پند و حکایتی از بهلول عاقل
عالم عارف، فقیه مجاهد، لقمان زمانه، «وهب بن عمرو صیرفی» معروف به «بهلول عاقل» که یکی از دانشمندان بزرگ قرن دوم و از شاگردان دو امام جعفر صادق (ع) و امام موسی کاظم (ع) می باشد. به دستور امام، برای آنکه از او خطایی سر نزند و در دربار کفر برای قضاوت نرود، خود را به عنوان مجنون معرفی نموده، در انظار ظاهر گردید.
بهلول با این کار خویش دارای حکایات، مناظرات، مواعظ و کلمات گهر باری می باشد که هر اهل دل و اشارتی را آگاه و بیدار می کند.
در این مقاله پندی از این دانشمند بزرگ به فضل بن ربیع آورده شده است. همان طور که می دانید فضل بن ربیع وزیر هارون الرشید پنجمین خلیفه عباسی می باشد. ابوالعباس، فضل بن ربیع متولد ۱۴۰ قمری از وزرای دربار خلافت عباسی در قرن سوم هجری است. هنگامی که خلافت به هارون الرشید رسید و برامکه به وزارت منسوب شدند، فضل به دشمنی با برامکه برخاست؛ اما چون قدرت فضل به ایشان نمی رسید، در دل کینه برامکه را پروراند. تا سرانجام پس از زمان اندکی برامکه به دست فضل، سرکوب شدند و خود فضل بعد از ایشان وزارت هارون الرشید را به عهده گرفت.
پند دادن بهلول فضل ابن ربیع را
آورده اند: روزی فضل بن ربیع وزیر هارون الرشید از راهی می گذشت بهلول را دید که به گوشه ای نشسته و سر به گریبان فرو برده، فضل با صدای بلند نهیب زد: بهلول چه می کنی؟
بهلول سر بلند کرد و چون دید فضل است به او گفت: به عاقبت تو می اندیشم تو هم به سرنوشت جعفر برمکی گرفتار خواهی شد. فضل از این سخن بر خود لرزید، بعد گفت: ای بهلول! سرنوشت جعفر را زیاد شنیده ام. میل دارم واقعه ی کشته شدن جعفر را بدون کم و زیاد برایم تعریف کنی.
بهلول گفت در ایام خلافت مهدی پسر منصور، یحیی بن خالد برمکی به کتابت و پشتکاری هارون الرشید منصوب گردید و در اندک مدتی هارون را به شخص یحیی و فرزندش جعفر سپرد، علاقه و محبت هارون نسبت به جعفر به قدری بود که عباسه خواهر خود را به عقد او در آورد و به جعفر سفارش نمود که به عباسه دست درازی ننماید ولی جعفر بر خلاف سفارش هارون عباسه را تصرف نمود و چون هارون از این واقعه با خبر شد آن همه محبت های خود را به کینه و کدورت مبدل ساخت و هارون هر روز به بهانه های مختلف در صدد نابود کردن جعفر و برانداختن خاندان برمکیان بود تا شبی به یکی از غلامان خود به نام مسرور گفت:
امشب از تو میخواهم تا سر جعفر را برایم بیاوری.
مسرور از این ماموریت لرزه به اندامش افتاد و متفکر و حیران سر به زیر انداخت. هارون خطاب نمود: چرا سکوت اختیار کرده و به چه می اندیشی؟
مسرور گفت: کاری بزرگ است و کاش پیش از آنکه اجرای چنین کاری به من محول شود مرده بودم. هارون گفت: اگر امر مرا اجرا ننمائی به قهر و غضب من گرفتار خواهی شد و چنان تو را بکشم که مرغان هوا برایت بگریند.
مسرور ناچار به خانه جعفر رفت، گرفته و پریشان فرمان وحشت انگیز خلیفه بی رحم را به جعفر ابلاغ نمود، جعفر گفت: شاید این حکم در حالتی بیرون از طبیعت صادر شده و خلیفه در هوشیاری از آن پشیمان گردد، از تو می خواهم که باز گردی و خبر کشتن مرا به خلیفه بدهی اگر تا بامداد آثار پشیمانی در وی دیده نشد من خود را تسلیم تیغ تو خواهم نمود.
مسرور جرات نکرد که خواهش جعفر را رد کند و به جعفر گفت: تو همراه من به سر پرده هارون بیا تا شاید هارون محبت تو را از سر گیرد و از فرمان خود عدول نماید جعفر رای مسرور را قبول نمود و به سوی سرنوشت حسرت بار خود رفت و چون به پشت سرا پرده رسیدند مسرور دو دل و ترسان پیش خلیفه رفت. هارون پرسید: مسرور! چه کردی؟
مسرور جواب داد: جعفر را آورده ام و اینک در بیرون سرا پرده ایستاده است. خلیفه نهیب زده و گفت: اگر در فرمان من کمترین درنگ تعلل نمائی تو را پیش از او خواهم کشت با این گفتار دیگر جای درنگ نبود مسرور به نزد جعفر شتافت و از اندام برازنده جوانی زیبا که سرآمد بزرگواران و سر دفتر فضل و هنر و سر حلقه کریمان و بخشندگان زمان بود سر جدا کرد، بر سر نهاد و پیش هارون آورد، خلیفه بی رحم به این اکتفا نکرد، امر کرد تمام خاندان برمکیان را نابود کنند و اموال آنها را ضبط نموده، کشته جعفر را بر بالای حصار بغداد آویختند و پس از چند روز بدنش را سوزاندند.
بدان ای فضل، از عاقبت تو هم بیمناکم و می ترسم تو هم به سرنوشت جعفر گرفتار آئی. فضل از سخنان بهلول سخت ترسید و از بهلول خواست تا برای سلامتی او دعا کند.
آخرت هارون الرشید چگونه است
روزی هارون از بهلول پرسید: آخرت من را چگونه می بینی؟ بهلول گفت: آیه ای از قرآن می خوانم جای خود را در سرای دیگر خواهی دانست.
إِنَّ الْاَبْرارَ لَفِی نَعِیم وَ إِنَّ الْفُجّارَ لَفِی جَحِیم. به درستی که نیکان در خوشی و بدکاران در سختی اند.
خلیفه گفت: پس قرابت من با رسول خدا (ص) چه می شود؟ گفت:
فَإِذا نُفِخَ فِي الصُّورِ فَلا أَنْسابَ بَيْنَهُمْ يَوْمَئِذٍ وَ لا يَتَساءَلُونَ. وقتی در صور دمیده شود فامیلی در بین آنها نمی باشد. پرسید: آیا شفاعت پیامبر در کار نیست؟
گفت: شفاعت به کسی که به اولاد پیامبر(ص) ستم می کند نمی رسد. پرسید: از من چه ظلمی به خاندان پیامبر(ص) رسیده است؟
گفت: چه ظلمی بزرگتر از این که فرزند پیامبر(ص) موسی بن جعفر(ع) را زندانی و به غل و زنجیر بستی. خلیفه سر به زیر افکند؛ سپس پرسید: اگر توبه کنم توبه ام پذیرفته می شود.
گفت: ریاست تو را چنان غافل کرده که اگر خود پیامبر(ص) هم حاضر شود و تو را نصیحت کند تو از کارهای خود دست بر نمی داری، بی جهت وقت مرا تباه می کنی (این را گفت) و از پیش خلیفه رفت.
برگرفته از کتاب زندگانی و حکایات وهب بن عمرو صیرفی معروف به بهلول عاقل. مولفین: احمد مهجوری، صادق طالبی مازندرانی
تهیه و تنظیم: میترا نامجو
نظر شما چیست؟
پرسش های خود را در بخش پرسش و پاسخ مطرح کنید