گوهر مخزن اسرار همان است که بود
حقه مهر بدان مهر و نشان است که بود
عاشقان زمره ارباب امانت باشند
لاجرم چشم گهربار همان است که بود
از صبا پرس که ما را همه شب تا دم صبح
بوی زلف تو همان مونس جان است که بود
طالب لعل و گهر نيست وگرنه خورشيد
همچنان در عمل معدن و کان است که بود
کشته غمزه خود را
به زيارت درياب
زان که بيچاره همان دلنگران است که بود
رنگ خون دل ما را که نهان میداری
همچنان در لب لعل تو عيان است که بود
زلف هندوی تو گفتم که دگر ره نزند
سالها رفت و بدان سيرت و سان است که بود
حافظا بازنما قصه خونابه چشم
که
بر اين چشمه همان آب روان است که بود
|