سام مردي حريص و خودخواه بود. او هميشه در اشتياق پول و ثروت بيشتر مي سوخت و براي اينكه پول بيشتري بدست آورد هيچ شكي به خود راه نمي داد تا سر مردم را كلاه بگذارد. همچنين او هيچگاه نمي خواست به كسي كمك كند به خصوص اگر حرف از كمك مالي و پول باشد. همچنين او هيچگاه نمي خواست چيزي را به كسي قرض بدهد يا با كسي به اشتراك بگذارد. مرد خودخواه مي خواست همه چيز مال خودش باشد حتي اموال ديگران را هم براي خود مي خواست.
مرد خودخواه عادت داشت براي هر چيز و كار كوچكي حساب و كتاب كند. او مقدار بسيار كمي از حقوق واقعی كارمندان خود را پرداخت مي كرد. و هر جا كه مي رفت با گول زدن مردم مقداري پول پس انداز مي كرد. همچنين براي اينكه ثروتمندتر شود و از اموالش محافظت كند تا مي توانست دروغ مي گفت. در يك كلام مي شد او را نمادي متضاد صداقت دانست.
داستان كوتاه ما درباره درسي است كه او از كار خودش گرفت.
يك روز او يك كيف كوچكی را گم كرد، كه در آن 50 سكه طلا بود. او به دنبال كيف و سكه هاي طلايش گشت اما هر چه بيشتر جستجو مي كرد كمتر مي يافت. شب روز كارش اين شده بود كه به دنبال كيف بگردد. كارگران خود را مي فرستاد تا به دنبال كيف بگردند، اما هيچكدام نتوانستند آن كيف را پيدا كنند. او به دوستان و همسايه هايش سپرده بود كه كيفي از سكه هاي طلا گم كرده است و اگر آنها آنرا پيدا كردند به او اطلاع دهند. سام از اين كه اين همه سكه طلا را گم كرده است بسيار غمگين بود.
بعد از دو روز يك دختر بچه 10 ساله كه در نزديكي خانه سام زندگي مي كرد، هنگام بازی كيف را پيدا كرد. دختر بچه كيف را به پدرش نشان داد و به او گفت كه در كيف سكه هاي طلا وجود دارد. پدر دختر بچه كارگر سام بود و مي دانست كه او كيفي را گم كرده است بنابراين به دخترش گفت كه بايد كيف و پول ها را به صاحبش بازگردانند.
آنها خيلي ثروتمند نبودند و پدر مي توانست به سادگي اين پول ها را نزد خود نگه دارد و به كسي نگويد كه اين كيف را دخترش پيدا كرده است. او آنقدر انسان صادق و درستكاري بود كه نمي توانست چنين كار انجام دهد بنابراين بدون اينكه لحظه اي ترديد كند تصميم داشت سكه هاي طلا را به صاحبش بازگرداند.
او كيف را به رئيسش سام باز گرداند و از او خواست تا ببيند همه 50 سكه داخل كيف هست يا نه. سام كه خيلي خوشحال شده بود تلاش مي كرد شادي بي حد خود را مخفي كند ولي تصميم گرفت حقه اي بزند. تا نکند آن مرد از او پاداشی بخواهد بلکه در این میان چیزی هم از او بگیرد. او سر كارگرش فرياد كشيد، «75 سكه طلا داخل كيف بود ولي الان فقط 50 سكه اينجا هست! بقيه سكه ها كجاست؟ تو اونا رو دزديدي!»
كارگر بيچاره كه از شنيدن اين حرف ها شوكه شده بود، با عجز و ناله تلاش مي كرد به رئيس خودخواهش بفهماند كه دخترش اين 50 سكه را پيدا كرده است و او همه آنها را برايش آورده است. او داستان سام را قبول نمي كرد سام که دوباره آتش طمعش روشن شده بود فکر کرد هر چه می تواند از مرد بیچاره پول بگیرد و تصميم گرفت از او به دادگاه شكايت كند.
او را كشان كشان نزد قاضي برد و كارگر بيچاره هر چه التماس مي كرد گوشش بدهكار نبود. قاضي داستان هر دوي آنها را شنيد و دستور داد دختر آن مرد را بياورند از هر كدام جداگانه تعداد سكه هاي طلا را پرسيد و آنها هر دو تعداد سكه ها را 50 عدد گفتند. با پرسش هایی از دختر بچه قاضی شک نداشت که آنها راست می گویند و دلیلی نداشته که سکه ها را برداشته و بقیه را به سام بدهند.
قاضي تصميم گرفت سام را امتحان كند. او را صدا زد و تعداد سكه ها را از او پرسيد سام پاسخ داد: «بله سرورم من 75 سكه طلا در اين كيف داشتم و او فقط 50 سكه به من تحويل داد. بنابراين واضح است كه آنها 25 سكه طلا از من دزديده اند.»
قاضي به سام گفت: «آيا مطمئن هستي که در كيف 75 سكه طلا داشتي؟» و سام با علامت سر گفته او را تاييد كرد.
قاضي در نهايت حكم خود را اعلام كرد، «از آنجا كه كيفي كه آقاي سام گم كرده است 75 سكه داشته است و اين دختر بچه كيفي را پيدا كرده است كه در داخل آن فقط 50 سكه طلا بوده، بنابراين اين كيف به آقاي سام تعلق نداشته است و اين كيف را كس ديگري گم كرده است. به علاوه اينكه اگر كس ديگري يك كيف با 75 سكه طلا بيابد من بايد تاييد كنم كه به آقاي سام تعلق دارد.» و از آنجا كه براي اين 50 سكه تا امروز هيچ مدعي ديگري وجود نداشته است من آن 50 سكه طلا را به عنوان پاداش به آن مرد و دختر زيبايش مي دهم كه اينقدر صادق و درستكار هستند. همچنين اگر آقاي سام يكبار ديگر مزاحم اين آقاي شريف و دخترش شود بايد 50 سكه به عنوان خسارت بپردازد.»
همانطور كه همه مي دانيم صداقت هميشه پاداشي دارد و سرانجام فريبكاري و حقه بازي رسوایی و شرمساری است.
ترجمه: علي يزدي مقدم
نظر شما چیست؟