نسخه صوتی
سخنانی که به من انگیزه دادند!
یا داستان زنبور های عسل، مورچه ها و عنکبوت ها
این داستان در اوج نا امیدی انگیزه ای دو چندان در من
ایجاد کرد. به عبارت دیگر همان چیزی را که به آن نیاز
داشتم به من داد.
یکی از آن روزهایی بود که احساس می کردم بار دیگر شکست
خورده ام احساس می کردم یک بازنده واقعی هستم و باید به فکر شغل دیگری باشم!
من هفته ها کار کردم و بسیار زحمت کشیدم تا به انجام یک معامله بزرگ اطمینان
حاصل کنم این قرارداد خرید، بسیاری از مشکلات زندگی مرا حل می کرد. همه چیز
به نظر خوب می رسید و بعد از چند هفته کار سنگین اکنون منتظر نتیجه بودم و با
همکارانم درباره این موفقیت بزرگ صحبت می کردیم، حتی برای خرج کردن
پاداشی که از این قرارداد عایدم می شد هم برنامه ریزی کرده بودم.
زنگ تلفن به صدا در آمد مشتری مورد نظر پشت خط بود، قرار
بود معامله را نهایی کنیم و من هم با خوشحالی گوشی را برداشتم و منتظر
بودم بگوید پول را واریز می کند ولی چیزی که او به من گفت می توانست دارایی شرکت را نابود کند. او به
من گفت فقط نیمی از کالایی که دریافت کرده است مورد قبول واقع شده است و
پولی بابت این قرار داد پرداخت نخواهد کرد.
گویی دنیا روی سرم خراب شده بود من آنقدر روی این مشتری
بزرگ متمرکز شده بودم که از مشتریان دیگر شرکت غافل شده بودم و می دانستم
که نه تنها این مشتری را از دست داده ام بلکه درآمد دیگری هم نخواهم داشت و هزینه زیادی هم روی دستم مانده بود.
گویی دنیا روی سرم خراب شده بود. نتوانستم پشت میزم بشینم، از اتاق بیرون رفتم
به سمت دستگاه قهوه رفتم
تا قهوه ای بخرم.
خانم نظافت چی در حال تمیز کردن دستگاه قهوه ساز بود. روی
یک صندلی نشستم احساس مزخرفی داشتم.
- روز بدی داشتی؟
خانم نظافت چی در حالی که به من نگاه می کرد این را پرسید
من از این حرف او تعجب کردم در حالیکه به او خیره شده
بودم گفتم:
- آره واقعا حق با شماست
او پرسید:
- موضوع چیه؟
او خانمی بود با نگاهی مهربان و مادرانه. من سالها بود که
او را آن دور و بر می دیدم اما حتی یک کلمه هم با او صحبت نکرده بودم. ولی
ناگهان متوجه شدم داستان خودم را تمام و کمال برای او تعریف کرده ام. با
اشتیاق به من گوش داد تمیز کردن ماشین قهوه را تمام کرد، آنگاه گفت:
- این حرف ها منو به یاد پدرم انداخت. او هم مانند تو یک
فروشنده بود اما مانند تو آنقدر ها هم خوش شانس نبود که برای خودش اتاقی در
یک شرکت بزرگ داشته باشد. بلکه از شهری به شهر دیگر می رفت و همیشه با یک
ساک بزرگ در حال مسافرت بود. چند هفته ناپدید می شد و با یک ساک خالی و
مقداری پول بر می گشت و با مهربانی تک تک ما را در آغوش می کشید.
من به او نگاه کردم، نمی دانستم منظورش از این حرف ها
چیست. او ادامه داد:
- اما اوقاتی هم بود که پدرم نمی توانست چیزی بفروشد از
شهری به شهر دیگر رفته بود ولی با دست خالی برگشته بود. یکی از آنها قبل از کریسمس بود و او به ما که آن موقع بچه های کوچکی
بودیم می گفت که از هدیه کریسمس خبری نیست و باید به هدایایی کوچک قناعت
می کردیم. ما خیلی ناراحت شدیم بعد از این همه انتظار دیگر خبری از هدیه
کریسمس نبود. او ما را دور هم حمع کرد و داستانی برای ما تعریف کرد که من
هیچگاه آن داستان را فراموش نمی کنم. او از همه ما پرسید شما چه حیوانی را
دوست دارید. پاسخ من گربه بود برادر بزرگترم سگ ها را دوست داشت و برادر
کوچکترم هم عاشق اسب های کوتوله بود. بعد او پرسید آیا می خواهید بدانید من
چه حیواناتی را تحسین می کنم؟ و البته پاسخ ما مثبت بود. او مورچه ها،
زنبور های عسل و عنکبوت ها را تحسین می کرد.
من ابرو هایم را بالا انداختم و به خانم نظافت چی نگاهی
کردم و او لبخندی زد و ادامه داد.
- البته در آن لحظه ما با او موافق نبودیم چرا او باید از
این حشرات خوشش بیاید آنها نیش می زنند، گاز می گیرند یا زشت هستند. وقتی
این را از پدرم پرسیدم او چیزی گفت که نظرم درباره این حشرات عوض شد.
او گفت زنبور عسل را دوست دارم چون وقتی که یک خرس کندوی
آنها را خراب می کند و عسل آنها را می دزد، آنها کندوی خود را بازسازی می
کنند و عسل بیشتری تولید می کنند و او مورچه ها را دوست داشت چون اگر همان
خرس لانه آنها را خراب می کرد بلافاصله لانه خود را از نو می سازند. یک
ماموریت گروهی جدید برای یک هدف مشترک و او عنکبوت ها را دوست داشت چون
وقتی که تار عنکبوتشان از بین می رود به سرعت آنرا ترمیم می کنند یا یک تار
جدید می تنند محکمتر از قبلی.
پدرم درسی را که ار این حشرات کوچک آموخته بود به ما یاد
داد. جهانی که ما را در بر گرفته گاه چیزی را که مدت ها برایش زحمت کشیده
ایم و با دقت فراوان ساخته ایم به لحظه ای ویران می کند اما اگر ما
آماده باشیم که دوباره از صفر شروع کنیم هیچ چیز جلو دار ما نیست و
بالاخره نتیجه ارزشمندی بدست خواهیم آورد. فقط باید از نو شروع کرد هر بار
از دفعه قبل بهتر.
سپس خانم نظافت چی سری تکان داد و بلند شد چرخ دستی اش را
هل داد و از من دور شد.
من مدتی آنجا نشستم و به آنچه که او گفته بود فکر کردم.
سپس بلند شدم و به سمت دفتر کارم رفتم و شروع به کار کردم اما این بار با
امید و شور و شوق بیشتری کار می کردم و خود را برای چک بعدی آماده می کردم.
ترجمه: علی یزدی مقدم
اين مقاله
اختصاصاً براي ياد بگير دات كام تهيه شده است و استفاده از آن فقط با ذكر نام
نويسنده يا مترجم و نام ياد بگير دات كام همراه با لينك آن مجاز است
مطالب مرتبط:
|