تبليغات اينترنتي    تماس با ما    فال حافظ

          فهرستي از موتورهاي جستجو       معروفترين موتورهاي جستجو

دوش می‌آمد و رخساره برافروخته بود

تا کجا باز دل غمزده‌ای سوخته بود

 

رسم عاشق کشی و شيوه شهرآشوبی

جامه‌ای بود که بر قامت او دوخته بود

 

جان عشاق سپند رخ خود می‌دانست

و آتش چهره بدين کار برافروخته بود

 

گر چه می‌گفت که زارت بکشم می‌ديدم

که نهانش نظری با من دلسوخته بود

 

کفر زلفش ره دين می‌زد و آن سنگين دل

در پی اش مشعلی از چهره برافروخته بود

 

دل بسی خون به کف آورد ولی ديده بريخت

الله الله که تلف کرد و که اندوخته بود

 

يار مفروش به دنيا که بسی سود نکرد

آن که يوسف به زر ناسره بفروخته بود

 

گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ

يا رب اين قلب شناسی ز که آموخته بود