• ارسال کننده: سمیه مظفری
  • تاریخ انتشار: 2020 / 03 / 04

رسیدن لشکریانی به کمک دو سپاه توران و ایران – داستانی از شاهنامه

داستان قبلی: محاصره سپاه ایران توسط تورانیان در کوه هماون – داستانی از شاهنامه

زن خواستن فریبرز

فریبرز به رستم گفت ای پهلوانی که تاج و تخت پادشاهی به قدرت تو پا برجاست آرزویی پنهانی دارم که تاکنون به کسی نگفته ام و می خواهم آن را با تو در میان بگذارم.

من برادر سیاوش هستم، همسری که از برادرم به یادگار مانده است، شایسته است تا همسری چون من داشته باشد و تو بهترین کس برای گفتن این موضوع به پادشاه هستی.

رستم گفت: هر چه بگویی من همان کنم. آن گاه نزد شهریار جهان رفت و با او چنین گفت ای خسرو نامدار خواسته ای دارم از شما که خواسته ای است نیکو و اگر به آن فرمان دهی مرا خشنود کردی.

کیخسرو پاسخ داد: تو نور چشم ما هستی ای پهلوان بزرگ ایران زمین بگو چه می خواهی از تخت و تاج و مهر من. هر چه آرزو داری برآورده کنم.

رستم چنین گفت که از شکوه و جلال تو همه جهان بهره مند شده است، مهر و داد تو همه را بهره مند کرده است. عممویت فریبرز فرزند کاوس شاه مرد آزاده ای است. در میان شاهزادگان ما مانند او یافت نمی شود هم هنرمند و خردمند است هم پهلوانی دلاور است. آرزویی دارد که به دست شما برآورده می شود. او به دختر افراسیاب بانو فرنگیس علاقه مند شده است. از سوی دیگر مهر سیاوش را در دل دارد چه کسی بهتر از او برای همسری مادر بزرگوار شما. هر چه تو فرمان دهی ما همان کنیم که امید روزهای خوش ما از توست ای پادشاه دادگر.

خسرو با شنیدن این سخنان از رستم پهلوان نامدار ایران زمین، چنین گفت: هر که حرف تو را زمین بگذارد عاقبت خوشی نخواهد داشت، سخنان تو چیزی جز مهر و وفا نیست اما می دانی که من نمی توانم از طرف مادرم تصمیم بگیرم این سخنان را به او خواهم گفت اگر قبول کرد من هم حرفی ندارم. آن دو نزد فرنگیس رفتند.

بمادر چنین گفت پس شهریار که ای در جهان از پدر یادگار
بهر نیک و بد ها پناهم توئی منم چون کنارنگ و شاهم توئی

ای مادر پناه من در همه سختی ها تو بوده ای، پادشاه واقعی تو هستی و من در کنار تو هیچ نیستم می دانی که سپاه ایران در چه شرایطی به سر می برد و بزرگان ایران زمین در سرزمین تورانیان کشته شده اند. زنان ایرانی در خانه هایشان شیون می کنند و جای خالی مردانشان را می بینند می خواهم سپاهی برای کمک به آن ها بفرستم که رستم و زال راهنمای آن ها باشد و فریبرز این سپاه را هدایت خواهد کرد.

رستم شما را از من برای فریبرز خواستگاری کرده است پاسخ شما چیست؟ هر چه فرمان دهی همان کنم، می دانی که من جز خشنودی شما چیزی نمی خواهم. فرنگیس با شنیدن سخنان فرزندش یاد روزگاران قدیم افتاد. می دانم که رستم خیر خواه است وگرنه تمایلی به این کار نداشتم اگر خواستگاری از سمت رستم باشد چه کسی می تواند به او نه بگوید.

تهمتن با شنیدن این سخنان بسیار خوشحال شد. آن گاه از خوبی های فریبرز و شایستگی هایش گفت و از او پرسید آیا او را به همسری می پذیری. بزرگ بانوان ایران زمین در حالی که چشمانش خیس شده بود و از غم سیاوش و شرم پسر پاسخی نمی داد. پس رو به رستم کرد و گفت ای بزرگ ایران زمین، درست است که چون فریبرز مردی یافت نمی شود اما برای من سیاوش نخواهد شد ولی گویی گفتار تو زبان مرا بسته است و هر چه که پادشاه ما کیخسرو فرمان دهد من همان کنم.

شهریار خوشحال شد و مادر دید که رخش چون گل بهاری سرخ شده است پس به رستم فرمان داد که هر چه زودتر کار را انجام دهد. موبدان را بخواندند و به رسم کهن چند خطی نوشتند و فرنگیس را به همسری فریبرز در آوردند.

فریبرز داماد شد و سه روز در کنار فرنگیس بماند. روز چهارم آماده رفتن شد. رستم در مقابل سپاه به سپاهیان دِرهَم می داد و فریبرز لشکر را آماده می کرد.

 ازدواج فریبرز و فرنگیس در شاهنامه

رفتن فریبرز و رستم به یاری ایرانیان و خواب دیدن طوس از سیاوش

سحرگاه رستم سپاه ایران را به سوی مرز توران زمین روانه کرد. پادشاه که دل نگران بود دو فرسنگ از راه را همراه آن ها آمد، آن ها را بدرقه کرد و خود بازگشت.

رستم هر دو استراحتگاه را به یکی تبدیل کرد شبانگاه طوس در حالی که نگران همراهان خود بود خواب به چشمانش آمد در خواب از دور شمعی پر نور دید که به او نزدیک می شود. بر تختی از عاج سیاوش را دید که با شکوه و جلالی نشسته است و با لبی خندان و با رویی گشاده رو به طوس کرد و با او سخن گفت که به ایرانیان مژده بده که در این نبرد پیروز خواهی شد.

طوس از خواب بیدار شد و به گودرز گفت که چه خوابی دیده است، پس فرمان داد در شیپورها دمیدند و لشکریان آماده نبرد شدند و پرچم کاویانی را برافراختند. از آن سو پیران سپاه تورانیان را به آن سو آورد. باران تیر بر سر دو سپاه می ریخت. پهلوانان توران در آن میان توان پیش آمدن نداشتند.

هومان به پیران گفت چرا درنگ می کنی باید حمله کنیم پیران به او گفت دیشب به خاطر نداری که سه پهلوان از ایران زمین گروهی از سپاه ما را چگونه به خاک و خون کشیدند، اکنون زمان شتاب نیست، بگذار تا در آن کوهستان زیر آفتاب از تشنگی تلف شوند باید مراقب باشیم که راه فرار آن ها باز نشود، آب و نان آن ها که تمام شود، توان نبرد نخواهند داشت. آن گاه سپاه تورانیان به سمت خیمه های خود بازگشتند ایرانیان هم به سمت کوه بازگشتند.

طوس با نگرانی به گودرز گفت گویی بخت ما به سر آمده است خوراک کافی برای سپاهیان نداریم تنها راهی که برای ما باقی مانده است این که با گرز و شمشیر به دشمن حمله کنیم و اگر قرار است جان دهیم با سربلندی جان خود را نثار کنیم.

همان مرگ خوشتر بنام بلند ازین زیستن با هراس و گزند
برین بر نهادند یکسر سخن که سالار نیک اختر افکند بن

افراسیاب خاقان و کاموس را به یاری پیران فرستاد

سحرگاه فرستاده ای از افراسیاب نزد پیران آمد و او را از سپاه بزرگی که برایش فرستاده بود آگاه کرد. در میان آن سپاه، پهلوانی به نام کاموس بود که می گفتند به اندازه صد شیر نر زور دارد. از آن سو سپاهی بود از خاقان چین که از شمشیر او هیچ پهلوانی جان سالم به در نبرده بود. پیران که شاد شده بود به سپاهیان خود مژده داد که دیگر نگران نباشید با این سپاه در ایران هیچ آبادی باقی نخواهیم گذاشت.

پیران رو به هامون کرد و گفت آن ها راه درازی آمده اند من به پیشواز آنان می روم که خاقان چین کم کسی نیست و می خواهم کاموس سرافراز را ببینم وقتی بازگشتم آماده جنگ می شویم تا دمار از روزگار ایرانیان برآوریم. سر ایرانیان را از تن شان جدا خواهم کرد و برای افراسیاب خواهم فرستاد. تن شان را می سوزانم تا خاکی از ایشان باقی نماند. آن گاه سپاه را به سه قسمت تقسیم می کنم تا روزگار شاه ایران را سیاه کند. یک قسمت را به بلخ می فرستم گروه دیگر به سوی کابلستان و سومی را به سوی ایران.

از زن و کودک و پیر و جوان کسی را زنده نخواهم گذاشت. کاری می کنم که از ایران نامی به جا نماند. اکنون تا من همه چیز را مهیا می کنم شما با آن ها نبرد نکنید.

آمدن خاقان چین به هماون

پیران وقتی که به نزدیک آن ها رسید از دیدن آن همه سپاه و آن ابهت شگفت زده شد با خود اندیشید آیا این میدان نبرد است یا بهشت. نزد خاقان چین رسید پیاده شد و زمین را بوسید.

خاقان با دیدن پیران او را در آغوش گرفت و او را در کنار تخت خود بنشاند. آن گاه از سپاه ایران بپرسید و از پهلوانانش. به پیران گفت که آن ها تلاش بیهوده کردند بسیاری از آن ها کشته شدند و باقی آن ها به کوه هماون گریزان شدند. سپهدار طوس که مردی دلیر است و پهلوانان آن ها گودرز، کشوادگان، رهام، بیژن و شیدوش.

خاقان چین گفت کنار من باش که امروز را جشن می گیریم و به خوشی می گذرانیم آن گاه خیمه را چون باغ بهار آراستند و به خوشگذرانی پرداختند.

رایزنی ایرانیان در کار خود

سحرگاه طوس و گودرز با یکدیگر سخن می گفتند آن ها نگران بودند چرا صدایی از سپاه توران نمی آید. آیا بخ خاطر سر خوشی شب گذشته امروز بی هوش افتاده اند یا این که در تدارک یورشی دیگر هستند. اگر سپاهی به یاری آن ها آمده باشد دیگر کار ما تمام است و از این سخنان با یکدیگر می گفتند که گیو حرف های آن ها را شنید و به آن ها گفت چرا اندیشه بد به دل خود راه می دهید، در حالی که یار ما پروردگار توانمند است چرا که ما خداپرست هستیم و برای نیکی ها می جنگیم. پس چرا نگران باشیم که زمانی که رستم برسد این روزهای تلخ به پایان خواهد رسید.

بدو گفت گیو ای سپهدار شاه چه بودت که اندیشه کردی تباه
کز اندیشه بد سخن دیگرست ترا کردگار جهان یاورست
جهان آفرین را پرستنده ایم بسی تخم نیکی پراکنده ایم

گیو به آن ها گفت که نباید از خداوند ناامید شویم امروز که آن ها برای نبرد پا پیش نگذاشته اند. چرا در نگرانی بگذرانیم پس به سوی آن ها حمله می کنیم تا بفهمیم راز آن ها چیست.

آگاهی یافتن گودرز از آمدن رستم

سپهدار طوس از کوه بالا رفت و از گروه دور شد به دیده بان گفت هر دو سو را ببین از سوی ایران پرچمی می بینی سمت تورانیان چه خبر است.

دیده بان گفت از سوی تورانیان همه در جنب و جوش هستند ولی از سمت ایران هیچ خبری نیست گویی همه در خخواب هستند.

طوس با شنیدن این سخنان رخش زرد شد و اشک از چشمانش سرازیر شد. آن گاه فرمان داد  که اسب مرا زین کنید که دیگر نخواهم خوابید. می رویم تا با همین سواران دمار از روزگار تورانیان در آوریم. اسب طوس را زین کردند و او آماده نبرد شد که خبر رسید از سوی ایران گرد و غباری به هوا برخاسته است. سپاه بزرگی که برق نیزه های آن ها از دور چون خورشید می درخشید.

به پیش اندرون گرگ پیکر یکی یکی ماه پیکر ز دور اندکی
درفش دگر اژدها پیکرش پدید آمد و شیر زرین سرش

گودرز از این سخنان شاد شد آن گاه به دیده بان گفت از کوه بالا برو و ببین آن ها کِی نزدیک ما می رسند. دیده بان بالا رفت و بازگشت به گودرز گفت سحرگاه فردا به کوه می رسند ایرانیان شاد شدند گویی نیرویی تازه گرفته بودند.

از آن سو پیران به سمت سپاه خود بازگشت و از بزرگی سپاه خاقان گفت. تورانیان که خوشحال بودند فریاد شادی سر می دادند و خود را پیروز این نبرد می دانستند. اما سپاه ایران تشنه لب و گرسنه با شنیدن سر و صدای دشمن هر کدام به گوشه ای رفتند و خود را برای آخرین نبرد آماده می کردند در حالی که غمی بزرگ در دل داشتند و بسیاری برای یاران، هم رزمان و فرزندانشان اشک می ریختند.

طوس به بیژن گفت بالای کوه برو و ببین چه خبر است. بیژن به بالای کوه رفت و از دیدن آن سپاه بزرگ وحشت زده شد. آن گاه نزد طوس آمد و گفت آن سپاه، آن قدر بزرگ است که توان شمارش آن را نداریم از سواران، فیل های جنگی و نیزه ها زمین دیده نمی شود. طوس که هنوز از رسیدن سپاه ایران بی خبر بود دل نگران و پریشان شد و خود را آماده می کرد که آن شب به سپاه توران شبیخون بزنند و آخرین نبرد خود را انجام دهند و با افتخار کشته شوند و هر چه می توانند از تورانیان بکشند تا آن ها توان گزند رساندن به ایران را نداشته باشند.

دیده بان به سوی طوس دوید تا گفت که از ایران سپاه بزرگی به سوی ما می آید سپهدار طوس با شنیدن این سخنان دلش شاد شد و بزرگان سپاه را فراخواند. آن گاه به آن ها گفت اکنون که سپاه ایران به این سو می آید نباید در جنگ شتاب کنیم. رستم پیلتن به سوی ما می آید او دمار از روزگار تورانیان در خواهد آورد. آن ها آن شب را به شادی گذراندند و سخنی از شبیخون نگفتند.

رفتن خاقان چین و کاموس به دیدار لشکر ایران

سحرگاه خاقان چین بزرگان سپاه توران را فرا خواند و به پیران گفت امروز نبرد نمی کنیم که سپاهیان ما خسته راه هستند. از این سو ببینیم ایرانیان چه می کنند و در میدان نبرد چه می خواهند انجام دهند. پس سپاهی به سوی دشت فرستادند تا سواران و سپاه ایران را به آن سو بکشند و آن ها را برانداز کنند. طوس از دور آن سپاه را دید هر چه از سپاه ایران باقی مانده بود در مقابل آن ها صف کشیدند خاقان چین با دیدن آن سپاه کوچک به پیران گفت آن جنگاوران که می گفتی این ها هستند؟

پیران گفت نباید آن ها را دست کم بگیرید که سپهدار طوس جنگاوری قدرتمند است که همین سپاه اندک در میدان نبرد به سادگی شکست نمی خورد. اکنون سه روز اجازه می دهیم سپاه از خستگی راه را از تن به در کند. آن گاه لشکر را به دو نیم می کنیم یک گروه از سحر تا غروب با آن ها نبرد خواهند کرد و گروه دیگر که در آسودگی بوده اند را به میدان می بریم تا از غروب تا سحرگاه با آن ها پیکار کنند نمی گذاریم که آرام و قرار بگیرند.

کاموس پاسخ داد این فکر خوبی نیست چرا با این سپاه بزرگ باید در نبرد درنگ کنیم باید با تمام توان به آن ها حمله کنیم همه آن ها را بکشیم آن گاه به ایران زمین خواهیم رفت، آن مرز و بوم را با خاک یکسان خواهیم کرد. من با سپاه هند به آن سو می روم در آن کوه یک نفر هم زنده نخواهد ماند. خاقان چین و دیگر بزرگان این سخن را پسندیدند و به سوی لشکریان خود رفتند و آن ها را آماده نبرد کردند که کاموس می خواست همان شب شبیخون بزند.

رسیدن فریبرز به کوه هماون

از آن سو سپاه ایران به کوه هماون رسید از سپاه ایران خروشی به پا شد. گودرز پیر بر اسب خود نشست و به سوی آن ها تاخت وقتی به نزدیکی آن ها رسید پرچم فریبرز را از دور دید که او پیشاپیش سپاه ایران می تاخت. گودرز از اسب پیاده شد. فریبرز هم از اسب پیاده شد و او را در آغوش گرفت هر دو اشک ریختند و از پهلوانان و پسران گودرز سخن گفتند که تن بی جان آن ها در میدان نبرد رها شده بود.

از ایشان ببارید گودرز خون که بودند خفته بخاک اندرون

آن گاه گودرز از سپاه توران، چین، هند و روم و تعداد زیاد آن ها گفت. سپس از رستم پرسید که او کجاست و کِی می رسد که اگر رستم نباشد نمی توانیم در برابر این سپاه بزرگ کاری کنیم.

فریبرز پاسخ داد که رستم گفته است شما آغازگر نبرد نباشید، بمانید تا پرچم من را ببینید تا به شما برسم. آن گاه سپاه ایران با گودرز به سوی کوه هماون رفتند.

یاری به دو لشکر ایران و توران شاهنامه

رایزنی پیران با خاقان

دیده بان تورانیان نزد پیران آمد و خبر از رسیدن سپاهی از ایران آورد. پیران نزد خاقان و کاموس رفت گفت سپاهی از ایران آمده است که نمی دانم چند نفر هستند و سالار آن کیست؟ حال شما بگویید چه کنیم چاره این کار چیست؟

کاموس به پیران گفت تو سپاه بزرگ افراسیاب را داشتی با پنج ماه فرصت که سپاه کوچکی از ایران را نابود کنی، در حالی که هنوز درمانده ای و ما آمده ایم تا در کارت گشایشی حاصل کنیم. تو از رستم می ترسی و او اولین کسی است که دمار از روزگارش برآرم ببین تا در میدان نبرد چه خواهم کرد تا بدانی که یگانه جنگاور این جهان کیست.

پیران دلاوری کاموس را ستود. از آن سو خاقان چین رو به پیران کرد و گفت کاری نکن که جنگجویان ما نگران شوند، در ایران پهلوان جنگاوری نمانده است، همان ها که مانده اند با خواری به بند می کشم و نزد افراسیاب می فرستم و سرهای بسیاری از آن ها خواهم برید، نه پادشاهی در آن سرزمین بماند نه برگی از درختی.

پیران از شادی خندید و به خاقان چین آفرین گفت. آن گاه هر سه به سوی لشکر رفتند. یکی از کارآگاهان را فرستادند تا آن پرچم سیاه سپهدار ایران را ببیند و بشناسد. آن گاه آمد و چنین گفت او فریبرز فرزند کاووس است که سپاهی قدرتمند دارد که برای کیخسرو جان می دهند.

پیران به هومان گفت دیگر نگرانی نداریم چون رستم در میان آن ها نیست. آن سپاه و گیو و طوس در برابر کاموس توانی ندارند که او رستم پیلتن را کوچک می شمارد. آن گاه که شنیدم سپاهی از ایران می آید گمان کردم دیگر همه چیز تمام است. فریبرز در برابر ما شانسی ندارد از آن سو به طوس خبر دادند که سپاهی از ایران به فرماندهی فریبرز فرزند کاووس رسیده است. پس طوس شادمان فرمان داد شیپورها را بنوازند. سپهبد طوس به استقبال آنان رفت.

علی یزدی مقدم

داستان بعدی: کشته شدن اشکبوس به دست رستم – داستانی از شاهنامه

 

 

 

 

 

این محتوا اختصاصاً برای یاد بگیر دات کام تهیه شده است استفاده از آن با ذکر منبع همراه با لینک آن و نام نویسنده یا مترجم مجاز است
برچسب ها:



 

در یاد بگیر دات کام مشترک شوید و آخرین مطالب را در ایمیل خود دریافت نمایید

نظر شما چیست؟

پرسش های خود را در بخش پرسش و پاسخ مطرح کنید

محدودیت زمانی مجاز به پایان رسید. لطفا کد امنیتی را دوباره تکمیل کنید.




بستن تبلیغات

تبلیغات اینترنتی در یاد بگیر دات کام



صفحه ما را در فیس بوک دنبال کنید صفحه ما را در توییتر دنبال کنید صفحه ما را در  اینستاگرام دنبال کنید صفحه ما را در لینکداین دنبال کنید