• ارسال کننده: سمیه مظفری
  • تاریخ انتشار: 2019 / 05 / 29

رویای دویدن

بزرگ ترین آرزویش این نیست که از خط پایان بگذرد یا مردم تشویقش کنند؛ بزرگ ترین آرزویش این است که مردم خودش را ببینند، نه وضعیتش را.

این تنها چیزی است که هر کسی با هر نوع ناتوانی از دیگران می خواهد.

از ظاهر آدم ها یا از چیزی که متوجه اش نمی شوید، در موردشان قضاوت نکنید؛ سعی کنید آن ها را بشناسید.

معرفی کتاب رویای دویدن

فصل 1

زندگی ام به آخر رسیده!

بعد از همه ی رویاهای شیرینی که مورفین برایم آورد، واقعیت عین یک کابوس انتظارم را می کشد.

واقعیتی که توان رو به رو شدن با آن را ندارم.

آن قدر گریه می کنم تا خوابم ببرد. ای کاش وقتی از خواب بیدار می شوم، همه چیز تمام شده باشد. ولی هر بار که بیدار می شوم، همین کابوس را توی بیداری می بینم!

مامان زیر گوشم می گوید: “هیسسس. آروم باش، همه چی درست می شه.”

ولی چشم هایش ورم کرده و قرمز شده؛ معلوم است چیزی را که می گوید باور ندارد. ولی بابا نه، حتی سعی نمی کند الکی به من دروغ بگوید. چه فایده ای دارد؟ بابا خوب می داند چه بلایی سرم آمده.

همه ی آرزوها، رویاها، زندگی ام… همه چیز به آخر رسیده.

تنها کسی که انگار زیاد به هم نریخته، دکتر ولز است. به من می گوید: “صبح بخیر جسیکا.” من حتی نمی دانم روز است یا شب. روز اول است یا دوم. “حالت چطوره؟”

فقط خیره به او نگاه می کنم. چه باید بگویم؟! که خوبم؟!

نگاهی به پرونده ام می اندازد. “بذار یه نگاهی بندازیم. عیبی که نداره؟” باندی را که روی رانم بسته شده، باز می کند و حقیقت را جلوی چشمم می بینم. پای راست ندارم.

نه مچ پایی؛ نه ساق پایی. فقط ران و زانو مانده و یک تکه ای که یک عالمه گاز استریل دور آن پیچیده شده. دکتر ولز پانسمان را باز می کند و نگاهی به هنرنمایی اش می اندازد، اشک از چشم هایم سرازیر می شود. صورتم را بر می گردانم و چشمم می افتد به مامان که به زور جلوی اشک هایش را گرفته. دستم را سفت توی دست هایش فشار می دهد و می گوید: “همه چی درست می شه. ما از پسش بر میایم.”

از خوش حالی دکتر ولز لجم می گیرد. “چسیکا! این خیلی عالیه. جریان خونت خوبه، رنگش مناسبه … خیلی قشنگ داره خوب می شه.”

نگاهی به آن هیبت زشت زیر زانویم می اندازم.

آن قلنبگی زشت، قرمز و متورم که دور تا دورش مثل زیپ آهن پیچ شده. روی پوستش هم تکه تکه لکه های زرد و کثیفی دیده می شود.

دکتر می پرسد: “دردش چطوره؟ برات قابل تحمله؟”

اشک هایم را پاک می کنم و سرم را تکان می دهم که مثلا بله، چون درد پایم اصلا با دردی که توی قلبم حس می کنم قابل مقایسه نیست. دردی که فکر نمی کنم هیچ کدام از داروهایش بتواند آن را از بین ببرد.

سرخوش ادامه می دهد: “برات یه جوراب واریس می نویسم تا جلوی تورمش رو بگیره. یه مدت اون قسمت از ران پات که باقی مونده، حساسه و شاید پوشیدن جوراب واریس اذیتت کنه. ولی حتما باید ازش استفاده کنی، چون خیلی مهمه. جلوگیری از ورم رانت و شکل دادن به اون واسه توان بخشیت خیلی موثره.” پرستاری می آید تا دوباره پایم را پانسمان کند؛ دکتر چیزهایی توی پرونده ام می نویسد و می گوید: “یه متخصص پروتز امروز عصر میاد که یه پروتز رو برات امتحان کنه.”

اشک همین طور از چشم هایم می ریزد.

انگار اصلا توانش را ندارم که جلوی آن ها را بگیرم.

دکتر ولز ملایمت بیشتری به خرج می دهد و می گوید: “جیسکا! عمل، خیلی خوب انجام شد.” یه جوری حرف می زند که انگار می خواهد واقعیت را کمی بهتر نشان دهد. “و با در نظر گرفتن همه جوانب، باید بگم خیلی خوش شانسی که زنده موندی و هنوز زانوهات را از دست ندادی. شاید ندونی ولی داشتن زانو برای توانبخشیت در آینده خیلی مهمه. قطع عضو BK خیلی آسون تر از قطع عضو AK به حساب میاد.”

مامان می پرسد: “BK و AK دیگه چیه؟”

دکتر رو می کند به مامان و می گوید: “آخ! ببخشید، یعنی زیر زانو و بالای زانو. وقتی قرار باشه از پروتز استفاده کنی، فرق بین این دو تا خیلی بیشتر خودش رو نشون می ده.” بعدش آماده می شود که برود. “یه مدت طول می کشه تا بتونه با شرایط جدیدش کنار بیاد، ولی جسیکا جَوون و ورزیده ست و من واقعا مطمئنم که می تونه دوباره به زندگی معمولیش برگرده.”

مامان انگار که شرایط را کاملا درک کرده باشد، سرش را تکان می دهد و حرف دکتر را تایید می کند. ولی انگار گیج شده و آرزو می کند که ای کاش بابا هم آنجا بود تا کمکش کند حرف های دکتر را بهتر بفهمد.

دکتر ولز موقع رفتن لبخندی می زند و به من می گوید: “جسیکا! نیمه ی پر لیوان رو ببین و سعی کن مثبت باشی. به زودی سر پات می کنیم و می تونی دوباره راه بری.”

این حرف های مردی ست که پای لعنتی من را برید.

خیلی سریع از اتاق می زند بیرون و من می مانم و اتاق و یک عالمه حرف ناگفته.

مامان لبخندی می زند و سعی می کند نوازشم کند و به من قوت قلب بدهد، ولی می داند که چه  فکری توی سرم است.

چه فرقی می کند؟ دیگر نمی توانم بدوم.

فصل 2

من یک دونده ام!

این شغلم است.

دویدن هویتم است.

دویدن تنها چیزی است که می دانم، می خواهم یا اصلا بهش اهمیت می دهم.

از همان سال سوم که مسابقه ای دور زمین فوتبال برگزار شد و در آن شرکت کردم، واقعا عاشقش شدم.

آن نسیم خنک و شیرینی که از روی علف ها بلند می شود؛ بالا و پایین پریدن از روی شبدرهایی که تازه شکوفه کرده اند؛ شکست دادن همه ی پسرها.

بعد از آن مسابقه، دیگر نمی توانستم بایستم؛ مدام می دویدم؛ با همه مسابقه می دادم. عاشق وزش باد روی گونه هایم و از لابه لای موهایم بودم.

با روحم می دویدم.

این کار باعث می شد که حس زنده بودن داشته باشم.

ولی حالا…

افتاده ام روی این تخت لعنتی و می دانم دیگر هیچ وقت نمی توانم بدوم.

این کتاب دارای 15 فصل است برای مطالعه ادامه داستان به کتاب “رویای دویدن” نوشته: وِندِلین ون درانِن، ترجمه: آناهیتا حضرتی، انتشارات: پرتقال مراجعه فرمایید.

تنظیم: سمیه مظفری

این محتوا اختصاصاً برای یاد بگیر دات کام تهیه شده است استفاده از آن با ذکر منبع همراه با لینک آن و نام نویسنده یا مترجم مجاز است
برچسب ها: - - -



 

در یاد بگیر دات کام مشترک شوید و آخرین مطالب را در ایمیل خود دریافت نمایید

نظر شما چیست؟

پرسش های خود را در بخش پرسش و پاسخ مطرح کنید

محدودیت زمانی مجاز به پایان رسید. لطفا کد امنیتی را دوباره تکمیل کنید.




بستن تبلیغات

تبلیغات اینترنتی در یاد بگیر دات کام



صفحه ما را در فیس بوک دنبال کنید صفحه ما را در توییتر دنبال کنید صفحه ما را در  اینستاگرام دنبال کنید صفحه ما را در لینکداین دنبال کنید