تبليغات

بسته های تبلیغاتی ارزان قیمت

  

سکه بابی

داستان کوتاه

بابی در حیاط پشتی خانه زیر برف نشسته بود هوا بسیار سرد بود. بابی  چکمه هایش را به پا نداشت. او هیچ وقت آنها را دوست نداشت. او هیچ وقت چکمه ای نداشت تا به پا کند. بلکه کفش هایی ورزشی ارزان قیمت اما با چند سوراخ به پا داشت که به سختی می توانست پا هایش را از سرما حفظ کند. او اکنون یک ساعتی بود که آنجا در میان سرما نشسته بود. و به سختی با خود کلنجار می رفت اما نمی توانست برای مادرش هدیه ای مناسب برای کریسمس انتخاب کند. سرش را تکان داد و با خود گفت " هیچ فایده ای ندارد چون من حتی اگر هدیه مناسبی هم برای مادرم پیدا کنم نمی توانم آنرا برایش بخرم چون پولی ندارم" از سه سال پیش که پدرش فوت کرده بود خانواده 5 نفره آنها سرگردان شده بود. نه به خاطر اینکه مادرش مراقب آنها نبود یا سعی نمی کرد برایشان رفاه بیشتری فراهم کند اما به نظر می رسید تلاش های او هیچگاه کافی نیست. او شب ها در بیمارستان کار می کرد اما پولی که بدست می آورد بسیار اندک بود.

اما هر چه خانواده آنها کمبود پول و لوازم ضروری زندگی داشتند بیشتر عاشق یکدیگر بودند و بیشتر اتحاد داشتند و به یکدیگر کمک می کردند.بابی دو خواهر بزرگتر و یک خواهر کوچکتر داشت، که در نبود مادر کار های خانه را انجام می دادند. سه خواهر او کادو های زیبایی برای مادرشان تهیه کرده بودند هر چند هدیه آنها گرانقیمت نبود. شب عید بود و او هیچ چیز نداشت تا به مادرش هدیه دهد. اشکش را از چشمانش پاک کرد لگدی به برف ها زد و شروع به راه رفتن کرد به سمت خیابان رفت سپس راهش را به سمت بازار ادامه داد.

کار ساده ای نیست وقتی که فقط 6 سال داری تنها باشی آنهم وقتی که به یک مرد احتیاج داری تا با او صحبت کنی. بابی از مغازه ای به مغازه دیگر رفت و در ویترین مغازه ها نگاه می کرد. همه چیز زیبا و دست نیافتنی به نظر می رسید. هوا داشت تاریک می شد و بابی باید به خانه بازمی گشت. راهش را به سمت خانه کج کرد اما ناگهان برق ضعیفی نظرش را جلب کرد. چیزی براق در میان برف ها افتاده بود و به او چشمک می زد. او به آن سمت رفت و یک سکه پیدا کرد. احساس خوشبختی که بابی در آن لحظه داشت هیچ کس تا آن زمان تجربه نکرده بود. به محض اینکه آن سکه را در دستان خود احساس کرد گرما تمام وجودش را فرا گرفت و به سمت اولین مغازه رفت. اما وقتی که فروشنده به او گفت که با این سکه هیچ چیزی نمی تواند بخرد آن همه هیجان و خوشی در لحظه ای خاموش شد. اما یک دکان گلفروشی نظرش را جلب کرد و به سمت آن رفت داخل شد و در صف منتظر شد تا نوبتش برسد. وقتی نوبت بابی شد با کمی ترس جلو رفت و ایستاد اما چیزی نگفت که فروشنده پرسید می تونم کمکت کنم؟ بابی سکه اش را به فروشنده نشان داد و گفت آیا او می تواند با این پول گلی بخرد تا برای کریسمس به مادرش هدیه دهد. فروشنده به سکه 10 سنتی بابی نگاهی انداخت دستش را روی شانه او گذاشت و گفت چند لحظه منتظر بماند تا ببیند چکاری می تواند برایش انجام دهد.

همانطور که بابی منتظر بود به گل های زیبایی که آنجا بود نگاه می کرد و آنوقت فهمید که چرا خواهر ها و مادرش اینقدر گل دوست دارند. آخرین مشتری که خارج می شد با صدای بسته شدن در بابی از رویای زیبایش به واقعیت بازگشت. ناگهان احساس ترس و تنهایی به سراغش آمد. در این هنگام فروشنده به سمت پیشخوان رفت اما یک دسته گل رز زیبا با شاخه های بلند و برگ های سبز روی پیشخحوان خودنمایی می کرد. فروشنده آنها را در یک جعبعه قرار داد و رو به بابی کرد و گفت این گل ها می شود ده سنت مرد جوان! و دست خود را برای گرفتن سکه ها جلو آورد. بابی به آرامی دست خود را جلو برد تا آن سکه را به او بدهد. آیا این واقعیت داشت؟ با این پول هیچ کس به او چیزی نمی داد! وقتی که فروشنده شک و تردید بابی را دید اضافه کرد من گاهی برای هر ده سنت 6 تا گل رز می دهم. تو از این خوشت نمی یاد؟ اما این بار بابی شک نکرد و وقتی که فروشنده جعبه گل ها را در دستانش گذاشت فهمید که این حقیقت دارد. و از دری که برایش باز نگه داشته بود بیرون رفت و وقتی که دور می شد شنید که فروشنده می گوید "کریسمس مبارک پسر"

همانطور که او به داخل مغازه بر می گشت همسرش از پشت گل ها بیرون آمد و گفت تو با کی حرف می زدی و آن گل ها را به که دادی؟ مرد گل فروش از پنجره نگاهی به بیرون انداخت و در حالیکه قطره ای اشک از چشمانش می چکید پاسخ داد "امروز صبح اتفاق عجیبی برایم افتاد. وقتی که داشتم داخل مغازه را مرتب می کردم تا در را باز کنم صدایی شنیدم که می گفت 6 تا رز از بهترین ها را برای هدیه کریسمس کنار بگذار. آنوقت ان صدا را جدی نگرفتم ولی نمی دانم چه شد که آن گل ها را آماده کردم و کنار گذاشتم. اما چند لحظه قبل پسر کوچکی امد و با یک سکه 10 سنتی از من خواست تا برای مادرش گل بخرد و برای کریسمس به او هدیه بدهد. وقتی که به او نگاه کردم خودم را در سالها پیش دیدم. سال ها قبل من هم پسر فقیری بودم که پولی نداشت تا برای کریسمس هدیه ای به مادرش بدهد. مردی ریشو (مانند پاپا نوئل) مرا نگه داشت و گفت می خواهم به تو یک ده دلاری بدهم. وقتی که من آن پسر را دیدم فهمیدم که آن صدا مال کیست که می گوید شش تا از بهترین گل های رز را کنار بگذار. مرد گل فروش و همسرش یکدیگر را در آغوش گرفتند و از مغازه بیرون رفتند.

ترجمه: علی یزدی مقدم

 

  اين مقاله اختصاصاً براي ياد بگير دات كام تهيه شده است و استفاده از آن فقط با ذكر نام نويسنده يا مترجم و نام ياد بگير دات كام همراه با لينك آن مجاز  است

مطالب مرتبط: