• ارسال کننده: میترا نامجو
  • تاریخ انتشار: 2017 / 07 / 31

حکایتی از بهلول و دزد

آورده اند: بهلول در خرابه مسکن داشت و جنب آن خرابه کفش دوزی دکان داشت که پنجره از دکان به خرابه باز بود. بهلول چند درهمی ذخیره نمود و آن پولها را زیر خاک پنهان نموده بود و هر موقع احتیاج پیدا می کرد خاک را زیر و رو می نمود و پولهای ذخیره شده را بیرون می آورد و به قدر لازم احتیاج از آن برمی داشت و باز بقیه آنها را زیر خاک پنهان می نمود.

حکایتی از بهلول و دزد

از قضا روزی به پول احتیاج داشت، رفت و جای پولها را زیر و رو نمود اثری از پولها ندیده، فهمید که پولها را همان کفش دوزی که پنجره دکان آن رو به خرابه است برده است بدون آنکه سر و صدائی کند نزد کفش دوز رفت، کنار او نشست و بنا نمود از هر دری سخن گفت و خوب که سر کفش دوز را گرم کرد؛ گفت: رفیق عزیز! برای من حسابی بنما. کفش دوز گفت: بگو تا حساب کنم.
بهلول اسم چند خرابه و محل را برد و اسم هر محل را که می برد مبلغی هم ذکر می نمود تا آخر و آخرین مرتبه گفت: در این خرابه هم که من منزل دارم فلان مبلغ، بعدجمع حساب ها را نمود و گفت: تمام این پولها را که ذکر کردی دو هزار دینار می شود.
بهلول تاملی نمود و بعد گفت: رفیق عزیز! الحال می خواهم یک مشورت هم از تو بنمایم.
کفش دوز گفت: بکن.
بهلول گفت: میخواهم این پولها را که در جاهای دیگر پنهان نموده ام تمامی را در همین خرابه که در منزل دارم پنهان نمایم آیا صلاح است یا نه؟ کفش دوز گفت: بسیار خوب، فکر عالی است و تمام پولهایی که در جایی پنهان نموده در همین خرابه که منزل داری پنهان نما.
بهلول گفت: پس فرمایشات تو را قبول می نمایم و می روم تا پولها را از جاهای دیگر که پنهان نموده ام بردارم و بیاورم و در همین خرابه پنهان نمایم.
این بگفت و فوری از نزد آن کفش دوز دور شد، بعد کفش دوز با خود گفت: خوب است این مختصر پولی که از خاک بیرون آوردم سر جای خود بگذارم بعد بهلول که تمام پولها را آورد به یکبار محل آنها را پیدا نمایم و تمام پول او را بردارم به این فکر تمام پولهایی که از بهلول ربوده بود سر جایش گذاشت. پس از چند ساعتی که بهلول به خرابه آمد و رفت، محل پولها را نگاه کرد دید کفش دوز پولها را باز آورده و سر جای خود گذارده است.
پولها را برداشت و شکر خدای را به جای آورد و آن خرابه را ترک نمود و به محل دیگری رفت ولی کفش دوز هر چه انتطار بهلول را می کشید اثری از او نمی دید بعد از چند روز فهمید که بهلول او را فریب داده و به این ترتیب پولهای خود را باز گرفته بود.

تهیه و تنظیم: شبنم یزدی مقدم
برگرفته از کتاب: زندگانی و حکایات وهب بن عمرو صیرفی معروف به بهلول عاقل. مولفین: احمد مهجوری، صادق طالبی مازندرانی

این محتوا اختصاصاً برای یاد بگیر دات کام تهیه شده است استفاده از آن با ذکر منبع همراه با لینک آن و نام نویسنده یا مترجم مجاز است
برچسب ها:



نظر شما چیست؟

پرسش های خود را در بخش پرسش و پاسخ مطرح کنید

لطفا جای خالی را پر کنید







صفحه ما را در فیس بوک دنبال کنید صفحه ما را در توییتر دنبال کنید صفحه ما را در  اینستاگرام دنبال کنید صفحه ما را در لینکداین دنبال کنید