• ارسال کننده: سمیه مظفری
  • تاریخ انتشار: 2019 / 06 / 09

دستیار یک شبح، قصه های سرزمین اشباح

معرفی:

اسم من دارن شان است. من یک نیمه شبح هستم.

این طوری متولد نشده ام. در ابتدا، من هم یک آدم معمولی بودم. من با پدر و مادر و خواهر کوچک ترم، آنی، زندگی می کردم. مدرسه و دوست هایم راهم خیلی دوست داشتم.

من خیلی دوست داشتم که داستان های وحشتناک بخوانم و فیلم های ترسناک ببنیم. روزی یک سیرک عجایب به شهر ما آمد. دوست عزیزم، استیو لئوپارد، بلیت آن را خرید و ما به دیدن سیرک رفتیم. آن سیرک خیلی عجیب و پر از نمایش های غیر عادی بود، یک مجموعه کامل از برنامه های شبانگاهی فوق العاده عجیب و ترسناک!

ولی عجیب ترین حادثه شب، بعد از سیرک اتفاق افتاد. استیو یکی از بازیگر های سیرک را شناخت… او عکسی از آن مرد را در یک کتاب قدیمی دیده بود و می دانست او… یک شبح است. استیو بعد از تمام شدن برنامه سیرک کمی آن دور و بر پرسه زد و بعد، از آن شبح خواست که او را نیز مثل خودش کند!

معرفی کتاب دستیار یک شبح

شبح یا همان آقای کرپسلی می خواست این کار را بکند، ولی فهمید که استیو خون بدی دارد و خیلی «وحشی» است. ماجرای شبح شدن استیو به همین جا ختم شد.

اما این آخر قضیه نبود. چون موقع بحث استیو و آقای کرپسلی من هم آن دور و بر بودم و فهمیدم که استیو از آن شبح چه خواست.

من کاری به کار آن ها نداشتم. اصلا نمی خواستم خودم را داخل این مسائل بکنم. ولی موضوعی پای من را به این ماجرا کشید. من همیشه عاشق عنکبوت ها بودم و از بچگی عادت داشتم که آن ها را بگیرم و نگه دارم. آقای کرپسلی، یک عنکبوت سمی داشت که اسمش خانم اُکتا بود. خانم اُکتا کارهای نمایشی زیادی بلد بود. من عنکبوت را دزدیدم و در یادداشتی برای آقای کرپسلی نوشتم که اگر دنبال من بیاید، به پلیس خبر می دهم که او یک شبح سرگردان است و پلیس آن را دستگیر خواهد کرد.

خلاصه اینکه خانم اُکتا استیو را نیش زد و کار او به بیمارستان کشید. استیو داشت می مُرد به همین دلیل، من به سراغ آقای کرپسلی رفتم واز او خواستم  که استیو را نجات بدهد. او قبول کرد که کمکم کند. ولی در عوض من باید یک نیمه شبح می شدم و به عنوان دستیار آقای کرپسلی به سر تا سر دنیا سفر می کردم!

به این ترتیب، آقای کرپسلی مقداری از خون وحشتناکش را وارد بدن من کرد تا من هم یک نیمه شبح بشوم و در عوض، استیو را نجات داد. اما بعد از مدتی فهمیدم که عطش فراوانی به خون دارم و ترسیدم که اگر در خانه بمانم کار وحشتناکی انجام بدهم (مثلا خواهرم را گاز بگیرم).

به همین دلیل، آقای کرپسلی به من کمک کرد که خودم را به مُردن بزنم. مرا زنده زنده دفن کردند و بعد از نیمه شب، وقتی که هیچ کس در قبرستان نبود او مرا از قبر بیرون آورد و با هم راه افتادیم. حالا دیگرزندگی من به عنوان یک انسان به پایان رسیده و فعالیت های شبانه ام به عنوان یک «دستیار شبح» آغاز شده بود.

خلاصه:

«دارن شان» زمانی مثل همه پسر های همسن خودش زندگی می کرد. اما او برای نجات دوستش از مرگ، قبول کرده است که زندگیش را به دست شبحی خونخوار بسپارد. دارن همراه شبح به سیرک عجایب می رود و دستیار او می شود. بازیگر ها و کار کنان عجیب این سیرک او را در جمع خودشان می پذیرند، اما… مرد گرگی، یکی از وحشتناک ترین موجودات روی زمین، از قفس آزاد می شود و دارن و دوستش را تعقیب می کند.

آیا دارن این بار هم می تواند جان دوستش را نجات بدهد؟

برای پاسخ این سوال و خواندن بقیه داستان به کتاب “دستیار یک شبح” نوشته: دارن شان، ترجمه: سوده کریمی، موسسه انتشارات قدیانی مراجعه کنید.

تنظیم: شبنم یزدی مقدم

این محتوا اختصاصاً برای یاد بگیر دات کام تهیه شده است استفاده از آن با ذکر منبع همراه با لینک آن و نام نویسنده یا مترجم مجاز است
برچسب ها: -



نظر شما چیست؟

پرسش های خود را در بخش پرسش و پاسخ مطرح کنید

لطفا جای خالی را پر کنید







صفحه ما را در فیس بوک دنبال کنید صفحه ما را در توییتر دنبال کنید صفحه ما را در  اینستاگرام دنبال کنید صفحه ما را در لینکداین دنبال کنید