نویسنده:فائزه رمضانپور ژانر:ترسناک برگرفته ازواقعیت. . . . خلاصع:دختری درسن هیجان ووبلوغ جوانی اش دستخوش حوادث غیرمنتظره ماورایی میشود حوادثی که به شدت ب اوقدرت میدهد درعوض جسم و روحش ب تاراج خواهد رفت و او نمیداند ... اونمیداند... . . . صدای بادو میشنیدم میدونم که تازه خوابم برده بود اماازاینکه الان اینجام و اینجا کجاست اطلاعی نداشتم باگیجی نگاهی ب اطراف انداختم جای ترسناکی نبود اما حس امنیت نمیکردم حس میکردم دهها چشم بهم خیره شده است. درست وسط خونه وایساده بودم مثل مترسک سر جالیز تونستم تنها کاری که بکنم سه کنج دیوار سمت راستم و ببینم و برای رفتن به اونجا بدوام اما درحال حاضر رمقی برای دوییدن نداشتم خسته بودم ب اندازه دوییدن تو دوی ماراتن عزممو جزم کردم تاقلب بیقرار توی سینم اروم بگیره . نگامو چرخوندم ب اطراف این خونه ی زرد رنگ مایل ب کرمی که شیشه هاش ترک خورده بود و لامپ مهتابی درازش که نوری ازش ساطع میشد میپرید ترسمو بیشتر میکرد این خونه سرجمع چهل متری چی داشت که انقدر قوت و نیرو ازم میگرفت . خونه قدیمی نبود اما جدیدم نبود عرق سرد از مچ دستم سرخورد ب طرف انگشتای فشرده شدم دستمو فشار میدادم و تو دلم حضرت علی و صدامیزدم نمیدونم چرا حسی بهم میگفت بلند گفتنش مصادفه با بدترین اتفاق و من اینو نمیخواستم ادم ریسک پذیری بودم اما شجاعت گفتن کلمه علی ازم صلب شده بود نور همچنان میپرید و من بدون اینکه سرمو بچرخونم نگامو دور تادور خونه میچرخوندم . حس میکردم چیزی سعی در نزدیک شدنم داره گوشام بااینک درواقعیت نمیشنیدن اما تیزشدن اونام خطرحس کردن! صدایی نبود داشتم بادلداری ب خودم میگفتم هافیزا دختر توهمه ب حست اعتماد نکن خوابه خواب!صدای کشیده شدن پایی و پشت بندش حس نشستن کسی کنارم و نگاه کردنش ب فاصله ده سانتی... !! چشام از حدقه درومده بادهنی باز و رنگ مطمعنن شکل گچ صدای هن هن و نفسشو میشنیدم کم کم از حالت نامرئی درومد و رنگ دودی و بعد رنگ سیاه قیریش نگاه وحشتزدمو مات کرد رنگ چشاش مشخص بود رنگ زرد بامردمک عمودی تیز کاسه چشمی نداشت و رنگ زرد نئونی اش ترسناکترین وجهی بود ک توچشم میومد دستش ک به سمتم اومد صدای علی از دهنم خارج شد ... با تکون بدی بیدارشدم انگار ازاون اتاق و اون خونه افتاده باشم تو اتاق خواب خودم تو رختخوابم ... زمانی ک چشام بازشد انگار که گیر کرده بودم بین خواب و بیداری و الان تحت تسلط خودمم خواب سهمگینی بود امامثل خواب نبود مثل رویا نبود مثل بودن تو ی دنیای دیگه بود. گیج گوشی رو از زیر بالشتم برداشتم نگاهی ب ساعت کردم ساعت یک و نیم بامداد و نشون میداد . خسته بودم کلمه خستگی برام واقعیت پیدا کرد تموم جونم خسته بود ترسیده بودم. منی که ادعام گوش فلکو پرکرده بود ترسیده بودم نه میتونستم بخوابم نه میتونستم بیداربمونم نه میتونستم مامان بابارو بیدار کنم گوشی مو گرفتم نتمو روشن کردم و رفتم توتلگرام انقد چشم ترسیده بود که نگاه مینداختم ب اطراف اتاق پنجره ی اتاقم دامن میزد به وحشتم معماری خونه حتی رعب زیادی و واردم میکرد توگمراهی و گیجی شدید دستو پا میزدم سعی کردم خودمو با گوشی سرگرم کنم تا یادم بره اما اون نگاه فراموش نشدنی بود اون خونه رو جز بجز تو ذهنم از حفظ بودم تنهاکسی که بفکرم اومد فاطمه بود ازبچهای دبیرستان تدین باید بهش زنگ میزدم اون میگفت که قبلن تجربه ایی توواین موضوع داره و طبق ماجرایی که براش پیش اومده بود شکمو ب یقین تبدیل کرد ک میتونه کمکم کنه . اونقدر سرگرم گوشی بودم که ساعت ب تندی گذشت زمانی که پای مارگورابی و جانی دپ با فیلمای جذابشون وسط باشه تایم ب زودی زود میگذره و این برام ی پوئن مثبت بود . باصدای الارم از خواب پریدم و متوجه شدم تازه نیم ساعته خوابم برده بود سال اخر بودم باید میرفتم مدرسه تابرای کنکورم اماده میشدم الاناس ک سرویسم بیاد بلند شدم و باخمیازه و کسلی و خستگی که ناشی از اون خواب عجیب بود یونیفرم پوشیده منتظرسرویسم شدم گشنگی شدیدی داشتم و همچنان ب شکم مبارک امیدواهی میدادم ک زنگ تفریح زوده و میتونم چیزی بخورم سوار سرویس شدم باکیف نگاهی ب صندلی جلو انداختم یکی از بچها دیر اومد و با خوش شانسی و معرکه ایی در فراغی اسودع جلو نشستم و سلام دادم بعد صدای سلام خفه و خابالود بقیه ندا رو بهم: شانس بت روزده شازده جلونشسیا نگاهمو برگردوندم :دیگه زیادی خوش شانسم میدونی که چشمکیم ضمیمش کردم. خنده ملیحی کرد :اره اره میدونم -افرین چ خوبه ک زود میگیری -گیرایی بالاس حاجی چاکر حاجی حالا بسه ببند در دهنو بزار موزیک بگوشیم صدای اهنگ و زیاد کردم دم مدرسه همگی پیاده شدیم دست ندا نشست رو شونم _خب خب چته معلومه نخوابیدی چه غلطی میکردی -ندا دهنتو بشور اول صبحی گوساله ی ادامس شیک همرات نداری یعنی من هرصبح باید جور دندون ای پلاسیده تورو بشکم ؟ خندع اش ب هوا ک رفت اخمامو بیشتر توهم کشیدم -نخراشیدع نتراشیده چ وضع خندیدنه غار علیصد مگ اون دهن بامحبت بیشتری شونمو فشردو بغلم کرد دیووووونههه دلم برات تنگشده بود -بدب حال من ک دل تو تنگ شه خب گور ب گوری دیروز نبودی مهمونی خوش گذشت -چجورشم نبودی ببینی سعید چه نگاهای زیرخاکی مینداخت بم هافیزا دمت گرم پیشنهادات معرکه ان مث رفیقت ک من باشم -بزن ب چاک بابا خودشیفته ادامسو کوفت کن خفه شدم با خنده بیشتری ادامسو ازم گرفت و دستمو کشید بیابریم ک کلاسمون شروع شده دیرنرسیم باقری کلمونو میکنده ها. تایم درسی خیلی کسل کننده بود کیه ک تایم درس براش جالب باشع زنگ تفریح ک خورد انگارمرغ از قفس ازادشد ب عبارتی مرغان . ندا دستمو گرفت -هووویی کجا کجا یروز نبودم کی دلتو برده ک یادت رفت صدام بزنی -ندا دهنت و گل بگیرم واقعا کاردارم باید فاطمه رو پیدا کنم -کدوم -تونمیشناسیش کارفی الفور واجبی دارم همینطور ک داشتم میگفتم چشمم خورد ب فاطمه ک مثل همیشه کنار ابخوری روی نیمکت نشسته حضور ندارو فراموش کردم دستمو بلند کردم و صداش زدم صدامو شنید ک سرش و اورد بالا و منتظر موند نزدیکش بشم تارسیدم بهش دستمو دراز کردم و سلامی بالبخند بهش گفتم سلاموگمو بامهربونی خاص خودش جواب داد:چرانمیشینی بیا کنارش نشستم _حدس میزنم خبرایی شده توچشمات تشویشه باحرف فاطمه پیش از پیش تعجب کردم تو استعداد این دختر ب حتم حرفاشم حقیقت بود -اره حقیقتا فاطمه دیشب بعد دعوایی ک توخونه شد و حالمون همه گرفته بود رفتم خوابیدم نمیدونم انگار هنوز به خواب نرفته بودم که این اتفاق افتاد -خب چ اتفاقی و شروع ماجرا تاپایان حرفم گوش داد و متفکر چشای نافذ سیاهشو بهم دوخت و دراخر وقتی لب از لب بازکرد منو تو حیرونی و سرگشتی شدیدی فروبرد -باتعجب نگاش کردم وقتی نگاه منو شوکه و وحشتزده دید..