشت را سیاوش بر روی زمین ساخته است آنگاه پیران نزد افراسیاب رفت و از سیاوش و کارهایش به نیکی یاد کرد.

یکی شهر دیدم که اندر زمین نبیند چنان کس بتوران و چین
زبس  باغ  و  ایوان  و آب  روان بر  آمیخت  گفتی خرد با روان
چو  کاخ  فرنگیس دیدم  ز  دور چو  گنج گهر  بود برسان  نور

پیران به افراسیاب گفت که فقط شایستگی دامادی تو را دارد که چنین هنرمند است و دو کشور را از جنگ و خونریزی در امان نگه داشته است.

افراسیاب برادرش گرسیوز را فراخواند و حرف های پیران را برایش بازگفت که ما سیاوش را به سرزمین فقیری فرستادیم او آنجا را آباد کرده و برای فرنگیس دختر عزیزم کاخ باشکوهی ساخته و او را ارجمند داشته است و ادامه داد از تو می خواهم به آنجا بروی و همه چیز را از نزدیک ببینی.

گرسیوز هم با هدایایی که افراسیاب فرستاده بود و با هزاران سوار تورانی به سوی سیاوش راه افتاد. سیاوش که از آمدن گرسیوز آگاه شده بود پیشواز او رفت. یکدیگر را در آغوش گرفتند و سیاوش از افراسیاب پرسید و به کاخ سیاوش رفتند. روز بعد گرسیوز هدایا و خلعتی را که افراسیاب فرستاده بود همراه با پیام پادشاه به او داد آنگاه سیاوش خلعت شهریاری را به تن کرد و سوار بر اسب در کوچه و برزن به همراه سواران به گشت زنی پرداخت همه از برازندگی او انگشت به دهان مانده بودند.

به دنیا آمدن فرود

در همین زمان سواری چون باد نزد سیاوش آمد و خبر به دنیا آمدن کودکی که از جریره دختر پیران زاده شده است را به سیاوش داد. آنها نامه ای به پیران فرستادند پیران که بسیار خوشحال شده بود به پیام رسان پاداش فراوان داد.

از سوی دیگر، گرسیوز به کاخ فرنگیس رفت و به او مژده داد از به دنیا آمدن کودک جریره، فرنگیس از دیدن گرسیوز بسیار شاد شد و از پدر پرسید و گرسیوز با دیدن برادرزاده اش دلش به جوش آمد بود و فرنگیس اشک می ریخت پس از آنکه فرنگیس از گرسیوز هدایای پدر را گرفت از او پذیرایی کرد و مجلس جشن و سروری برایش ترتیب داد.

سیاوش و گرسیوز در میدان

روز بعد سیاوش وارد میدان چوگان شد و گویی انداخت آنگاه گرسیوز از سوی دیگر به میدان آمد. سیاوش چنان ضربه ای به گوی زد که در میان گرد و خاک ناپدید شد از یک سو ایرانیان و از سوی دیگر ترکان می تاختند. ایرانیان که چوگان را به خوبی می دانستند گوی را از ترکان می ربودند و میدان را در دست گرفته بودند و ترکان درمانده شده بودند سیاوش که دلش شاد گشته بود فرمان داد تا تخت و ژوبین آوردند، پهلوانان ایران و توران با یکدیگر دسته و پنجه نرم می کردند که گرسیوز از سیاوش خواست از هنرهای رزمی خود به او چیزی نشان دهد.

سیاوش فرمان داد پنج زره آوردند و آنها را به هم بستند و در آن سوی میدان قرار دادند تورانیان با نیزه و تیر و کمان نشانه رفتند اما هیچکدام نتوانست گره ای از زره باز کند. آنگاه سیاوش دستور داد سپرهایی روی آن زره ها قرار دهند و با تیر و کمان خود تیری انداخت، تیر او از سپرها و دو زره گذشت چنان که پیر و جوان بر او آفرین گفتند.

گرسیوز به سیاوش گفت ای شهریار در ایران و توران چون تو پهلوانی نیست اکنون بیا با من دست و پنجه نرم کن که در سرزمین توران کسی یارای مقابله با من را ندارد. اگر من تو را از زین اسب بلند کردم از تو دلاورترم و اگر تو مرا از زین اسب بلند کردی از تو کینه ای به دل نخواهم گرفت. سیاوش در پاسخ گفت که تو بزرگی و برادر شاه و من با تو دل نبرد ندارم.

سیاوش بدو گفت کاین رای نیست مرا با نبرد تو خود پای نیست
نبرد   دو   تن   جنگ   میدان   بود پر از خشم اگر چهر خندان بود

آنگاه سیاوش از گرسیوز خواست تا از یاران خود پهلوانی زورمند را برگزیند تا با او نبرد کند. گرسیوز که از این رفتار شهریار خوشش آمده بود رو به لشکر توران کرد پهلوانی خواست تا با سیاوش هماوردی کند از میان آنان گروی پیش آمد.

سیاوش به گرسیوز گفت از تو که گذشت نبرد با یک پهلوان خوار کردن من است پس یک پهلوان دیگر هم بخوان، دمور که پهلوانی بلند آوازه بود با شنیدن سخن سیاوش پا پیش گذاشت.

دو پهلوان توران با شتاب به سمت سیاوش یورش بردند سیاوش کمربند گروی را گرفت و بر چشم بر هم زدنی او را از زین بلند کرد و بر زمین کوفت بی درنگ گردن دمور را پیچاند و او را با خواری از پشت گرفت و از زین بلند کرد و چون مرغی نزد گرسیوز آورد و در کنار او بر تخت نشست، گرسیوز آشفته شده بود رنگ از رخش پریده بود.

از میدان نبرد به ایوان کاخ رفتند و یک هفته به جشن و خوشگذرانی پرداختند اما گرسیوز از سیاوش کینه به دل گرفته بود پس نامه ای به افراسیاب نوشت که تو سالار ایرانیان را به سرزمین ما آورده ای و چنان به او میدان داده ای که تورانیان را خوار می کند و دو پهلوان بلند آوازه توران زمین را این گونه بر زمین می کوبد.

دو شیر ژیان چون دمور و گروی که بودند گردان  پرخاشجوی
چنین زار و بیچاره گشتند و خوار  ز  چنگال  ناپاک  دل یکسوار
سرانجام  ازین  بگذراند  سخن نه سر بینم این کار شه را نه بن
بازگشت گرسیوز و بدگویی از سیاوش

گرسیوز برای رسیدن نزد افراسیاب آرام و قرار نداشت وقتی نزد افراسیاب رسیدند گرسیوز نامه را به افراسیاب داد و پادشاه آنرا خواند و خندید و به کاخ خود بازگشت، گرسیوز با دیدن چهره شاد افراسیاب بیشتر خشمگین شد.

علی یزدی مقدم

این محتوا اختصاصاً برای یاد بگیر دات کام تهیه شده است استفاده از آن با ذکر منبع همراه با لینک آن و نام نویسنده یا مترجم مجاز است
برچسب ها:



در یاد بگیر دات کام مشترک شوید و آخرین مطالب را در ایمیل خود دریافت نمایید

نظر شما چیست؟

پرسش های خود را در بخش پرسش و پاسخ مطرح کنید

لطفا جای خالی را پر کنید







صفحه ما را در فیس بوک دنبال کنید صفحه ما را در توییتر دنبال کنید صفحه ما را در  اینستاگرام دنبال کنید صفحه ما را در لینکداین دنبال کنید