داستان “بز دانا” برای کودکان
روزی روزگاری در یک کوهستان دور یک چوپان زندگی می کرد. چوپان گله بزرگی داشت و هر روز گله را برای خوردن علف به دشت ها می برد.
یک روز وقتی چوپان گله را برای چریدن برده بود، ابر سیاهی آمد و تمام آسمان دشت را پوشاند. نم نم باران شروع شد. چوپان ترسید مبادا در باران گیر کند یا این که سیل گله ی او را ببرد. پس با عجله شروع به جمع کردن گله کرد. باران کم کم شدت گرفت و چوپان با عجله گله را جمع کرد و از پل رد شدند.
باران خیلی شدید شده بود و چوپان فرصت نداشت گله را بشمارد پس به سرعت با گله از آن جا به طرف خانه اش رفت. بزی جا مانده بود. بز، آبستن و خیلی سنگین بود و نمی توانست دنبال گله برود باران به شدت می بارید و بز خیس آب شده بود. به کنار پل رسید و دید سیل پل را خراب کرده و نمی تواند از آن عبور کند. فکر کرد بهتر است برگردد و پناهگاهی پیدا کند. از کنار پل دور شد و به سمت صخره ها رفت و در بین صخره ها دو سنگ بزرگ کنار هم بودند. زیر سنگ ها پناه گرفت و توانست از بارش باران در امان بماند.
صبح روز بعد هوا آفتابی شد. بز به کنار پل رفت تا شاید صاحبش را پیدا کند ولی پل خراب بود و چوپان نیامده بود. بز ناراحت شد و فکر کرد فایده ندارد، باید جایی برای خودش پیدا کند. به طرف کوه رفت و در آن جا توانست یک غار کوچک پیدا کند. به درون غار رفت. هر روز در دشت مشغول چریدن بود و شب ها به درون غار می رفت تا این که بعد از چند روز بچه هایش به دنیا آمدند. اسم آن ها را قندی و زری گذاشت.
قندی بز نر شیطون و زری بز ماده ی آرامی بود. هر روز بز به چرا می رفت و شب بر می گشت داخل غار پیش بچه هایش و آن ها را شیر می داد. بز طبق عادتی که داشت هر چند روز یک بار به کنار پل شکسته می رفت تا شاید صاحبش بر گردد ولی خبری نبود.
یک روز وقتی بز به غار برگشت دید گرگی در غار او خوابیده و بچه هایش نیستند، با سر و صدای زیاد گرگ را ازخواب بیدار کرد، بچه های من کجا هستند؟ گرگ گفت آن ها پیش من هستند، صدای کمک خواستن بچه ها به گوش مادرشان رسید. بز خواست با شاخ هایش شکم گرگ را پاره کند و بچه هایش که زندانی بودند را نجات دهد ولی گرگ در رفت. گرگ می دانست نمی تواند همیشه از دست بز فرار کند بنابراین گفت بیا فردا با هم بجنگیم؛ هرکدام برنده شد بچه ها مال او باشند، بز قبول کرد و از آن جا دور شد.
بز با خودش فکر می کرد چطور باید بچه هایم را نجات دهم. فکری به نظرش رسید. یک چوب گود پیدا کرد و آن را پر از شیر کرد و برای آهنگر برد و به آهنگر گفت: این شیر را بگیر و به من کمک کن تا بتوانم بچه هایم را نجات دهم. آهنگر قبول کرد و یک سمباده آورد و با وسایل آهنگری خودش شاخ های بز را به اندازه شمشیر تیز کرد.
گرگ که بز را تعقیب می کرد، دید که بز پیش آهنگر رفت. بعد از این که بز از پیش آهنگر رفت، گرگ رفت پیش آهنگر و گفت: برای این بز چه کار کردی؟ آهنگر گفت: او می خواست با یک گرگ بجنگد من هم کمکش کردم.
گرگ گفت خُب به من هم کمک کن. آهنگر گفت چه چیزی به عنوان پاداش و دستمزد به من می دهی؟ گرگ گفت: حرف نزن. همین که تو را نمی خورم کافیست. آهنگر نگاهی کرد و گفت: کمکت می کنم. گرگ گفت دندان هایم را تیز کن تا این بز نادان و بچه هایش را بخورم. آهنگر گفت: باشه؛ و شروع کرد به کشیدن دندان های گرگ و به جای دندان های او یک دست دندان پنبه ای سفید گذاشت. گرگ با دیدن دندان های سفید جدیدش خوشحال شد.
صبح روز بعد گرگ و بز در دشت همدیگر را دیدند و آماده جنگ شدند، گرگ به سمت بز حمله کرد و خواست با یک گاز گردن او را بشکند. وقتی گردن بز را گاز گرفت دندان های پنبه ای افتادند و گرگ بدون دندان ماند و بز با شاخ های تیزش شکم گرگ را پاره کرد و رفت درون غار و قندی و زری را نجات داد.
روزها گذشت و بچه ها بزرگ شده بودند و با مادرشان به چرا می رفتند. بز طبق عادت همیشه به کنار پل می رفت؛ تا یک روز که برای چرا رفته بودند بز دید که پل درست شده است، با عجله با بچه هایش از پل رد شدند و آن طرف پل کمی دورتر دید چوپان زیر درختی دراز کشیده است و گله مشغول چریدن است، بز و بچه هایش به گله برگشتند.
بتول محسنی
نظر شما چیست؟
پرسش های خود را در بخش پرسش و پاسخ مطرح کنید