• ارسال کننده: سمیه مظفری
  • تاریخ انتشار: 2020 / 02 / 29

زندگی نامه و درمان سرطان لوییز هی، نویسنده “شفای زندگی”

داستان من لوییز هی

دختر بچه ای هیجده ماهه بودم که پدر و مادرم از هم جدا شدند. این خاطره چندان دردناک نیست. خاطره وحشتناک از آن جا شروع شد که مادرم به عنوان خدمتکاری شبانه روزی کار گرفت و مرا در پانسیون گذاشت. ماجرا چنین است که من سه هفته بی وقفه می گریستم. مراقبانم از پس گریه هایم برنمی آمدند. مادرم مجبور شد مرا از شبانه روزی درآورد و ترتیبی دیگر دهد. این که او چگونه توانست یک تنه، هم پدر باشد و هم مادر، امروز تحسین و اعجاب مرا بر می انگیزد. آن روز ها تنها چیزی که می فهمیدم این بود که همه توجه و مهر و محبتی را که نثارم می شد از دست داده بودم.

زندگی نامه لوییزهی شفای زندگی

هرگز نفهمیدم که مادرم ناپدریم را دوست داشت، یا ازدواج کرد تا برای ما خانه و کاشانه ای ایجاد کند. در هر صورت، کار درستی نبود. این مرد در اروپا و به شیوه یی بسیار آلمانی و خشن بزرگ شده بود و جز جانورخویی راه دیگری برای اداره خانواده نیاموخته بود. مادرم خواهرم را آبستن شد. در سال 1930 گرفتار تورم و کسادی عمومی بازار شدیم و خود را در خانه یی خشونت بار یافتیم. در این هنگام، پنج ساله بودم.

برای افزایش چاشنی داستان باید بگویم در همین زمان بود که همسایه یی، تا جایی که به یاد می آوریم-  پیرمردی کریه المنظر- به من تجاوز کرد. معاینه پزشک را به خوبی به یاد می آورم؛ هم چنین دادگاهی را که ستاره اول و شاهدش بودم. مرد به پانزده سال زندان محکوم شد؛ و یک ریز به من می گفتند: «تقصیر خودت بود!» از این رو، سال های سال در این ترس گذراندم که اگر از زندان آزاد شود به سراغم می آید و از این که آن قدر وحشتناک بوده ام که او را به زندان انداخته ام، مرا مجازات می کند.

بیشتر کودکیم به تحمل سوء استفاده های جسمی و جنسی و تقلا و مشقت گذشت. تصویری که از خود داشتم چنان حقیر بود که هیچ کارم آسان پیش نمی رفت و این الگو را در دنیای برون نیز آشکار می کردم.

در کلاس چهارم رویدادی پیش آمد که نمایانگر گویای زندگی آن روزهای من است. روزی در مدرسه جشنی بر پا بود و می بایست چند کیک میان ما تقسیم می شد. جز من بیشتر بچه های این مدرسه از خانواده های مرفه طبقه متوسط بودند. من لباسی فقیرانه به تن داشتم، با موهایی که به شکلی کوتاه شده بود که انگار کاسه را روی سرم برگردانده بودند، و کفش های سیاه نوک برگشته، و بوی سیر خامی که مجبور بودم هر روز برای «دفع انگل» بخورم. ما هیچ وقت کیک نمی خوردیم. استطاعتش را نداشتیم. پیرزن همسایه یی داشتیم که هفته ای ده سنت به من می داد. و یک دلار برای تولدم و یک دلار برای کریسمس. ده سنت صرف کمک به بودجه خانواده می شد و یک دلار صرف خرید لباس زیر سالانه ام از حراجی.

بله، آن روز در مدرسه جشن داشتیم و آن قدر کیک زیاد بود که وقتی داشتند آن را می بریدند، بعضی از بچه هایی که تقریبا هر روز کیک می خوردند، دو سه تکه گرفتند. عاقبت که معلم جلو من ایستاد (و البته من آخرین نفر بودم)، حتی یک تکه کیک هم نمانده بود. اکنون به روشنی می بینم «اعتقاد راسخم» به این که بی ارزش بودم و استحقاق هیچ چیز را نداشتم، مرا آخر خط قرار داد و بی کیک گذاشت.

پانزده ساله که شدم دیگر نتوانستم سوء استفاده جنسی را تاب بیاورم و از خانه و مدرسه فرار کردم. کاری که به عنوان پیشخدمت در رستوران پیدا کردم خیلی آسان تر از کار در حیاط خانه به نظر می رسید، که مجبور به انجامش بودم.

من، تشنه عشق و محبت، با کمترین احساس احترام نسبت به خود، مشتاقانه تنم را در اختیار هر کس که به نظرم مهربان می آمد می گذاشتم. درست روز بعد از تولد شانزده سالگیم، دختری به دنیا آوردم. احساس می کردم نگاه داشتن او برایم محال است. اما توانستم برای او خانه یی خوب و پر محبت پیدا کنم. زن وشوهری بی فرزند یافتم که در آرزوی بچه می سوختند. چهار ماه آخر حاملگی را در خانه گذراندم و روزی که به بیمارستان رفتم، بچه با نام خانوادگی آن ها به دنیا آمد.

البته در چنین شرایطی، هرگز نمی توانستم از مادر شدن شاد باشم و تنها ثمره اش احساس از دست دادن و شرم و گناه بود. می بایست هرچه زودتر ازشر این دوران خجلت بار خلاص می شدم. تنها چیزی که به خاطر می آورم انگشتان بزرگ پاهای او بود که به طرز عجیبی به انگشتان خودم می مانست اگر روزی ببینمش، حتما او را از انگشتان پایش خواهم شناخت. بچه پنج روزه بود که ترکش کردم.

فورا به خانه برگشتم و به مادرم که هم چنان به زندگی قربانی وار ادامه می داد گفتم: «راه بیفت، دیگر لازم نیست به این وضع ادامه بدهی. من تو را با خود می برم.» او نیز با من آمد و خواهر ده ساله ام را که همیشه عزیز دردانه پدر بود تنها گذاشت تا با پدرش بماند.

پس از آن که به مادرم کمک کردم به عنوان مستخدم در هتلی کوچک کار پیدا کند و آپارتمانی برایش دست و پا کردم تا بتواند در آن آزاد باشد و احساس راحتی کند، حس کردم همه تعهداتم را به انجام رسانده ام. با دختری که دوستم بود رفتم یک ماه در شیکاگو بمانم، اما سی سال ماندم و بر نگشتم.

در آن روز ها، به علت خشونتی که در کودکی تجربه کرده بودم و احساس بی ارزشی که در من ایجاد شده بود، مردانی به زندگیم راه می یافتند که با من بدرفتاری می کردند و اغلب کتکم می زدند. می توانستم مابقی زندگیم را صرف سرزنش مردان کنم و احتمالا هنوز نیز همان تجربه ها را داشته باشم. هر چند تدریجا به علت تجربه های ناشی از تمرین ها و اندیشه های مثبت، احترامم نسبت به خود افزایش یافت و آن گونه مردان زندگیم را ترک کردند. آن ها دیگر با الگوی کهنه ام که ناخودآگاه، خویشتن را سزاوار سوء استفاده می دیدم، جور در نمی آمدند. من رفتار آن ها را ملامت نمی کنم، زیرا اگر«الگوی من» چیزی دیگر می بود نمی توانست آن ها رابه خود جذب کند. اکنون، الگوهایم دیگر چنین تجربه یی را به سوی خود نمی کشاند.

پس از چند سال کارهای سطح پایین در شیکاگو، به نیویورک رفتم و خوش اقبالی آوردم و مانکن شدم. حتی مانکنی برای طراحان بزرگ نیز نتوانست به احساس احترام نسبت به خودم چندان کمکی کند. تنها سبب شد که نسبت به خود عیب جو تر شوم. نمی توانستم خود را زیبا بدانم.

سال ها در شغل مانکنی کار کردم. با مردی انگلیسی، محترم و تحصیل کرده که بسیار نازنین و دوست داشتنی بود، آشنا شدم و با او ازدواج کردم. دور دنیا با هم گشتیم، با خانواده سلطنتی ملاقات کردیم، حتی در کاخ سفید هم شام خوردیم. با این که مانکن بودم و بهترین همسر را داشتم، احترامم به خود هم چنان اندک بود، تا سال ها بعد که کار درونی را آغاز کردم.

یک روز، پس از چهارده سال زندگی زناشویی، شوهرم گفت که قصد دارد با زنی دیگر ازدواج کند؛ آن هم درست هنگامی که داشتم معتقد می شدم این امکان هست که چیز های خوب دوام بیاورند. آری، در هم شکستم. اما زمان می گذرد. من نیز زنده ماندم. می توانستم احساس کنم زندگیم در حال دگرگونی است. در بهار، منجمی تاکید کرده بود که در پاییز، رویدادی کوچک زندگیم را عوض می کند:

این رویداد آن قدر کوچک بود که تا ماه ها بعد متوجهش نشدم. کاملا تصادفی به یکی از جلسات کلیسای علوم دینی نیویورک رفتم. از آن جا که پیامشان برایم کاملا تازگی داشت، ندایی در درونم گفت: «توجه کن!» من نیز توجه کردم. علاقه ام به مد و زیبایی، روز به روز کاهش می یافت.

تا چه وقت می توانستم مراقب اندازه دور کمر و شکل ابروانم باشم؟ از دختری که دبیرستان را رها کرده بود و عادت به آموختن نداشت، به دانشجویی حریص تبدیل شدم که تا می توانست درباره ما بعد الطبیعه و شفا می خواند.

کلیسای علوم دینی، خانه تازه ام شد. هر چند بیشتر زندگیم به شیوه معمول می گذشت، مسیر تازه مطالعه ام بیشتر وقتم را پر می کرد. رویداد بعدی که به خاطر می آورم، این است که سه سال بعد، شایستگی احراز مقام درمانگر مجاز کلیسا را داشتم. در امتحانش نیز قبول شدم و کارم را به عنوان مشاور کلیسا، از این جا آغاز شد. البته این مربوط به سال ها پیش است.

آغازی کوچک بود. در این مدت، تمرین مراقبه ماورایی را شروع کردم. کلیسایم تا سال بعد برنامه آموزشی کشیشی نداشت. پس تصمیم گرفتم کار ویژه ای برای خود کنم. به مدت شش ماه به دانشگاه بین المللی ماهاریشی در فیرفیلد، در ایالت آیوا رفتم.

در آن زمان، این بهترین مکان برای من بود. در سال اول، هردوشنبه صبح، موضوعی تازه را آغاز می کردیم. چیزهایی که تنها درباره شان شنیده بودم، مانند زیست شناسی و شیمی و حتی نظریه نسبیت. هر شنبه صبح، امتحان داشتیم. من مسن ترین دانشجوی دانشکده بودم و به هر لحظه اش عشق می ورزیدم. ابدا اجازه سیگار و مشروب یا استفاده از مواد مخدر نداشتیم. روزی چهار بار مراقبه می کردیم. روزی که دانشکده را ترک کردم، احساس می کردم از دود سیگار فضای فرودگاه بی هوش به زمین خواهم افتاد.

به محض بازگشت به نیویورک، زندگیم را از سر گرفتم. چندی نگذشت که وارد برنامه آموزش کشیشی شدم. در کلیسا و امور اجتماعی آن بسیار فعال شدم. سخنرانی در جلسات ظهرانه و دیدن مراجعان کلیسا را آغاز کردم. بسیار سریع، این کار به شغلی تمام وقت تبدیل شد. ثمره کارم به صورت تهیه کتاب شفای تن متجلی شد. نخست بر آن بودم که از علل ما بعد الطبیعی که سبب بیماری های جسمی می شد فهرستی تهیه کنم. اما سرانجام کتابی کوچک شد. آن گاه، سخنرانی و سفر و اداره کلاس های کوچک را آغاز کردم.

و یک روز تشخیص دادند که سرطان دارم.

با در نظر گرفتن سابقه ام: تجاوز در پنج سالگی و یک کودکی داغان، چه جای تعجب اگر سرطان در ناحیه تناسلی خود آفریدم!

مانند هر کس دیگر که تازه به او گفته اند سرطان دارد، دچار عذابی الیم شدم. با این حال، به علت تجربه کار با مراجعان، می دانستم که شفای ذهنی موثر است و اکنون، این فرصت به من داده شده بود تا آن را به خودم ثابت کنم. هرچه باشد، نویسنده الگوهای ذهنی بودم و می دانستم سرطان، مرض نفرت و انزجاری ژرف است که برای مدتی دراز در دل نگاه داشته شده و آخر سر، تن را خورده است. نپذیرفته بودم که مشتاقانه هر چه خشم و انزجار از «آن ها»ی دوران کودکیم را از بین ببرم و رها کنم. فرصت اتلاف وقت نداشتم، می بایست کاری بزرگ را به انجام می رساندم.

واژه علاج ناپذیر که مردمانی بی شمار را وحشت زده می کند، از دیدگاه من تنها یعنی این که این وضع خاص را نمی توان با وسایل بیرونی مداوا کرد؛ برای یافتن مداوای آن به درون برویم. اگر برای خلاص شدن از سرطان، خود را به چاقوی جراح می سپردم و آن الگوی ذهنی را که آفریده بود پاک نمی کردم، پزشک ها آن قدر این لوییز را می بریدند تا لوییزی بر جا نماند. از این فکر خوشم نیامد.

اگر تن به چاقوی جراح می سپردم و در عین حال الگوی ذهنی مسبب سرطان را پاک می کردم، این مرض دیگر بار باز نمی گشت. اگر سرطان یا هر بیماری دیگر باز گردد؛ به اعتقاد من، به این معنا نیست که آن ها کاملا «کلکش را نکنده اند» بلکه به این معناست که بیمار به هیچ گونه دگرگونی ذهنی نپرداخته است. خود بیمار دیگر بار همان مرض را احتمالا در ناحیه یی دیگر از تن خود می آفریند.

هم چنین معتقد بودم اگر می توانستم  آن الگوی ذهنی که این سرطان را آفریده بود پاک کنم، حتی نیاز به جراحی نداشتم. پس از زمان خواستم. وقتی به پزشکان گفتم که پول جراحی ندارم، آن ها با اکراه سه ماه به من مهلت دادند.

بی درنگ مسئولیت شفای خود را به عهده گرفتم. هر چه برای کمک به فرآیند شفایم می توانستم بیابم خواندم.

به چند مغازه مخصوص خوراکی های طبیعی رفتم و هر کتابی که درباره ی سرطان داشتند خریدم. به کتابخانه رفتم و بیشتر بررسی کردم. از بازتاب شناسی کف پا و درمان روده که برای خود سودمند می دانستم یاری گرفتم. گویی دقیقا به سوی افراد درست هدایت می شدم. پس از مطالعه درباره بازتاب شناسی کف پا، جویای یافتن درمانگر متخصص آن شدم. به هنگام شرکت در یک سخنرانی- با وجود این که معمولا در ردیف جلو می نشینم- این بار مجبور شدم ردیف آخر بنشینم. دقیقه ای نگذشت که آقایی آمد و کنارم نشست. حدس بزنید او کی بود؟ درمانگر متخصص بازتاب شناسی کف پا که برای دیداری از دیارش به این شهر آمده بود. به مدت دو ماه، هفته یی سه روز نزد من آمد و کمک بزرگی بود.

هم چنین می دانستم که باید خود را بیش از گذشته دوست بدارم. در کودکی محبت چندانی نستانده بودم و هیچ کس کاری نکرده تا بتوانم درباره خود، احساسی نیکو داشته باشم. من نیز گرایش های آن ها را پذیرفته بودم و مداوم درصدد سرزنش و انتقاد از خود بودم و در واقع، طبیعت ثانویم شده بود.

کارم در کلیسا به من فهمانده بود که دوست داشتن و تایید خود- نه تنها اشکالی ندارد- حتی لازم و اساسی است. با این حال، آن را به تعویق می انداختم. مانند رژیمی که همیشه قرار است از فردا آن را شروع کنید. اما دیگر نمی توانستم آن را به تعویق بیندازم. نخست برایم سخت بود که جلوی آینه بایستم و بگویم: «لوییز دوستت دارم. واقعا دوستت دارم.» هر چند بر اثر پافشاری و پشتکار، در چند رویداد زندگی دریافتم که به یمن کار با آینه و سایر تمرین ها، اکنون دیگر مانند گذشته، خود را سرزنش نمی کنم. این نشانه پیشرفت بود.

می دانستم باید الگوهای نفرت و انزجاری را که از کودکی همراه خود نگاه داشته بودم پاک کنم. رها کردن سرزنش، برایم جنبه حیاتی داشت.

آری، کودکی دشواری آکنده از سوء استفاده های جسمی و ذهنی و جنسی داشتم. اما این به سالیان پیش مربوط بود و نمی توانست بهانه یی برای رفتاری باشد که اکنون با خود دارم. من به دلیل عدم عفو و بخشایش داشتم تنم را با رشد و پیشرفت سرطان می خوردم.

زمانی رسیده بود که از رویداد ها فرا می رفتم و آغاز به فهم این نکته می کردم که تجربه ها چگونه می توانست مردمانی بیافریند که با یک کودک چنان رفتار می کردند.

به یاری یک درمانگر خوب، همه گذشته ها را بازگو کردم، خشم فرو خورده را با کوفتن بالش ها و فریادهای از ته دل، رها کردم. این کار سبب شد احساس کنم پاک تر شده ام. آن گاه شروع کردم به گرد آوری تکه هایی از داستان هایی که پدر و مادرم درباره کودکی خود به من گفته بودند. توانستم دور نمای بزرگ تری از زندگی شان را ببینم. چون فهم من افزایش یافت، از دیدگاه انسانی بالغ، نسبت به درد آن ها احساس شفقت و دلسوزی کردم و سرزنشم اندک اندک از بین رفت.

وانگهی، دست یاری به سوی یک متخصص تغذیه دراز کردم تا تنم را از سموم غذاهای آشغالی که در طول سال ها خورده بودم پاک کند. آموختم که خوراک نادرست و بی فایده مسموم کننده است و بدنی مسموم می آفریند. اندیشه های فاسد نیز ذهن را مسموم می کنند. رژیم غذایی بسیار سختی به من دادند که در واقع جز سبزیجات تازه، چیز دیگری نبود. حتی ماه نخست، هفته ای سه بار با تنقیه آب، روده بزرگم را تخلیه می کردند.

به هر حال، جراحی نکردم و با پالایش کامل ذهنی و جسمی، شش ماه پس از تشخیص سرطان توانستم رای پزشکی را- که خود پیشاپیش از آن مطلع بودم- در این باره به دست  آورم که دیگر کوچک ترین ذره یی از سرطان در بدنم نیست! اکنون از تجربه شخصی خود می دانستم که اگر مشتاق به عوض کردن شیوه ی تفکر و اعتقاد و عمل خود باشیم، بیماری می تواند شفا یابد!

گاه آن چه مصیبتی بزرگ به نظر می رسد، به عظیم ترین خیر و صلاح زندگیمان بدل می شود. از این تجربه، چه بسیار آموختم و به شیوه یی تازه، قدر زندگی را دانستم. نگریستن به آن چه که به راستی برایم مهم بود را آغاز کردم. سرانجام تصمیم گرفتم که شهر بی درخت نیویورک و هوای خفه آن را ترک کنم. بعضی از مراجعانم اصرار داشتند که اگر آن ها را ترک کنم «می میرند»، و من به آن ها اطمینان خاطر دادم که سالی دوبار باز می گردم تا پیشرفت آن ها را کنترل کنم. وانگهی، تلفن که هست. پس کار و بارم را تعطیل کردم و سر فرصت، با قطار روانه کالیفرنیا شدم و تصمیم گرفتم کارم را در لوس آنجلس آغاز کنم.

هر چند سال ها پیش در کالیفرنیا به دنیا آمده بودم، جز مادر و خواهرم که هر دو به فاصله یک ساعت در حومه زندگی می کردند، هیچ کس را نمی شناختم. ما هرگز خانواده یی نزدیک یا گشوده نبودیم. با این حال، وقتی فهمیدم چند سال است که مادرم نابیناست و هیچ کس این زحمت را به خود نداده که مرا مطلع کند، در حیرتی ناخوشایند فرو رفتم. خواهرم «پر مشغله» تر از آن بود که بتواند من را ببیند. پس او را به حال خود گذاشتم و به سر و سامان دادن به زندگی تازه ام پرداختم.

کتاب کوچکم شفای تن، درهای بسیاری را به رویم گشود. به هرگونه جلسه یی که به نهضت عصر نوین مربوط می شد رفتم. خود را معرفی می کردم و هرگاه لازم می دانستم، یک نسخه از کتاب کوچکم را تقدیم می کردم در شش ماه نخست، مکررا به ساحل می رفتم. می دانستم چون در کار غرق شوم کمتر فرصت این گونه تفریحات را خواهم داشت. مراجعان نیز اندک اندک از راه رسیدند. از من می خواستند این جا و آن جا سخرانی کنم و چون لوس آنجلس با آغوش باز مرا به خود پذیرفت، دیگر چیزها نیز خود به خود درست شد. چند سال نگذشت که توانستم به خانه یی زیبا و دلپذیر نقل مکان کنم.

شیوه تازه زندگیم در لوس آنجلس، در در قیاس با شیوه یی که با آن بار آمده بودم، نمایانگر جهشی عظیم در هشیاری و آگاهی بود. به راستی که همه چیز نرم و هموار پیش می رفت. زندگیمان چه سریع می تواند از بیخ و بن دگرگون شود.

شبی خواهرم به من تلفن کرد؛ نخستین تلفن پس از دو سال. به من گفت مادرمان- که اکنون نود ساله بود- نابینا و تقریبا نا شنوا شده و زمین خورده و پا و پشت او شکسته است. مادرم در یک لحظه، از زنی نیرومند و مستقل، به کودکی درمانده و دردمند بدل شده بود.

مادرم پشت خود را، و دیوار مرموز پیرامون خواهرم را شکست. سرانجام، همه ما ارتباط با یکدیگر را آغاز کردیم. دریافتیم خواهرم نیز پشت دردی جدی دارد که نمی گذارد درست بنشیند و راه برود. او در سکوت درد می کشید و هر چند به شدت بی اشتها و کم غذا بود، شوهرش از بیماری او خبر نداشت.

مادرم پس از یک ماه بستری شدن در بیمارستان، توانست به خانه برود. اما دیگر قادر نبود از خود مراقبت کند. از این رو، نزد من آمد. هر چند به فرآیند زندگی اعتماد داشتم، ابدا نمی دانستم چگونه از عهده این کار برآیم. پس به خدا گفتم: «باشد من از او مراقبت می کنم؛ اما تو هم باید، هم برایم کمک بفرستی، هم پولش را!»

به راستی که برنامه سازگاری برای هر دوی ما بود. مادرم شنبه به خانه آمد. جمعه یی که از راه می رسید می بایست به مدت چهار روز به سانفرانسیسکو می رفتم. نمی توانستم او را تنها بگذارم و ضمنا مجبور بودم که بروم. گفتم: «خدایا تو ترتیب این کار را بده. من باید پیش از رفتن، آدم مناسب این کار را بیابم.»

پنج شنبه، آدمی بی نظیر«ظاهر شد» و به خانه ما آمد تا اوضاع رابرای من و مادرم سر و سامان دهد. این رویداد، تاکید یکی از اعتقادات اساسی من بود: «هر چه دانستنش برایم لازم باشد، بر من آشکار می شود؛ و هر چه نیاز داشته باشم، به ترتیب درست الهی در اختیارم قرار می گیرد.»

دریافتم دیگر بار زمان یادگیری درس هایم فرا رسیده است. این فرصت به من داده شده بود تا بسیاری از ناپاکی های دوران کودکی را پاک کنم.

وقتی بچه بودم مادرم نتوانسته بود از من حمایت کند؛ اما اکنون من می توانستم و از او مراقبت می کردم. میان مادر و خواهرم ماجرایی کاملا تازه شروع شد.

دست یاری دادن به خواهرم برای کمکی که از من خواسته بود نیز توان آزمایی تازه یی بود. دریافتم هنگامی که سال ها پیش مادرم را نجات دادم، پدرخوانده ام همه دق دلی خود را سر خواهرم خالی می کرد و نوبت او بود تا شاهد جانورخویی اش باشد.

دریافتم آن چه به صورت مشکل جسمانی آغاز شد، از شدت ترس و فشار و این اعتقاد که هیچ کس نمی تواند به داد او برسد، به طرزی وخیم افزایش یافت. لوییز با وجود این که نمی خواست در نقش نجات دهنده و رهاننده بر صحنه آید، اما می خواست این مجال را به خواهرش بدهد که در این نقطه در زندگی، سلامت را انتخاب کند.

به تدریج گشایش آغاز شد و هنوز نیز ادامه دارد. ما گام به گام پیش می رویم و هم چنان که راه های گوناگون شفا را کشف می کنم، می کوشم فضایی سرشار از ایمنی بیافرینم.

اما مادرم بسیار پاسخگوست. روزی چهار بار تمرین ورزشی اش را انجام می دهد. بدنش نیرومندتر و انعطاف پذیر تر می شود. برایش سمعک تهیه کرده ام که به علاقه اش نسبت به زندگی افزوده است. با وجود اعتقادی که به شفای مسیح دارد، تشویقش کردم که با عمل آب مروارید چشمش موافقت کند. چه شادی بزرگی برای خودش که دیگر بار می بیند و چه شادی بزرگی برای ما که دنیا را از چشم او می بینیم.

من و مادرم مجال یافتیم که بنشینیم و به شیوه ای که هیچ گاه پیش از این با هم سخن نگفته بودیم، با یکدیگر حرف بزنیم. تفاهمی تازه میان ما ایجاد شد. امروز که با هم گریه می کنیم و می خندیم و همدیگر را در آغوش می گیریم، آزاد تر می شویم. گاه انگشتش را روی نقطه حساسم می گذارد و این به من نشان می دهد که هنوز چیزهایی هست که کاملا پاک نشده اند. اکنون، در پاییز 1984، زندگیم چنین می گذرد. مادرم در سال 1985، در کمال آرامش، این سیاره را ترک کرد. من دوستش دارم و دلم برایش تنگ می شود.

کارم همواره در سطحی وسیع تر گسترش می یابد: دیگر مراجعان خصوصی را نمی پذیرم، چون تمام وقتم صرف سفر و سخنرانی در نقاط مختلف دنیا می شود. به طرز قابل ملاحظه یی، بر تعداد دستیارانم افزوده شده است. موسسه هی، به شیوه یی مهر آمیز کلاس ها و سمینارهایی را متشکل از آموزگارانی که خود آن ها را آموزش داده ام اداره می شود. افرادی را جذب کرده و آموزش داده ام که باورهایشان با اعتقادتم هماهنگ بوده است. پیوند سابقه ها و تجربه های گوناگونی که در زندگی داشته ایم، بر غنای آن چه ارائه می دهیم افزوده است. و« گروه پشتیبانی از بیماران ایدز» موسسه ما که چهار سال و نیم پیش آغاز به کار کرد، هنوز چهارشنبه شب ها در لوس آنجلس جلساتی تشکیل می دهد. اکنون نزدیک به 800 نفر، در این جلسات هفتگی شرکت می کنند.

تنظیم: شبنم یزدی مقدم

برگرفته از کتاب “شفای زندگی” نوشته لوییز هی، ترجمه گیتی خوشدل، نشر پیکان.

 

 

 

این محتوا اختصاصاً برای یاد بگیر دات کام تهیه شده است استفاده از آن با ذکر منبع همراه با لینک آن و نام نویسنده یا مترجم مجاز است
برچسب ها: - - - -



نظر شما چیست؟

پرسش های خود را در بخش پرسش و پاسخ مطرح کنید

لطفا جای خالی را پر کنید







صفحه ما را در فیس بوک دنبال کنید صفحه ما را در توییتر دنبال کنید صفحه ما را در  اینستاگرام دنبال کنید صفحه ما را در لینکداین دنبال کنید