• ارسال کننده: سمیه مظفری
  • تاریخ انتشار: 2019 / 01 / 31

شکست لشکر طوس از تورانیان – داستانی از شاهنامه

داستان قبلی:

کشته شدن فرود توسط لشکر طوس – داستانی از شاهنامه

 لشکرکشیدن طوس به کاسه رود و کشته شدن پلاشان به دست بیژن

بعد از پایان یافتن ماجرای فرود، طوس با خود اندیشید که دیگر افسوس خوردن و ترسیدن سودی ندارد، ما چاره ای نداریم جز به راهی که آمده ایم ادامه دهیم و سپاه خود را به سوی توران زمین هدایت نمود. هر کسی را که از سپاه توران می دیدند می کشتند و پیکرش را رها می کردند. پیش رفتند تا به کاسه رود رسیدند و در کنار رود خیمه زدند.

جنگ رستم با افراسیاب داستانی از شاهنامه

خبر به تورانیان رسید، از میان آنان پهلوانی دلیر و جوان به نام پلاشان به سوی سپاه ایران آمد تا بزرگی سپاه ایران را ببیند که گیو دلاور، پلاشان را شناخت. خود را آماده کرد تا به نبرد او برود اما بیژن به او گفت این کار من است رخصت بده تا سر از تنش جدا کنم.

گیو گفت در نبرد با او شتاب نکن که اگر شکست بخوری تا پایان جنگ من با دل شکسته ی از دست دادن فرزند، دست به گریبان باشم، او چون شیر درنده است که پیر جنگ می داند چگونه با او نبرد کند.

بیژن به پدر گفت این گونه مرا خوار نکن تو آن زره سیاوش را به من بده بگذار به میدان بروم و تو را رو سفید کنم. گیو زره سیاوش به بیژن داد و فرزند را با نگرانی نگاه می کرد که سوار بر اسب و نیزه بر دست به سوی میدان می رود. از آن سو پلاشان غول پیکر آهویی شکار کرده بود و آن را روی آتش کباب کرده بود در حال خوردن بود که اسبش صدای تاخت بیژن را شنید سر و صدا کرد پلاشان فهمید که سواری به آن سو می آید پس آماده نبرد شد بیژن را دید که از دور می آید فریاد زد تو کیستی که جرات کرده ای به مبارزه با من بیایی ؟

بگو آشکارا که نام تو چیست که اختر همی بر تو خواهد گریست
دلاور بدو گفت من بیژنم بجنگ اندرون دیو روئین تنم

بیژن به او گفت که من بیژن فرزند گیو هستم و اکنون بخت تو به سر آمده است. پلاشان به او هیچ پاسخی نداد و به سویش حمله کرد نبرد سختی بین آن ها در گرفت چنان که نیزه هایشان شکست. دست بر شمشیر بردند به یکدیگر حمله می کردند و ضربه می زدند اما سودی نداشت هر دو خیس عرق شده بودند دیگر شمشیرها کارایی نداشتند پس دست به گرز بردند بیژن گرز خود را بالا برد بر کمر پلاشان کوبید چنان که مهره های کمرش خورد شد از اسب بر زمین افتاد.

بیژن سر او را از تنش جدا کرد آنگاه اسب و زره او را با خود نزد پدر آورد گیو که بسیار نگران بود با خوشحالی پیش بیژن رفت او هم زره و سر پلاشان را جلو پای گیو انداخت. گیو فرزندش را ستود و به او گفت کاری کردی که از این به بعد نام تو را بزرگان و موبدان به یاد خواهند داشت و از دلیری تو سخن خواهند گفت آن گاه آن زره و سر را نزد طوس بردند او هم بسیار خوشحال شد و بربیژن آفرین خواند و گفت اکنون سپاه دشمن دل شکسته است توان زیادی برای مبارزه نخواهند داشت.

از آن سو خبر به افراسیاب رسید که ایرانیان به کین سیاوش با سپاهی بزرگ به توران زمین آمده اند. پهلوان پیلتنی چون پلاشان را کشته اند. در میان راه هر که از ما دیده اند کشته اند. افراسیاب پیران را فرا خواند و از او چاره خواست. پیران گفت که باید به مقابله با آن ها برویم که اگر درنگ کنیم آنها توران زمین را با خاک یکسان می کنند و دیگر کار از کار گذشته است.

از سوی دیگر لشکر ایران زمین دچار طوفان ابرهای تیره شدند که به آن سمت آمدند و چنان برفی باریدن گرفت که خیمه ها در زیر برف پنهان شده بودند بعد از یک هفته، دیگر اثری از هامون دیده نمی شد. فقط برف بود و یخ. آن قدر سرد شده بود و به لشکریان سخت می گذشت که کسی به نبرد نمی اندیشید. در آن سرما اسب های جنگی و سربازان بسیاری جان باختند، گویی جادویی قدرتمند، ایرانیان را طلسم کرده بود.

بعد از هشت روز خورشید از میان ابرها نمایان شد هوا گرم شد اما آن همه برف و یخ ناگهان به آب تبدیل شد چنان که گویی در دریای آب گرفتار شده بودند.

طوس سالار سپاه ایران سپاهیان را جمع کرد و با آن ها سخن گفت. هنوز برخی از کشته شدن فرود ناخشنود بودند و این سختی ها را سرانجام ستمی می دانستند که بر پسر سیاوش روا داشته اند. اما طوس آن ها را آرام کرد و از آن ها خواست از گذشته نگویند که او نیز فرزند و داماد خود را از دست داده است. طوس از گیو خواست از میان آب عبور کند و آن کوه هیزمی را که آن سوی آب هاست آتش بزند تا شاید راه سپاه باز شود.

بیژن با شنیدن این فرمان طوس به گیو بر آشفت و مخالفت کرد که چرا از میان سپاه، پدرش گیو باید این کار خطرناک را انجام دهد که او دیگر جوان نیست و جوانان باید چنین کارهایی ر انجام دهند اما گیو پسر را دلداری داد و به او گفت هنوز آن قدر پیر نشده ام که گوشه بنشینم و نبرد جوانان را تماشا کنم تو هم نگران نباش که پدرت بی دلیل از پادشاه خلعت نگرفته است.

بدین رفتن من مدار ایچ غم که من کوه خارا بسوزم بدم

گیو راه افتاد و به سختی از گذرگاه کاسه رود گذشت گویی تار و پود جهان از برف و یخ و سرما ساخته شده بود اما گیو ادامه داد تا به آن کوه هیزم رسید به سختی آتشی ساخت، تیر خود را آتش زد آن گاه به آن سو تیر انداخت هیزم ها در کوهستان آتش گرفتند چنان آتشی به پا شد که تا سه هفته از زبانه های آتش کسی نمی توانست از آن گذرگاه عبور کند هفته چهارم سپاه ایران از میان آب و آتش عبور کرد.

سپاه ایران از میان آب و آتش گذشت تا به راه گروگرد رسید.

طلایه داران سپاه ایران سوار بر اسب پیش رفتند. سالار گروگرد سواری بود به نام تژاو که شمشیر زنی توانا بود. خبر آمدن سپاه ایران به او رسید. تژاو هم چوپان افراسیاب، کبوده را به آن سو فرستاد تا ببیند سپاه ایران چند نفر است، چند سوار دارد و چگونه می توان به آن ها شبیخون زد.

کبوده به سوی سپاه ایران تاخت و در آن نزدیکی اسب خود را آرام می کرد که سر و صدا نکند اما دیگر دیر شده بود چون بهرام طلایه دار سپاه ایران صدای اسب او را شنیده بود پس تیری در کمان گذاشت و اسب او را از پای در آورد و تیر بعدی را بر کمربند او زد و کبوده بر زمین افتاد. بهرام بالای سر او رفت کبوده از او امان خواست که جانش را نگیر و بهرام پرسید که فرستنده تو کیست؟ برای چه به این سو آمدی؟ و کبوده پاسخ داد که تژاو مرا فرستاده است مرا نکش تا تو را به سوی آرامگاه او ببرم.

اما بهرام پاسخ داد تژاو اگر گاوی خروشان باشد من شیری هستم که او را شکار خواهم کرد و نیازی به تو ندارم. آن گاه سر از تنش جدا کرد و آن را نزد سپاه ایران آورد و بدون آن که نامی از او بیاورد سرش را روی زمین انداخت.

از آن سو تژاو نگران بازگشت کبوده شده بود فهمید که کبوده گرفتار شده است پس سپاه خود را آماده کرد و به سوی سپاه ایران به راه افتاد.

رزم ایرانیان با تژاو

ایرانیان دیدند که سپاهی کوچک از سوی تورانیان به آن سو می آید ولی در میان آنان پهلوانانی قوی هیکل دیده می شود که پرچمی در دست دارد. از میان پهلوانان ایران گیو به آن سو تاخت و چند تن از پهلوانان هم او را همراهی کردند. گیو نامش را پرسید و گفت برای جنگ آمده ای یا می خواهی خود را به کشتن دهی؟

تژاو در پاسخ گفت من پهلوانی هستم که سر شیر جنگی را از تنش جدا می کنم و از هیچ چیز نمی ترسم. نام من تژاو است و از نژاد ایرانیان هستم و داماد پادشاه، این جا مرزبان افراسیاب هستم.

گیو پاسخ داد اگر ایرانی هستی، بیش از این ادامه نده و آبروی خود را نبر که این خواری است که برای تورانیان نوکری کنی و اگر مرزبانی، چرا سپاه تو این قدر کوچک است. اگر می خواهی سرانجام خوشی داشته باشی با من نزد سپهبد طوس بیا برای تو از او خلعتی خواهم گرفت و زن زیبایی خواهی داشت و اسبی در خور پهلوانان ایرانی سوار خواهی شد و با افتخار برای کشورت خواهی جنگید.

تژاو پاسخ داد ای پهلوان بزرگ، اکنون من همه چیزهای خوب را در اختیار دارم و تاکنون هم کسی نتوانسته است مرا شکست دهد، گله افراسیاب در اختیار من است و هر چه اراده کنم خواهم داشت به این لشکر کوچک من نگاه نکن چون با همین تعداد کم، کاری می کنم که از آمدن به این سو پشیمان شوید.

بیژن که پشت پدر بود گفت چرا آن قدر او را پند می دهی که این کار سودی ندارد باید به آن ها حمله کنیم. بیژن اسب خود را بر انگیخت به سوی لشکر تژاو حمله کرد. از این سو هم گیو و تژاو با هم به نبرد پرداختند گویی دو کوه فولادی به هم برخورد کرده بودند چنان گرد و غباری به هوا بلند شده بود که به سختی یکدیگر را می دیدند.

بسیاری از لشکریان تژاو کشته شدند و او دید نمی تواند در برابر این پهلوانان تاب بیاورد سوار بر اسب به سوی دژ تاخت و بیژن از پشت سر او می تاخت. تژاو به همسر خود اسپنوی رسید و آن ماهرو به شوهر خود گفت اگر نمی توانی مرا از این جا برهانی، با دستان خودت مرا بکش تا خوار نشوم و دست بیگانه ای به من نرسد.

آن گاه تژاو او را بر پشت اسب خود سوار کرد و به سوی توران زمین تاختند اما بیژن از پشت سر آن ها می آمد و نزدیک تر می شد.
پس تژاو به همسرش گفت تو این جا بمان که این اسب نمی تواند هر دوی ما را برهاند و اگر بیژن تیری بیندازد، تو کشته خواهی شد پس اسپنوی را با چشمان اشک آلود پیاده کرد و خود به سوی افراسیاب تاخت.

بیژن با دیدن آن ماهرو ایستاد و تژاو به تندی تاخت و دور شد. بیژن، اسپنوی را به آرامی پشت اسب خود سوار کرد و به سوی سپاه ایران بازگشت. سپاهیان از دیدن بیژن که دست پر آمده بود، شاد شدند و به سوی دژ یورش بردند و از آن دژ به جز ویرانه ای باقی نماند.

جنگ لشکر طوس با فرود

آگاه شدن افراسیاب از حمله سپاه طوس

تژاو با شرمساری نزد افراسیاب رسید و از سپاه ایران گفت که با آن ها چه کرده و دژهایی که از بین رفته اند و مرزهایی که دیگر وجود ندارند و گله هایی که به دست ایرانیان افتاده. از کشته شدن پلاشان سخن گفت.

افراسیاب با شنیدن این سخنان آشفته شد و پیران ویسه را فرا خواند که چرا درنگ کردی، سپاه ایران سرزمین ما را غارت کرده است.

درنگ آوریدی تو از کاهلی سبب پیری آمد و گر بد دلی
بسی خویش و پیوند ما برده شد بسی مرد نیک اختر آزرده شد

اکنون هم سپاه را آماده کن و به آن سو برو. پیران با شتاب از کاخ افراسیاب بیرون شد و هر چه مرد جنگی در توران بود از گوشه گوشه سرزمین فرا خواند و به آن ها دِرهَم بسیار داد. سپاه بزرگی آماده شد از پهلوانان و رزم آوران، که تعداد آن ها به یک صد هزار می رسید.

افراسیاب به دیدار سپاه رفت و از دیدن آن همه مرد جنگی دلش شاد شد و بر پیران آفرین گفت. لشکر توران به فرماندهی پیران ویسه به راه افتاد تا این که به دو راهی رسیدند، یکی از دشت می رفت و راه دیگر از بیراهه می رفت. توران فرمان داد از بیراهه بروند تا زودتر به آنها برسند و شبیخون بزنند که اگر طوس از آمدن آن ها آگاهی می یافت شکست دادن او کاری بسیار دشوار می شود. آن ها به سرعت حرکت می کردند تا این که به نزدیکی گروگرد رسیدند. پیران چند نفر فرستاد تا از سپاه ایران خبر بیاورند. شبانگاه به آن سو رفتند و برای پیران خبر آوردند که سپاه ایران در حال میگساری و خوشگذرانی است.

سپهدار طوس گوشه ای نشسته و از سپاه خود بی خبر است. آن ها از آمدن ما خبر ندارند.

پیران با شنیدن این سخنان شاد شد و بزرگان لشکر را فرا خواند و به آن ها گفت تاکنون چنین فرصتی در برابر سپاه ایران نداشته ایم و باید از آن بهترین سود را ببریم.

شبیخون پیران به ایرانیان

پیران سی هزار نفر از بهترین شمشیرزنان را جدا کرد و آن ها را بدون سر و صدا به سوی سپاه ایران هدایت کرد. در میان راه، گله ها و چوپانان سپاه را کشتند و تباه کردند و باقی را گرفتند و بردند. آن گاه به سوی خیمه سرای سپاهیان مست رفتند.

ایرانیان مست بودند. در این میان گیو هوشیار نشسته بود از صدای شمشیر و ناله های سربازان از خیمه خود بیرون آمد.

گودرز هم هوشیار بود و آماده نبرد شد. گیو بر اسب سوار شد و سوی طوس تاخت. او را آگاه کرد و خود هر کس که می توانست بجنگد و هوشیار بود جمع کرد.

فرزندش بیژن که مست بود را آگاه کرد و او را سرزنش کرد.

ایرانیان یک به یک کشته می شدند و بر زمین می افتادند. گودرز پیر به اطراف نگاه کرد هر چه تلاش می کرد پهلوانان ایران زمین را نمی دید همه کشته شده بودند به جز اندکی که همراه با گیو در حال نبرد بودند کسی جنبشی از لشکر ایران نمی دید.طوس به سوی کوهستان گریخت. از ایرانیان هر کس که زنده ماند چاره ای جز فرار نداشت که همچنان لشکر توران افزوده می شد.

بازماندگان نزد گودرز پیر آمدند و از او چاره خواستند. گودرز چند نفر از آن گروه جدا کرد و به اطراف فرستاد تا اگر از دشمنان کسی را دیدند به آن ها خبر دهند و سواری هم به سوی پادشاه فرستاد تا خبر شکست سپاه را به او بدهند.

نماندند ز ایرانیان یک سوار همه کشته گشتند در کارزار

علی یزدی مقدم

داستان بعدی: فرا خواندن طوس و سپردن لشکر به فریبرز – داستانی از شاهنامه

 

 

این محتوا اختصاصاً برای یاد بگیر دات کام تهیه شده است استفاده از آن با ذکر منبع همراه با لینک آن و نام نویسنده یا مترجم مجاز است
برچسب ها:



 

در یاد بگیر دات کام مشترک شوید و آخرین مطالب را در ایمیل خود دریافت نمایید

نظر شما چیست؟

پرسش های خود را در بخش پرسش و پاسخ مطرح کنید

محدودیت زمانی مجاز به پایان رسید. لطفا کد امنیتی را دوباره تکمیل کنید.




بستن تبلیغات

تبلیغات اینترنتی در یاد بگیر دات کام



صفحه ما را در فیس بوک دنبال کنید صفحه ما را در توییتر دنبال کنید صفحه ما را در  اینستاگرام دنبال کنید صفحه ما را در لینکداین دنبال کنید