• ارسال کننده: سمیه مظفری
  • تاریخ انتشار: 2020 / 04 / 11

داستانی احمقانه ولی هشدار دهنده برای پدر و مادرها

در تربیت جنسی کودکان، آن ها را به “نه گفتن” تشویق می کنیم تا بتوانند از سوء استفاده های جنسی از کودکان پیشگیری کنیم و می دانید که در این باره مطالب زیادی گفته شده است. هدف آموزشی، تربیت کودکان سرسخت و قوی است که بهتر از خود محافظت می کنند چون ما در تمام مراحل و لحظات زندگی با آن ها همراه نیستیم و فقط باید با تربیت جنسی درست، آن ها را هدایت کنیم.

داستانی احمقانه ولی هشدار دهنده برای پدر و مادرها

در بخشی از هدف آموزشی تربیت کودکان سرسخت و قوی، باید به کودکان بیاموزیم اسرار بد و ناخوشایند را به دیگران بگویند به خصوص پدر و مادر آن قدر با کودک صمیمی و دوست باشند که کودک درد دل و اسرار خود را به آن ها بگوید. گفتن اسرار، او را از بسیاری از خطراتی که پیش روی اوست باز می دارد. داستانی که در این مقاله برایتان بازگو می شود شاید داستانی احمقانه به نظر برسد ولی چون از این موارد در کودک آزاری زیاد استفاده شده است به خود این جرات را دادم تا این داستان احمقانه را تعریف کنم تا شاید زنگ خطری برای پدر و مادرها باشد و آموزش بازگویی اسرار بد و ناخوشایند کودکان را جدی بگیرند.

داستانی هشدار دهنده

من پسری هستم به نام ریچارد که دو هفته پیش 8 ساله شدم. من خیلی به خاطر این موضوع خوشحال بودم، اما آن تولد به بدترین تولد زندگی ام تبدیل شد. با این حال، می توان گفت که یک جورهایی هم خوب بود؛ چون همه چیز معلوم شد. شاید بهتر باشد که همه چیز را از اول تعریف کنم.

عمویی دارم که اسمش برونو است. او تنها عموی من و از همه فامیل برایم عزیزتر بود. او همیشه ایده های فوق العاده ای داشت. وقتی مرا شهر بازی می برد، اجازه داشتم تا همه ی چرخ و فلک های افقی را سوار شوم. حتی خودش هم با من سوار می شد. اما پدرم هرگز این کار را نمی کند، چون سرش گیج می رود. عمو برونو حتی برایم پشمک، بادام سوخته و سیب قرمز و شیرین هم می خرید. اما وقتی با مامانم بیرون می روم، فقط اجازه دارم یک چیز انتخاب کنم. عمو خیلی به خانه ما می آمد. به نظر مامان و بابا این مسئله خیلی عالی بود، چون عمو برونو می توانست مراقب من باشد. آن وقت مامان و بابا هم به سینما می رفتند و فیلم هایی می دیدند که تماشای آن ها برای من مناسب نبود.

عمو برونو مرا به تختخوابم می برد و قصه های قشنگی برایم تعریف می کرد که همه آن ها را خودش می ساخت، تازه بازی های زیادی هم بلد بود. اما بابا همیشه مجبور بود خیلی کار کند و به همین دلیل برای بازی با من همیشه خسته بود. به نظرم یک کار عمویم خیلی عالی بود. عمویم دست مرا می گرفت و با انگشتانش روی دستم بازی می کرد. یکی از انگشت ها خرس و انگشت دیگرش موش بود. عمو با حرکت انگشت هایش روی دستم، می گفت: “حالا خرس با قدم های سنگینش می آید. الان هم نوبت آقا موشه است که می دود و می رود توی خانه اش قایم می شود.”

سپس با همان انگشت زیر گلویم را قلقلک می داد و موش آرام آرام می رفت و توی گوشم پنهان می شد. بدنم با قلقلک عمو مور مور می شد. برای همین هم دوست داشتم که عمو این بازی را همیشه تکرار کند. اما بعد از آن نوبت خرس بود که از روی پای من بالا می رفت و بالاتر، تا این که دوباره موشه پیدایش می شد و می رفت توی شورتم مخفی می شد. ابتدا از ترس زیاد می خندیدم، چون معنی این کار را درست نمی فهمیدم. آن وقت عمو برونو می خندید و می گفت: “این که کار بدی نیست، فقط برای خندیدن است. همه بچه ها از این بازی لذت می برند.”

با این حال، آن روز حس عجیب و مسخره ای داشتم و امیدوار بودم که دفعه بعد این بازی را طور دیگری انجام دهیم. اما این وضع دفعه بعد بدتر و عجیب تر هم شد. چون آن وقت عمو برونو از من خواست که نقش موش و خرس را بازی کنم. من هم این کار را کردم و وقتی نوبت موشه رسید که می خواست مخفی شود، دیدم عمو برونو زیپ شلوارش را باز کرده است. او می خواست که موشه آن جا پنهان شود.

یک دفعه وحشت زیادی به من دست داد و خجالت کشیدم، چون واقعا نمی خواستم آن کار را کنم. از طرفی هم نمی خواستم عمو برونو از دستم ناراحت شود، چون با من خیلی مهربان بود. می خواستم گریه کنم اما عمو برونو مرا بغل کرد، خیلی محکم بوسید و دوباره همه چیز مثل قبل شد. او می گفت این بازی خاصی است و فقط اوست که با من این بازی را می کند، چون مرا خیلی دوست دارد و می گفت که نباید درباره ی این بازی با کسی صحبت کنم، حتی با مامان و بابا. چون آن ها خیلی ناراحت می شوند و آن وقت دیگر دو تایی نمی توانیم به شهر بازی برویم. بعد هم اسم مرا “شازده کوچولو” گذاشت. حالا من بهترین دوست عمو برونو بودم، چون هر دوی ما یک راز داشتیم. این راز مردانه را نباید برای کسی فاش می کردیم، چون دیگر کسی با آدم دوست نمی شود.

روزهای بعد مجبور بودم فقط به آن ماجرا فکر کنم و انگار که چیزی راه گلویم را بسته و یک غم بزرگ توی دلم بود. مادرم از من می پرسید که آیا چیزی شده است، اما من نمی توانستم برایش تعریف کنم. آدم نباید رازش را فاش کند. تازه نمی خواستم مادرم را هم ناراحت کنم و حتی نمی دانستم که باید چه چیزی به او بگویم. چون من هم با عمو این کار را انجام داده بودم. آن وقت شاید مامان هم از دست عمو برونو و هم از دست من عصبانی شود و دیگر عمو برونو هم دوست من نماند.

روز تولدم رسید. عمو برونو مثل همیشه دعوت بود. اما من نمی خواستم او بیاید. ترجیح می دادم که اصلا او را نبینم. اما مامان گفت: “تو که نمی توانی بدون حضور عموی دوست داشتنی ات جشن بگیری.” بله، حق با مامان بود.

وقتی عمو وارد شد و مرا بغل کرد و به من گفت: “شازده کوچولو!” فقط می خواستم فرار کنم. به طرف اتاقم دویدم، به طور غیر عادی جیغ می زدم و گریه می کردم. خودم هم نمی دانستم که چه اتفاقی برایم افتاده است. مامان کنارم نشست و مرا نوازش کرد. او کاملا مهربان بود و برایم توضیح داد که وقتی دختر کوچولویی بود، گاهی اوقات او هم غمگین و ناراحت می شد. اما بعد از ناراحتی همه چیز را برای مادرش تعریف می کرد و اوضاع برایش بهتر می شد. رازهایی وجود دارند که مثل یک غم بزرگ توی دل آدم سنگینی می کنند و چون بد و ناخوشایند هستند، می توان آن ها را به یک نفر گفت و بعدش همه چیز بهتر می شود.

با خودم فکر کردم: “یک غم بزرگ! من هم یکی دارم!” شاید مامان هم یک عموی این جوری داشته است؟ وقتی مامان گفت که فرقی ندارد موضوع چه باشد و همیشه هم مرا دوست دارد، خودم را راضی کردم که همه چیز را برایش بگویم. هنگام تعریف آن ماجرا، مرتب گریه می کردم و مادرم مرا محکم بغل کرده بود. او نه تنها چیزی به من نگفت، بلکه ناراحت هم نشد. او گفت که می تواند درک کند چه احساس بدی دارم. بعد هم گفت که این نوع بازی ها اصلا درست نیستند و من هم هیچ تقصیری ندارم، چون هنوز بچه هستم. اما عمو برونو بزرگ است و می داند که اجازه ندارد این کار را کند. برای همین همیشه منتظر می ماند تا با من تنها شود و از من می خواست که درباره ی این موضوع با کسی حرف نزنم.

وقتی مادرم گفت که می خواهد با عمو برونو حرف بزند، اول کمی ترسیدم شاید عمو برونو ناراحت شود. اما مادرم به او گفت که بعد از این اجازه ندارد به خانه ما بیاید و باید به روان پزشک مراجعه کند تا دیگر هرگز چنین کاری با بچه ها نکند. مادر به عمو گفت که دیگر هیچ وقت مرا با او تنها نمی گذارد. او به من گفت که بعدا هم اگر من نخواهم کسی را دعوت کنم، او به نظرم گوش می کند. آن وقت خوشحال شدم و دیگر مجبور نبودم گریه کنم. حالا می فهمم کوه غم هم از روی دوش من برداشته شد؛ چه خوب شد که این راز را گفتم از این به بعد رازهای بد دیگر را خواهم گفت، چون رازهای بد و ناخوشایندی هستند. آیا راز بدی هست که تو را آزار دهد؟ پس آن  را به یک نفر بگو!

تنظیم: سمیه مظفری

برگرفته از کتاب “تربیت جنسی کودکان”، نوشته: رگینا فینکه، ترجمه: لی لا لفظی، موسسه نشر و تحقیقات ذکر.

این محتوا اختصاصاً برای یاد بگیر دات کام تهیه شده است استفاده از آن با ذکر منبع همراه با لینک آن و نام نویسنده یا مترجم مجاز است
برچسب ها: - - -



نظر شما چیست؟

پرسش های خود را در بخش پرسش و پاسخ مطرح کنید

لطفا جای خالی را پر کنید







صفحه ما را در فیس بوک دنبال کنید صفحه ما را در توییتر دنبال کنید صفحه ما را در  اینستاگرام دنبال کنید صفحه ما را در لینکداین دنبال کنید