صبا وقت سحر بويی ز زلف يار میآورد
دل شوريده ما را به بو در کار میآورد
من آن شکل صنوبر را ز باغ ديده برکندم
که هر گل کز غمش
بشکفت محنت بار میآورد
فروغ ماه میديدم ز بام قصر او روشن
که رو از شرم آن
خورشيد در ديوار میآورد
ز بيم غارت عشقش دل پرخون رها کردم
ولی میريخت خون و ره بدان هنجار میآورد
به قول مطرب و ساقی برون رفتم گه و بیگه
کز آن راه گران
قاصد خبر دشوار میآورد
سراسر بخشش جانان طريق لطف و احسان بود
اگر تسبيح میفرمود اگر زنار میآورد
عفاالله چين ابرويش اگر چه ناتوانم کرد
به عشوه هم پيامی بر سر بيمار میآورد
عجب میداشتم ديشب ز حافظ جام و پيمانه
ولی
منعش نمیکردم که صوفی وار میآورد
|