از سر کوی تو هر کو به ملالت برود
نرود کارش و آخر به خجالت برود
کاروانی که بود
بدرقهاش حفظ خدا
به تجمل بنشيند به جلالت برود
سالک از نور هدايت ببرد راه به دوست
که به جايی نرسد
گر به ضلالت برود
کام خود آخر عمر
از می و معشوق بگير
حيف اوقات که يک سر به بطالت برود
ای دليل دل گمگشته خدا را مددی
که غريب ار نبرد
ره به دلالت ببرد
حکم مستوری و مستی همه بر خاتم تست
کس ندانست که آخر
به چه حالت برود
حافظ از چشمه حکمت به کف آور جامی
بو
که از لوح دلت نقش جهالت برود
|