که برد به نزد
شاهان ز من گدا پيامی
که به کوی می
فروشان دو هزار جم به جامی
شدهام خراب و بدنام و هنوز اميدوارم
که به همت عزيزان
برسم به نيک نامی
تو که کيميافروشی نظری به قلب ما کن
که بضاعتی نداريم
و فکندهايم دامی
عجب از وفای جانان که عنايتی نفرمود
نه به نامه پيامی نه به خامه سلامی
اگر اين شراب خام است اگر آن حريف پخته
به هزار بار بهتر ز هزار پخته خامی
ز رهم ميفکن ای شيخ به دانههای تسبيح
که چو مرغ زيرک
افتد نفتد به هيچ دامی
سر خدمت تو دارم بخرم به لطف و مفروش
که چو بنده کمتر
افتد به مبارکی غلامی
به کجا برم شکايت به که گويم اين حکايت
که لبت حيات ما
بود و نداشتی دوامی
بگشای تير مژگان و بريز خون حافظ
که
چنان کشندهای را نکند کس انتقامی
|