• ارسال کننده: سمیه مظفری
  • تاریخ انتشار: 2016 / 04 / 03

پادشاهی کیقباد – داستانی از شاهنامه

داستان قبل: آنچه بعد از مرگ نوذر اتفاق افتاد – داستانی از شاهنامه

افراسیاب لشکر بسیار بزرگی فراهم ساخت و به سوی ایران زمین روانه گشت.

یکی لشکری ساخت افراسیاب ز دشت سپنجاب تا رود آب
که گفتی زمین شد سپهر روان همی بارد از تیغ هندی روان

داستانی از شاهنامه

خبر لشکر کشی افراسیاب به ایران رسید بزرگان ایران زمین روانه زابلستان شدند و با زال به درشتی سخن گفتند.

پس سام تا تو شدی پهلوان نبودیم یک روز روشن روان

سپهبد زال تا این سخنان را شنید پاسخ داد تا من پهلوان این سرزمین هستم نمی گذارم کسی در این سرزمین به تاخت و تاز بپردازد سپاس خدای را که فرندی سرو قامت به من داد و او پهلوانی قدرتمند شده است که برای ایرانیان نبرد خواهد کرد و بدخواهان را از میان بر خواهد داشت.

دل ایرانیان از این حرف ها شاد شد و به جمع آوری سلاح برای نبرد پرداختند. از آن سو زال، رستم را فرا خواند تا با یکدیگر سخن بگویند. زال به رستم گفت: فرزندم تو هنوز برای نبرد سن و سالی نداری هر چند می دانم پهلوانی قدرتمند شده ای اما میدان نبرد جولانگاه بدخواهان است و رستم بدو پاسخ داد ای پدر بزرگوار مگر دلیری های من را فراموش کرده ای اگر اکنون از فرزند پشنگ بترسم در جهان نامی از من نخواهد ماند اکنون زمان نبرد است.

زال که از شنیدن این سخنان شوری در دلش پدید آمد گفت: می دانم که نبرد برای تو آسان است اما از افراسیاب خیال راحت ندارم که او پادشاهی است دلیر و اکنون زمان جوانی کردن توست نه اینکه روزگار را در میدان نبرد بگذرانی.

رستم در پاسخ گفت: من مرد آرام و یکجا نشین نیستم و این اندام بالا بلند من برای تن پروری ساخته نشده است. اگر هنگام نبرد است و دشمن لشکر کشیده است شایسته نیست من در گوشه ای بنشینم، به نبرد خواهم رفت که ایزد پاک همراهم است. به من گرزی بدهید تا دمار از روزگار سپاه توران برآورم.

زال که با شنیدن این سخنان تصمیم خود را گرفته بود فرمان داد تا گرز سام دلیر، پهلوان ایران را برایش بیاورند و به رستم گفت این گرز پدرم است که در مازندران با آن دیوها را به بند کشیده بود. با دیدن گرز پدربزرگ خنده بر لبانش نشست و از پدر اسبی خواست که توان پیلتنی چون او را داشته باشد.

گله اسبان را برای رستم آوردند و هر اسبی را که نزد او می آوردند دست بر پشتش می گذاشت تا فشار می آورد پاهایش خم می شد و شکم اسب بر زمین می خورد تا اینکه مادیانی سفید از کنارش گذشت چون شیر تنومند بود و پاهای کوتاه و گوش های تیزی داشت. این مادیان، کره ای داشت از پشت سر حرکت می کرد و آن هم تنومند و قوی هیکل بود.

رستم کمندی آماده کرد تا آن کره را بگیرد. چوپان آن گله که آنجا بود نزد رستم آمد و گفت ای پهلوان از خیر این اسب بگذر که مادرش به جنگ تو خواهد آمد و در برابر سم های فولادین او کسی جان سالم به در نبرده است. نام این کره رخش است و تاکنون مادرش نگذاشته کسی آنرا به چنگ آورد.

رستم کمند انداخت و رخش را گرفت. مادیان چون شیر ژیان به سمت او تاخت تا با دندان پوست سرش را بکند. رستم چون اژدهایی خشمگین غرید و چنان ضربه ای به او زد که بر زمین افتاد. مادیان تنش به لرزه افتاد بلند شد و به سمت گله فرار کرد. رستم رخش را به سمت خود کشید. دست بر پشت او گذاشت و هر چه فشرد رخش در برابر فشارهای رستم مقاومت کرد.

رستم با خود گفت که این همان اسبی است که می تواند مرا در کارزار همراهی کند. از چوپان پرسید این اژدها چند است؟ آن را می فروشی؟ و او پاسخ داد تو اگر رستمی برو این اسب از آن تو و روی ایران زمین را سفید کند. رستم شادمان شد، رخش را زین کرد و آماده نبرد شد.

لشکر کشیدن زال به سوی افراسیاب

صدای شیپورها به پا خاست و سپاهی از شیران دست از جان شسته از زابلستان بیرون شدند.

برآمد ز زابلستان رستخیز زمین مرده را بانگ بر زد که خیز

پهلوان رستم جلودار سپاه بود و پهلوانان سالخورده پشت سر او پیش می رفتند. آنچنان لشکر بزرگ بود که پرنده ای در دشت جای نمی گرفت. افراسیاب از لشکرکشی زال آگاه شد و لشکر خود را به سمت ری پیش راند. لشکر ایران از بیابان به سوی آن مرغزار که افراسیاب کمین کرده بود بیامد. بین آنها دو فرسنگ مانده بود.

سپهبد زال، بزرگان را فراخواند و به آنها گفت که افراسیاب لشکر خود را از ایران زمین به سوی ما هدایت می کند  کشور ما بدون پادشاه است گویی سپاه ما پیکری بی سر است باید یکی از ما از نژاد کیانی کسی را بیابد که شایسته تخت شاهنشاهی باشد.

موبدان به رایزنی پرداختند و به زال گفتند از تخم فریدون پهلوانی است به نام کیقباد که هم شکوه پادشاهی دارد و هم دادگر است و هم آیین کشورداری می داند.

رفتن رستم به البرز کوه برای آوردن کیقباد

زال به رستم گفت با لشکری تازیان به البرز کوه نزد کیقباد برو. لحظه ای درنگ نکن. دو هفته ای باید بروی و برگردی و لحظه ای از تاختن آرام نداشته باشی به او بگویی که لشکر همگی تو را می خواهند و برای تو تخت پادشاهی را آراسته اند که کسی جز تو تاج و تخت کیانی نیست.

پادشاهی فریدون

تهمتن (رستم) زمین را بوسید و سوار بر اسب به سوی کیقباد راهی شد. طلایه دار سپاه ترکان چو آنها را بدید به سویشان حمله کرد. رستم یک تنه چون کوهی همه آنها را با گرز گاو سر خویش بر زمین افکند. بسیاری از تورانیان کشته شدند و بسیاری از رزم گریختند، عده ای سوی افراسیاب رفتند و آنچه گذشت را برایش بازگو کردند.

افراسیاب خشمگین شده بود، قلون را که جنگاوری حیله گر بود با لشکری سوی آنان فرستاد. قلون راه را بر نامداران ایران زمین بست و رستم از آن سو به سوی البرز کوه می تاخت.

در نزدیکی البرز کوه جایگاهی باشکوه دید، درختان بسیار و آب روان، تختی آراسته دید که جوانی خوش سیما روی آن در سایه گاهی نشسته، هیبتی دارد چون پهلوانان و لباس رزم بر تن دارد و چون رستم به آنها رسید او را پذیرفتند و از او پذیرایی کردند و رستم در پاسخ گفت: ای نامداران گردن فراز من باید به البرز کوه بروم که کاری بس مهم بر دوش من است. آنها گفتند ای پهلوان نامدار اگر سوی البرز می روی بگو به دنبال که می گردی تا تو را راهنمایی کنیم که ما مردم آن دیاریم و در اینجا چنین بزمی بر پا کرده ایم.

شاهی است در آنجا پاکیزه تن، سرافراز و از نژاد فریدون، نامش کیقباد است اگر او را می شناسید نشانی اش را به من بدهید. سرکرده آن دلیران زبان گشود و گفت من کیقباد را می شناسم اگر فرود آیی و با ما همسفره شوی نشانی کیقباد را به تو خواهم گفت. تهمتن تا نشان قباد را شنید بی درنگ از رخش فرود آمد و بر تخت نشست. جامی به دست او دادند و دیگری دستش را در دست گرفت و به رستم گفت از من نشان قباد را می خواهی تو او را از کجا می شناسی.

رستم پاسخ داد از پهلوان زال برایش پیامی آورده ام تخت پادشاهی ایران زمین را برایش آراسته اند و بزرگان او را به شاهی خواسته اند. پدرم زال مرا فرستاده است تا این پیام را برای قباد بیاورم و او را برای پادشاهی ایران زمین با خود به آنجا ببرم. اگر نشانی اش را می دانی به من بگو.

آن جوان خندید و گفت کیقباد از نژاد فریدون منم و نام پدرانم را یک به یک تا فریدون به یاد دارم. رستم تا این سخن را شنید از تخت فرود آمد و در مقابل او زمین را بوسید و پیغام زال را بی کم و کاست برایش باز گفت و از او خواست برای پادشاهی ایران زمین راهی شود.

جشن و سروری بر پا شد و با هم جام ها نوشیدند و از جمشید گفتند و به شادی زمانی گذشت. آنگاه شاه جوان به پهلوان رستم گفت به خواب دیدم که از ایران زمین دو باز سپید آمدند و تاجی درخشان را بر سرم گذاشتند به همین دلیل به اینجا آمدیم و در کنار جو مجلسی شاهوار ترتیب دادیم.

رستم دلاور پاسخ داد این خواب نشانی است از یزدان پاک. اکنون برخیز تا سوی ایران رویم و به یاری دلیران سرزمین بشتابیم. قباد بی درنگ برخاست و سوار بر اسب جنگی به همراه رستم به سوی ایران زمین تاختند.

شب و روز آرام و قرار نداشتند تا به طلایه دار سپاه ترکان رسیدند و قلون دلاور از آمدن آنها آگاه شد. شاهنشاه ایران زمین تا او را بدید در مقابلش ایستاد. تهمتن به او گفت ای شهریار اکنون دیگر نیازی به نبرد تو نیست او در برابر من و رخش و گرزم یارای مقاومت ندارد و من نیز جز پروردگار از کسی کمک نمی خواهم. این را بگفت و رخش را به سوی دشمن تازاند. به چشم بر هم زدنی سواری را پخش زمین کرد. یکی را می گرفت بر دیگری می زد از بینی شان مغز سر بیرون می ریخت. بر زین اسب ها سواری نمانده بود.

قلون که دید چنین پهلوان پیلتن و دلاوری در برابر اوست و کسی یارای نبرد ندارد دست بر نیزه برد و به او حمله کرد. تهمتن نیزه قلون را گرفت، چنان که قلون از جنگاوری او در شگفت ماند. قلون را با نیزه اش از زمین بلند کرد و بر زمین کوفت. رخش قلون را با خواری به زیر سم های خود آورد و مغز سرش بیرون ریخت.

چند سواری که هنوز از دست رستم جان سالم به در برده بودند با دیدن قلون در آن خواری گریختند.تهمتن کیقباد را از طلایه سپاه ترکان عبور داد. آسمان تیره شده بود و خورشید جای خود را به مهتاب می داد.

رستم کیقباد را به نزد زال رساند، یک هفته ای موبدان رایزنی کردند و با کیقباد سخن گفتند. پس از آن همه به پادشاهی او گواهی دادند که جز او کسی شایسته پادشاهی ایران زمین نیست و یک هفته هم به جشن و سرور گذشت.

پادشاهی کیقباد صد سال بود

کیقباد بر تخت پادشاهی ایران زمین تکیه زد و بزرگان و پهلوانان ایران زمین نزد او آمدند بر او آفرین گفتند و از او خواستند در برابر ترکان بایستد و سپاه ایران را فرمانروایی کند. قباد لباس رزم بر تن کرد و به میدان نبرد رفت. آنگاه جارچی از ایوان شاه به سوی شهر رفت و پهلوانان را به نبرد خواند و به آنها وعده پاداش داد.

قباد به نامداران ایران زمین مال فراوان بخشید و سپاه ایران را پیش راند. رستم همچون پیلی جنگی در مقابل سپاه حرکت می کرد. از یک سو مهراب کابلی و از سوی دیگر گستهم و در میان سپاه قارن و زال و کیقباد هم از پشت آنها سپاه ایران زمین را همراهی می کرد و پرچم کاوه آهنگر برافراشته پیش می آمد. گویی زمین چون دریایی خروشان به جوش آمده بود.

از سوی دیگر افراسیاب از لشکر ایران آگاه شد و لشکر خود را حرکت داد. در سپاه افراسیاب پهلوانانی چون اجناس، ویسه، شماساس و گرسیوز در مقابل سپاه بودند.

از سپاه ایران قارن رزم زن چون شیر ژیان اسب خود را پیش راند و به میان سپاه توران رفت و هماوردی می خواست اما در آن سپاه کسی یارای مقابله با او را نداشت به هر سوی سپاه حمله می کرد صد نفر را می کشت. گهی به راست و گاهی به چپ حمله می کرد. آنقدر از تورانیان کشت تا اینکه شماساس را دید. به سمت او یورش برد و با شمشیرش ضربه ای به سر او وارد کرد. شماساس از اسب به زیر افتاد و در دم جان سپرد.

علی یزدی مقدم

داستان بعدی: جنگ رستم با افراسیاب- داستانی از شاهنامه

این محتوا اختصاصاً برای یاد بگیر دات کام تهیه شده است استفاده از آن با ذکر منبع همراه با لینک آن و نام نویسنده یا مترجم مجاز است
برچسب ها: - -



  1. ممنون از مطالب خوبتون

نظر شما چیست؟

پرسش های خود را در بخش پرسش و پاسخ مطرح کنید

لطفا جای خالی را پر کنید







صفحه ما را در فیس بوک دنبال کنید صفحه ما را در توییتر دنبال کنید صفحه ما را در  اینستاگرام دنبال کنید صفحه ما را در لینکداین دنبال کنید