آر.ال. استاین فارغ التحصیل مدرسه عهد بوق با معدل 11 است. همین نمره درخشان هم باعث شد که شاگرد اول کلاس شان باشد. او می گوید که در مدرسه عاشق قلقلک دادن بچه ها و صدا در آوردن از زیر بغلش بوده.
آر. ال. استاین در کلاس ششم در رشته ورزشی زیر شلوار کشی، قهرمان مدرسه می شود. البته گویا متاسفانه بعد از قهرمانی مجبور می شود زیر شلواری اش را با جراحی در بیاورد.
آر. ال در مدرسه خیلی محبوب بوده چون به محض این که پایش را از کلاس بیرون می گذاشته همه بچه ها برایش کف و سوت می زدند. یکی از معلمانش که او را به خوبی به یاد می آورد می گوید: “آر. ال. بچه پر تلاشی بود و مثلا وقتی یاد گرفت با هر دو دستش خداحافظی کند، خیلی به خودش افتخار می کرد.”
آر. ال بعد از اتمام تحصیلات، مجموعه های ترسناک معروفی از جمله دایره وحشت، تالار وحشت، خیابان هراس و غیره نوشت و حسابی معروف شد. او این روزها در خانه اش در نیویورک سیتی زندگی می کند و سرگرم نوشتن داستان های دوران مدرسه اش است.
آ.ال. می گوید: “آرزو می کنم همه بچه ها یه روزی مدرسه عهد بوق رو تجربه کنند.”
اخبار صبحگاهی
صبح بخیر دانش آموز های عهد بوقی. من مدیر آپچاک برای همه تون یه روزعهد برقی آرزو می کنم. می خوام با خوندن اخبار صبحگاهی، اول صبحتون رو عهد بوقی شروع کنم…
اول یه یادآوری برای همه دانش آموز ها: تا کارت عضویت نداشته باشین نمی تونین عضو باشگاه کارت عضویت بشین. و تنها راه گرفتن کارت عضویت اینه که عضو این باشگاه باشین.
یه چیزی هست که می خوام یه بار و برای همیشه روشن کنم. نظر قربونی رسمی مدرسه عهد بوق شپش موی سر نیست. من نمی دونم این شایعات از کجا در میاد. در همین رابطه، پرستار هنلی می خواد به همه کلاس اولی ها یاد آوری کنه شپش ها خوردنی نیستن. توی سالن غذا خوری می تونید فهرستی از تغذیه های مناسب پیدا کنید.
سرآشپز کوفت پز دوست داره دانش آموز هایی که از بودن موش توی خوراک لوبیای بدون گوشت دیروز شکایت کردن تشکر کنه. همه جا رو دنبال اون موشه گشته بوده.
به کلاس پنجم آقای ملال آور تبریک می گیم برای این که آزمایش های هوشمندانه شما ثابت کرد که بدون شک بچه خرگوش ها نمی تونن پرواز کنن.
شروع درد سر
من توی یک درد سر بزرگ افتاده بودم؟
مگر گوزن توی جنگل اسهال می گیرد؟
باز هم من، برنی بریجیز، سوپر استار کلاس چهارم.
هی، من لاف نمی زنم. از هر کس می خواهید بپرسید.
خلاصه، سرم را انداخته بودم پایین و با شانه های قوز کرده نشسته بودم توی دفتر مدیر آپچاک. می دانستم مرا نخواسته توی دفترش تا برایم یک لطیفه با مزه تعریف کند. و اینکه مرا نخواسته تا از سه گره با حالی که روی کراوات آبی، سبز و زرد استفراغی اونیفرم مدرسه عهد بوقم زده بودم تعریف کند (تازه عمرا بتوانم گره اش را باز کنم. بعدا برای اینکه از شرش خلاص شوم، یا به کمک احتیاج دارم یا به قیچی!).
نه رفقا. وقتی آپچاک می خواهد بروی به دفترش، یعنی توی بد درد سری افتاده ای.
اینجا توی مدرسه عهد بوق، ما بهش می گوییم مرد گنده، برای اینکه فقط نود سانت قد دارد. خیلی کوتوله است، برای اینکه دماغش را بگیرد، باید بالای نردبان برود!
هه هه. شما از این جور شوخی ها خوشتان نمی آید؟
خب ولی این یکی اصلا شوخی نبود. نشسته بودم جلوی میز کوچک اسباب بازی هایش. فکر کنم از اتاق اسباب بازی یک مهد کودک باربی آورده باشد! داشت با تلفن حرف می زد. هر چند دقیقه یک بار به من نگاه می کرد و سگرمه هایش را هم می کشید.
بد جوری رفتم توی فکر.
چه غلطی کرده بودم؟
فقط بیست سی قلم کاری که کرده بودم به ذهنم رسید.
بالاخره تلفن را گذاشت زمین. گوشش را خاراند. کله کچلش زیر نور مانیتورش برق می زد. رو کرد به من.
گفت: «برنی …»
از لحن نرنی گفتنش خوشم نیامد.
به لرزه افتادم.
درد سر شروع شد…
«خرخره ت رو می جوم!»
دوباره گفت: «برنی …»
باز هم از لحن برنی گفتنش خوشم نیامد.
گفتم: «آقا، خیلی خوش تیپ شدین. دارین قد می کشین؟ امروز خیلی قد بلند به نظر میاین. اوه، نشستین روی دفترچه تلفن. درسته؟ چه فکر خوبی، آقا».
گفت: «برنی …»
گفتم: «آقای آپچاک، من می تونم راجع به اون بازی توضیح بدم. ما که سر جایزه بازی نمی کردیم. می دونم یه عالمه جایزه اونجا بود. ولی فقط گذاشته بودیم اونجا که میز لق نزنه. می دونین، میز ورق خیلی لق بود. واسه همین جایزه رو گذاشتیم اونجا که …»
پرید توی حرفم: «برنی …» صورتش مثل گریپ فروت سرخ شد. راستش خیلی شبیه گریپ فروت است. با آن چشم هاش.
گفتم: «آقا به خدا سر بینایی سنجی تقلب نکردم. یکی یه ورق کاغذ داد که حروف رو روش نوشته بود. اما من اصلا از روش نخوندم. به خدا. من…»
آه کشید. گفتم: «برنی …»
گفت: «امروز خیلی خوشگل شدین. سایه افتاده روی پیشونی تون؟ نه. فکر کنم دارین ابرو در میارین!»
از لای دندان های به هم چسبیده اش گفت: «برنی، دهنتو ببند».
دو انگشتی بهش محکم سلام نظامی دادم و گفت: «بله، قربان. هر چی شما بگین قربان. این شعار برنی بریجیزه. هر چی مدیر بگه طلاست. طلا!»
خرناس تیزی کشید که: «برنی، یه کلمه دیگه حرف بزنی، خرخره ت رو می جوم».
خندیدم: «با مزه بود، آقا. من عاشق این شوخ طبعی شمام. همه مون همین طوریم. همینه که این قدر به چشم خاص میاین. آقا، ما از شما الهام می گیریم. واقعا. ما فکر کردیم باید یه کتابخونه جدید به افتخار شما بسازن،
آقا، کتابخونه آپچاک. زنگ خوبی داره، نه؟»
من تا حالا اینجور صدایی از مدیر نشنیده بودم.
«غررررررررر!»
غرید. دست های خپلش را برای خفه کردن من آورد جلو و از روی میزش پرید این طرف. نمی دانم چرا می خواست حمله کند. من که این قدر باهاش خوب بودم. اما واقعا فکر می کنم مرد گنده می خواست خرخره ام را بجود.
از شانسم تلفن زنگ زد.
یک تماس هیجان انگیز و ترسناک.
اما نمی شود که همه چیز را توی یک فصل بهتان بگویم، می شود؟ به خواندن ادامه بدهید…
برای خواندن بقیه این مطالب به کتاب “مدرسه عهد بوق جنگ دام دیدی ها” نویسنده:آر.ال.استاین، مترجم: حسام امامی، نشر ویدا مراجعه کنید.
تنظیم: شبنم یزدی مقدم
مرسی شبنم خانم بازم از این مطالب بذارید خیلی جالب بود با دخترم نشستیم تا تهش رو خوندیم