|
قصه برده سخن چين
مردى بنده اى را فروخت و به مشترى گفت : عيبى ندارد جز سخن چينى ،
مشترى گفت : باشد، من راضى هستم ، پس او را خريد، بنده و غلام مدتى را آنجا
ماند، بعد رفت پيش همسر مولايش و گفت : شوهر تو، تو را دوست ندارد و مى خواهد
مخفيانه تو را رها كند پس يك تيغى بگير و از پشت سر او چند تار موئى بتراش و
بياور تا من سحر و جادو كنم تا او تو را دوست بدارد، سپس رفت پيش مولايش و
گفت : زن تو، براى خودش دوست گرفته ، و مى خواهد تو را بكشد پس خود را به
خواب در آور، تا بفهمى ، پس مرد خود را به صورت خواب در آورد، زن با تيغ آمد،
مرد خيال كرد زن مى خواهد او را بكشد، پس بلند شد و زنش را كشت ، پس
خويشاوندان زن آمدند و اين مرد را كشتند و جنگ بين دو طائفه در گرفت و ادامه
پيدا كرد. |
|
|
|