• ارسال کننده: سمیه مظفری
  • تاریخ انتشار: 2020 / 03 / 18

کشته شدن اشکبوس به دست رستم – داستانی از شاهنامه

داستان قبلی: رسیدن لشکریانی به کمک دو سپاه توران و ایران – داستانی از شاهنامه

نبرد گیو و طوس با کاموس

سحرگاه از سوی هامون غوغایی برخاست. کاموس شیر افکن آماده نبرد شد. از پهلوانان لشکری گزید و به سوی ایرانیان تاخت. از گرد و غباری که به هوا برخاسته بود سپاه ایران آماده نبرد شد. گودرز سواری نزد فریبرز فرستاد و به او پیام داد که سپاهی از تورانیان به سوی ما می آیند اکنون تو که فرزند پادشاه و بزرگ ما هستی اگر به کمک ما نیایی از سپاه ایران هیچ باقی نخواهد ماند.

فریبرز با شنیدن این پیام با لشکری از مردان قدرتمند به آن سو آمدند و همراه با طوس و گیو لشکر ایران را آرایش دادند. کاموس همراه با سپاه خود به پای کوه رسید. سپاه بزرگی که زمین را پوشانده بود چنان که زمین دیده نمی شد. کاموس فریاد می زد شما ایرانیان هنگام نبرد مردانه نمی جنگید. هومان و پیران با لشکرشان سپاهی نیستند اگر جنگجویی  در سپاه شماست بیاید تا با من نبرد کند.

گیو از شنیدن این سخنان خشمگین شد، شمشیر کشید و به آن سو تاخت. وقتی به نزدیکی کاموس رسید با خود گفت مگر پیلی در برابر چنین پهلوانی دوام بیاورد. پس کمانش را بیرون آورد و او را تیر باران کرد. کاموس سپر خود را در مقابلش گرفت تا از آن تیرها در امان باشد و در چشم بر هم زدنی نیزه خود را به سوی گیو پرتاب کرد. نیزه به کمربند گیو برخورد کرد چنان که او را از اسب به زمین کوفت.

طوس از آن سو با دیدن نبرد آن ها غمگین شد و فهمید که گیو در برابر کاموس توان مبارزه ندارد پس به یاری او شتافت. شمشیر کشید و به آن سو حمله کرد.

کاموس در میان دو پهلوان بزرگ ایران می جنگید و با شمشیر خود سر اسب طوس را از بدن جدا کرد. طوس همراه با اسبش به زمین افتادند. دو پهلوان پیاده با کاموس که سوار بر اسب بود می جنگیدند تا این که هوا رو به تاریکی می رفت و دو سپاه دست از نبرد کشیدند و به سمت خیمه های خود رفتند.

کشته شدن اشکبوس به دست رستم_ شاهنامه

رسیدن رستم نزدیک ایرانیان

با تاریک شدن هوا ایرانیان از دور غباری دیدند که از سوی ایران به آن ها نزدیک می شود. همه در انتظار بودند تا این که رستم و سپاهی از زابل نمایان شد. گودرز پیر با دیدن رستم رُخَش پُر از اشک شد. رستم از اسب پیاده شد و گودرز را در آغوش گرفت. گودرز رستم را ستایش کرد و رستم هم به او گفت دیگر غمگین نباش که سختی ها به پایان خواهد رسید. از آن سو گیو و طوس همراه با سپاهیان از آمدن رستم آگاه شدند و به آن سو آمدند.

طوس از کشته های بسیار و روزهای سخت گفت. دل رستم از این سخنان به درد آمده بود و آن ها را دلداری می داد.

آن شب خیمه هایی برای رستم و همراهانش بر پا کردند و تختی از عاج برایش آماده کردند و رستم بر تخت نشست. یک سمت او گودرز و گیو نشسته بودند و سمت دیگرش طوس و بزرگان نیو نشسته بودند. یکی از بزرگان شمعی روشن کرد و از سپاه تورانیان گفت و از سپاه ایران و آن چه رخ داده بود را تمام و کمال برای رستم شرح داد.

لشکر آراستن تورانیان و ایرانیان

سحرگاه سپاه توران آماده نبرد می شود. هومان در مقابل لشکر بود و به سوی کوه هماون می نگریست. آن خیمه هایی که شب گذشته برای رستم به پا شده بود را دید. آن گاه نزد پیران رفت و از سربازان کابلی سخن گفت. هومان به پیران گفت گمان کنم رستم آمده است.

بدو گفت پیران که بد روزگار اگر رستم آید برین کارزار

پیران به هومان گفت اگر رستم آمده باشد نه کاموس و نه خاقان چین می توانند در برابر او کاری کنند. آن گاه نزد کاموس رفت و به او از آمدن رستم گفت.

کاموس رو به پیران کرد و گفت ای مرد دانا به دلت بد راه نده که اگر کیخسرو هم می آمد یارای نبرد با من را نداشتند. برو و با سپاهت را آماده نبرد باشید تا آن زمان که سر از تن رستم جدا می کنم و کار ایرانیان را تمام می کنیم.

پیران از این سخنان دلش شاد گشت و به سوی خاقان چین رفت، زمین را بوسید و او را ستایش کرد و گفت من امروز سپاه خود را آماده نبرد می کنم و از تو خواهش دارم پشت سپاه من باشی و مرا یاری کنی. خاقان چین هم سوگند خورد که چنین کند. آن گاه خاقان، سپاه خود را آماده نبرد کرد. سپاه تورانیان و خاقان چین به میدان کارزار آمدند.

و رستم از آن سو سپاه آن ها را نظاره می کرد. پس فرمان داد تا لشکریان آماده نبرد شوند. آن گاه رستم گفت رخش من سه منزل را یکی کرد تا مرا به این رزمگاه برساند. اکنون او خسته و آزرده است. پس امروز مرا یاری کنید که نمی توانم بیش از این او را خسته کنم.

یک امروز در جنگ یاری کنید برین دشمنان کامکاری کنید

تا ببینم فردا چه می شود و از این پهلوانان کدامشان در خون خود غلطیده اند. رستم سپاه ایران را آرایش داد و خود به بالای کوه رفت تا سپاه تورانیان را تماشان کند. از دیدن آن همه سرباز و مرد جنگی در شگفت ماند. آن گاه به راز و نیاز با پروردگار پرداخت و از او یاری خواست. آن گاه همراه با سپاهیان به میدان نبرد رفت. دو سپاه در دو فرسنگی یکدیگر مقابل هم صف کشیدند. باران تیر و نیزه از دو سو باریدن گرفت، چنان که آسمان تیره شده بود. از دو سو جنگاوران به زمین می افتادند.

نبرد رستم با اشکبوس

پهلوانی دلیر که نام او اشکبوس بود فریاد می زد تا از ایران هماوردی بیاید از میان ایرانیان رهام به آن سو تاخت. چند تیر به سوی او انداخت ولی تیرها به زره او کارگر نبود. پس دست به گرز برد و ضربه ای بر کلاه او کوفت که آن هم بر اشکبوس کارگر نشد.

آن گاه اشکبوس گرز سنگینی را بالا آورد و بر سر رهام کوفت چنان که کلاه خود رهام روی سرش خُرد شد. رهام از میدان جنگ گریخت. طوس که در قلب سپاه ایران بود از این کار رهام خشمگین شد، خواست به آن سو بتازد که رستم جلوی او را گرفت و گفت رهام مرد نبرد نیست، قلب سپاه با توست، پس بمان و بگذار من پیاده به نبرد او بروم. آن گاه کمانش را برداشت و چند تیر به سوی اشکبوس انداخت و فریاد زد که هماورد تو این جاست، کجا می روی؟

اشکبوس افسار اسب خود را به سوی رستم کشید و با خنده ای بر لب گفت نام تو چیست؟ رستم پاسخ داد تو که زنده نمی مانی نام مرا می خواهی چه کار؟ نام من هر چه هست همان کسی هستم که تو را خواهم کشت. اشکبوس به رستم گفت تو بدون اسب چگونه می خواهی با من نبرد کنی، سرت را به باد خواهی داد.

رستم پاسخ داد تاکنون کسی را ندیده ای که پیاده نبرد کند؟ اکنون به تو می آموزم چگونه پیاده بجنگی. مرا طوس فرستاده تا اسب تو را برایش ببرم. اشکبوس پاسخ داد سلاحی نداری چگونه می خواهی مرا شکست دهی، تو آدم شوخی هستی و رستم پاسخ داد تیر و کمان مرا ببین تا بفهمی چگونه جانت را خواهد گرفت.

آن گاه رستم تیری در کمان گذاشت و اسب اشکبوس را نشانه گرفت. اسب بر زمین افتاد. رستم خندید و گفت این هم آن اسبی که به آن می نازیدی. اشکبوس رستم را تیر باران کرد اما آن تیرها به رستم کارگر نبود. آن گاه رستم فریاد زد این تیرها کار از پیش نخواهند برد چیزی از عمرت نمانده است.

ترا تیر بر من نیاید بکار نه ای مرد گرد افکن و نامدار
نداری زجنگ آوران بهره ای نکردی به تیر و کمان مهره اوی

آن گاه رستم تیری در کمان گذاشت کمان را چنان کشید که تیر در هوا صوت می کشید و آن گاه به سینه اشکبوس خورد و از مهره های پشتش بیرون زد. اشکبوس در دم جان باخت.

کشانی هم اندر زمان جان بداد تو گفتی که او خود ز مادر نزاد

دو سپاه این نبرد را نگاه می کردند کاموس و خاقان چین از این زور و بازو اندام درشت رستم در شگفت مانده بودند. خاقان پس از بازگشت رستم سواری فرستاد تا آن تیر را ز بدن اشکبوس بیرون کشد و بیاورد.

خاقان با دیدن آن تیر در شگفت مانده بود که این تیر است یا نیزه. آن گاه به پیران گفت تو گفتی که این سپاه کوچکی است که خسته و زخمی هستند پهلوان و جنگاوری در میان آن ها نیست، این تیر به بزرگی یک نیزه است دل کوه از این نبرد به لرزه می افتد. پیران پاسخ داد از سپاه ایران کسی را به این قدرت و توان نمی شناسم بزرگ ترین پهلوان آن ها که من می شناسم گیو است پرسش می کنم تا ببینم این مرد کیست و از کجا آمده است.

پیران به میان تورانیان بازگشت و پرسید این مرد کیست که این گونه می جنگد آیا رستم به کمک آن ها آمده است؟ هومان پاسخ داد نباید دشمن را دست کم بگیریم که این از خرد به دور است اکنون که سپاهی از ایران به یاری آن ها آمده است گویی جان تازه ای گرفته اند.

پیران پاسخ داد هر کس جز رستم به کمک آن ها آمده باشد از او ترسی ندارم. آن گاه به سوی کاموس تاخت و گفت امروز نبردی سخت در گرفت که همه را شگفت زده کرد بگو که چاره این کار چیست؟ کاموس پاسخ داد امروز آن ها ما را خوار کردند اشکبوس کشته شد و پهلوانان ایران زمین شاد شدند تاکنون پهلوانی مانند آن پیاده ندیده بودم در سپاه ما کسی توان نبرد با او را ندارد کمانش را دیدی چنین کمانی را کسی نمی تواند خم کند. اکنون که قرار است من با او بجنگم از رستم بگو تا در میدان نبرد او را بشناسم.

پیران پاسخ داد او مردی است قد بلند چون سرو، آن قدر قدرتمند است که افراسیاب از مقابل او گریخت پهلوانی است که پروردگار را می پرستد و قبل از دست بردن به شمشیر از او یاد می کند. او به کینه سیاوش نبرد می کند چرا که سیاوش را او پرورش داده و مربی او بوده است. سلاح او را کسی نمی تواند از زمین بلند کند. آن گاه که وارد نبرد می شود گروهی از دشمنانش را چنان موج دریایی که به کوه برخورد می کند به هر سو پرتاب می کند، از زور گرز او نهنگ جان می دهد، زه کمانش از چرم شیر است. سنگ خارا در دست او چون موم است. لباسی از چرم پلنگ به تن دارد. نام اسبش رخش است که حیوانی شکفت انگیز است که زیر سم او از خاک و سنگ آتش بر می خیزد.

کاموس از شنیدن این سخنان خوشحال شد و به پیران گفت نگران نباش من سوگند می خورم که تا جان در بدن دارم نبرد کنم. دل تو را شاد کنم. پیران به او آفرین گفت و ادامه داد این روزهای سخت هم بگذرد، از آن لشکر بزرگ ایرانیان تعداد زیادی نمانده است ما پیروز خواهیم شد.

لشکر آراستن تورانیان و ایرانیان

با غروب خورشید بزرگان توران جمع شدند و به خیمه خاقان چین آمدند و به رایزنی پرداختند. هر کدام از آن ها سخنی می گفت در پایان همه آن ها رای به کشتار ایرانیان دادند آن گاه به خیمه های خود بازگشتند.

سحرگاه دو لشکر در مقابل هم صف کشیدند. خاقان فریاد کشید امروز نباید درنگ کنید. اگر کوتاهی کنید برای ما خواری به همراه خواهد داشت. چنان کنید در برابر افراسیاب سر افراز شویم. چاپلوسان در برابر خاقان چین به ستایش او پرداختند و از او خواستند با سپاه ایران چنان کند که باران تیر شمشیر ببارد.

از آن سو رستم به ایرانیان گفت من مبارز خوار و ترسو نمی خواهم بعد از اشکبوس آن ها از نبرد با ما می ترسند. پس از شما می خواهم چنان بجنگید که کین خون برادرانمان را از آن ها بستانیم.

که من رخش را بستم امروز نعل برو کرد خواهم بخون تیغ لعل

آن گاه رستم لباس رزم بر تن کرد و آماده نبرد شد.

به نیروی یزدان میانرا ببست نشست از بر رخش چون پیل مست
ز بالای او آسمان خیره گشت زمین از پی رخش او تیره گشت

کشته شدن الوا به دست کاموس

از هر دو سپاه صدای شیپور جنگ بلند شد. از سم اسبان گام های فیل های جنگی زمین می لرزید یک سمت لشکر توران در دست کاموس بود و سمت دیگر را جنگاور هندی هدایت می کرد و خاقان چین در میان سپاه بود.

سپاه ایران را فریبرز طوس و پسر کشواد هدایت می کردند. دو لشکر به یکدیگر رسیدند. کاموس جلوتر از بقیه به لشکر ایران رسید با گرزی در دست فریاد کشید آن جنگجوی پیاده کجاست که می خواست با پهلوانان توران زمین نبرد کند. اکنون اگر به میدان بیاید عمرش به پایان خواهد رسید. پهلوانان سپاه چون گودرز، گیو و طوس که نبرد او را دیده بودند می دانستند که حریف او نیستند، پا پیش نگذاشتند. در این میان یک شمشیر زن کابلی به نام الوا که رستم او را آموزش داده بود و نیزه رستم را در دست داشت فریاد کشید و کاموس را فرا خواند.

رستم به او هشدار داد که مراقب او باش که جنگاوری قدرتمند است.

فردوسی کبیر در این مجال به پند و اندرز می پردازد و به زیبایی چنین می گوید:

چه گفت آنسخنگوی دانای پیر سخن چون از او بشنوی یاد گیر
مشو غره ز آب هنرهای خویش نگه دار بر جایگه پای خویش
چو چشمه بر ژرف دریا بری بدیوانگی ماند این داوری
مکن تکیه بر گرز و کوپال خود بدزد از کمند گوان یال خود
هم آورد خود همچو خود بر گزین بخیره میارای تندی برین

 

الوا به میدان آمد و از آن سو کاموس چون باد خود را به او رساند و بی درنگ با نیزه ای او را از روی اسب بلند کرد و بر زمین کوفت چنان که خون او به رنگ لعل در آمد.

علی یزدی مقدم

داستان بعدی: کشتن کاموس و رایزنی پیران با رستم – داستانی از شاهنامه

این محتوا اختصاصاً برای یاد بگیر دات کام تهیه شده است استفاده از آن با ذکر منبع همراه با لینک آن و نام نویسنده یا مترجم مجاز است
برچسب ها:



نظر شما چیست؟

پرسش های خود را در بخش پرسش و پاسخ مطرح کنید

لطفا جای خالی را پر کنید







صفحه ما را در فیس بوک دنبال کنید صفحه ما را در توییتر دنبال کنید صفحه ما را در  اینستاگرام دنبال کنید صفحه ما را در لینکداین دنبال کنید