• ارسال کننده: علی یزدی مقدم
  • تاریخ انتشار: 2013 / 09 / 12

کار کنید برای یک زندگی بهتر!

نسخه صوتی

داستان زندگی مادری که سخت کار می کرد.

madarkar

من در دسامبر سال 2008 ازدواج کردم. شریک زندگی خودم را در دورانی پیدا کردم که در سمت مدیریت یک سازمان در حال کار بودم. من و شوهرم افرادی احساسی بودیم و رویاهای بسیاری داشتیم. و اکنون می خواهم بخشی پنهان از زندگی خودم را برای شما بازگو کنم.

یک ماه بعد از ازدواج، شروع به کار کردم چون نمی توانستم در خانه بنشینم و اصلا با روحیاتم سازگار نبود. پس از ازدواج برای اینکه به رویاهایمان جامه عمل بپوشانیم هر دو به سختی کار می کردیم شب و روز بدون اینکه به خانواده ای که به آن تعلق داشتیم توجه کافی داشته باشیم. زندگی واقعا چیز عجیبی است گویی همه چیز در حال عوض شدن است ولی ما متوجه نمی شویم انگار در خواب هستیم.

من کار بیرون را انتخاب کردم چون کار، قسمت بزرگی از شخصیتم بود و فردی بسیار جاه طلب بودم. در آن دوران از دیدن مردمی که فقط برای گذران زندگی کار می کردند تعجب می کردم! اما هیچ وقت در اوج رویاهای وحشتناکی که داشتم به این فکر نکرده بودم که من هم یکی از همین افراد هستم کار می کردم تا زندگی خوبی برای خود بسازم.

در سال 2009 خداوند دختری به من هدیه داد. او فقط 3 ماه و 15 روز داشت که من دوباره به سر کار برگشتم. شوهرم، صاحب کارم و خانواده ام از من حمایت می کردند اما باز هم از این وضعیت راضی نبودم چون احساس می کردم فرزندم تا زمانی که به مدرسه برود به من نیاز دارد و باید تمام وقت در اختیار او و خانواده ام باشم.

همسرم به من آموخته بود که هر چیزی را ارزش گذاری کنم و وقتی بین دو راهی قرار می گیرم آن راهی را ادامه دهم که واقعا ارزشش را دارد و من باز هم به کار ادامه دادم تا جاییکه طاقتم به سر آمده بود.

هر ثانیه که از دخترم دور بودم دلم بیشتر برایش تنگ می شد. او کم کم داشت اطرافیانش را می شناخت و یاد گرفته بود که بگوید چه کسی را دوست دارد و چه کسی را دوست ندارد. من نمی توانستم ورای احساسی که داشتم با کسی صحبت کنم چون نمی خواستم کسی بداند که من اینقدر از درون به هم ریخته ام.

شوهر و دخترم بزرگترین قوت قلب برای من بودند ولی آنها را برای پول و آرزوهای رویایی خودم نادیده گرفته بودم اما آن زمان چشمانم باز شده بود و می دیدم بهترین چیز های زندگی من آنها هستند.

اوه خدای من هر روز دخترم شکایت داشت که چرا مادرم اینجا نیست چرا همش سر کار است. اما لطفا به او بگویید که من هر چه کار می کنم و زحمت می کشم برای آینده اوست. او تنها کسی است که لبخند را روی لب های من می آورد. من هنوز به کار کردن ادامه می دهم تا زندگی خوبی برای خانواده ام بسازم. بیشتر از گذشته تلاش می کنم و سعی می کنم بیشتر وقت خود را با خانواده ام بگذرانم و حتی قسمتی از کارها را در خانه در کنار فرزند و همسرم انجام می دهم اما می دانم هنوز کافی نیست. هر روز در این فکر هستم که چگونه می توانم بیشتر به خانواده ام رسیدگی کنم هر روز هر لحظه دوستتان دارم.

این داستان را به شوهر و فرزندم تقدیم می کنم که همه چیز زندگی من هستند.

نوشته: دپتی شوکلا

ترجمه: علی یزدی مقدم

مطالب مرتبط:

این محتوا اختصاصاً برای یاد بگیر دات کام تهیه شده است استفاده از آن با ذکر منبع همراه با لینک آن و نام نویسنده یا مترجم مجاز است
برچسب ها: - - - -



نظر شما چیست؟

پرسش های خود را در بخش پرسش و پاسخ مطرح کنید

لطفا جای خالی را پر کنید







صفحه ما را در فیس بوک دنبال کنید صفحه ما را در توییتر دنبال کنید صفحه ما را در  اینستاگرام دنبال کنید صفحه ما را در لینکداین دنبال کنید