در روزگاران قدیم، در یک روستای دور خواهر و برادری به نام های پریناز و پاشا بودند که با پدر و مادرشان زندگی می کردند. پدر آن ها کشاورز بود و آن ها زندگی خوب و شادی داشتند تا این که روزی مادر بچه ها مریض شد و بعد از چند روز در اثر بیماری در گذشت و بچه ها از نعمت مادر محروم شدند.
برای پدر نگهداری از بچه ها سخت بود. برای همین یک روز پدرشان با یک زن زیبا ازدواج کرد. نامادری با بچه ها خیلی مهربان بود ولی فقط موقعی که پدرشان در خانه بود، زمانی که پدر به به سراغ کارش می رفت نامادری بدجنس، بچه ها را کتک می زد و مجبورشان می کرد تمام کارهای خانه را انجام دهند.
مدت های زیادی گذشت بچه ها از این اوضاع خسته شده بودند. زمانی که برای پدرشان می گفتند که نامادری اذیتشان می کند او اصلا باور نمی کرد. تا این که یک روز تصمیم گرفتند از خانه بروند. ان ها رفتند و رفتند تا به یک دشت بزرگ رسیدند. بچه ها خیلی تشنه بودند. بچه ها چوپانی را دیدند و از او آب خواستند ولی چوپان آبی نداشت به آن ها بدهد. چوپان به بچه ها گفت پشت این تپه چند چشمه آب است که می توانید از آن آب بنوشید ولی از ان چشمه ها آب ننوشید چون به حیوان تبدیل می شوید، چشمه مار، چشمه عقرب، چشمه موش، چشمه آهو. اگر کمی صبر کنید دور تر از آن ها چشمه ای است که آبش سالم است و می توانید از آن بنوشید. بچه رفتند و از تپه گذشتند و به چشمه ها رسیدند آن ها خیلی تشنه بودند. پسر که کوچک تر بود به طرف چشمه دوید و هر چه خواهرش تلاش کرد تا مانع شود برادرش آب بنوشد، فایده نداشت، پسر از چشمه آب نوشید و به یک آهو تبدیل شد.
پریناز خیلی ناراحت شد و گریه می کرد ولی فایده ای نداشت و کار از کار گذشته بود. آن ها به راهشان ادامه دادند تا به چشمه ی اصلی آب رسیدند. از آب چشمه خوردند و پای درختی که کنار چشمه بود دراز کشیدند. زیر درخت از شدت خستگی خوابشان برد چند دقیقه بیشتر نخوابیده بودند که با صدای پای اسب ها و هیاهوی آدم ها بیدار شدند. عده ای سوار از دور می ایند.
بچه ها به شدت ترسیده بودند. این سواران پسر پادشاه (جمشید) بود که به همراه نوکرانش به شکار آمده بود. پریناز به بالای درخت رفت و خودش را میان شاخ و برگ درخت مخفی کرد.
پسر پادشاه و همراهانش به کنار چشمه آمدند تا آب بنوشند که آهو را دیدند. نوکران آهو را گرفتند. پسر پادشاه بعد از نوشیدن آب پای درخت رفت تا استراحت کند. دختر که بالای درخت بود با دیدن وضع برادرش برایش اشک می ریخت. یک قطره اشک از چشم دختر روی سر پسر پادشاه افتاد، پسر گفت هوا که ابری نیست حتما اشتباه کردم دوباره قطره اشکی دیگر افتاد. پسر به نوکرانش دستور دادبه بالای درخت بروند ببینند چه خبر است یکی از نوکران بالای درخت رفت و با یک دختر زیبا پایین آمد. پسر پادشاه گفت: جنی یا پری؟ پریناز حسابی ترسیده بود گفت: نه آدمیزاد هستم. پسر پادشاه گفت: چرا می ترسی من با تو کاری ندارم. حالا بگو چرا گریه می کنی و دختر تمام داستان را برای او تعریف کرد. پسر پادشاه گفت بیا من تو و برادرت را با خودم به قصر می برم و آن جا با خیال راحت و خوشی زندگی کنید. آن ها با پسر پادشاه به قصر رفتند.
چند سالی با خوبی و خوشی در قصر زندگی کردند. آن ها بزرگ شده بودند و دختر بسیار زیبا شده بود…
یک روز جمشید از پریناز خواستگاری کرد و با او ازدواج کرد. آنها زندگی خوشی داشتند و آهو هم به راحتی در خانه آن ها زندگی می کرد.
جمشید دخترعموی زشتی به نام صنم داشت که می خواست با او ازدواج کند و عاشق جمشید بود. او وقتی دید پسر پادشاه با یکی دیگر ازدواج کرده خیلی ناراحت شد. صنم با مادرش نقشه کشیدند که از شر پریناز راحت شوند. یک روز وقتی که جمشید به شکار رفته بود. مادر صنم، آهو را مخفی کرد. هر چه پریناز دنبال آهو گشت، بی نتیجه بود و نتوانست او را پیدا کند. از تمام خدمتکاران پرسید ولی هیچ کس از آهو خبر نداشت. صنم دختر عموی زشت گفت: من می دانم آهو کجاست او داخل چاه آب است. پریناز فورا سر چاه آب رفت و آهو را صدا زد. سرش را داخل چاه کرده بود تا شاید صدای او را بشنود. در این حال، صنم از پشت، او را هُل داد و داخل چاه انداخت.
مادر، صنم را پیش جادوگری برد و گفت او را به شکل پریناز در بیاور. جادوگر هم گفت: من می توانم این کار را انجام دهم ولی مدّت زیادی طول نمی کشد و او به شکل اولش بر می گردد و باز هم زشت می شود.
غروب شد و پسر پادشاه به قصر برگشت؛ کنار زنش نشسته بود؛ او همیشه می دید پریناز توجه زیادی به آهو می کند ولی به تازگی کاری به آهو ندارد. جمشید نمی دانست چه اتفاقی افتاده است. روزها گذشت. آهو خیلی غمگین بود و پریناز در ته چاه مانده بود. آهو هر روز ذره ای نان می برد و در چاه می انداخت تا خواهرش گرسنه نماند. سر چاه می ماند مدتی اشک می ریخت و بعد به خانه باز می گشت. پسر پادشاه در این مدّت به رفتار زنش شک کرده بود. می دید اخلاقش خیلی عوض شده و با آهو بد رفتاری می کند.
صنم پیش مادرش رفت و گفت: پسر پادشاه به ما شک کرده است. چه کنیم؟ مادر گفت: باید از شر آهو هم خلاص شویم و او را بکشیم. خروسی کنار آن ها روی دیوار ایستاده بود. خروس دوست آهو بود و با شنیدن حرف های آن ها پیش آهو رفت و همه چیز را به او گفت. آهو خیلی ناراحت شده بود و نمی دانست چه کند. آهو به سر چاه رفت و حسابی گریه کرد چون می دانست او را می کُشند و دیگر نمی تواند پیش خواهرش بر گردد. کنار چاه ایستاده بود.
پسر پادشاه از شکار برگشت. دید آهو در خانه نیست. دنبال آهو گشت و دید آهو در کنار چاه ایستاده و گریه می کند. او فهمید حتماً این کار آهو دلیلی دارد. با طناب به داخل چاه رفت. پریناز را در ته چاه دید پریناز همه چیز را برای او تعریف کرد. پسر پادشاه، پریناز و آهو را به خانه آورد و صنم دختر عموی زشتش و مادرش را از قصر بیرون کرد و به این ترتیب پریناز و آهو با خوبی و خوشی همانند گذشته در کنار یکدیگر زندگی کردند.
بتول محسنی
نظر شما چیست؟