• ارسال کننده: سمیه مظفری
  • تاریخ انتشار: 2020 / 01 / 05

زمانی که این جهان در دست ابلیس بود و پذیرفتن توبه آدم (ع)

چون خدای عز و جل خواست که آدم را بیافریند، جبرئیل را بفرستاد و گفت که “برو به این جهان، و از آن جا که امروز “مکه” است، چهل اَرَش (به معنی گز) گِل از زمین بردار و بیاور.”

جبرئیل بیامد به آن جا که امروز کعبه است، و پَر خود را فرو برد بر زمین، و خواست که گِل بردارد، که زمین به سخن آمد و گفت “ای جبرئیل! چه می خواهی کنی؟”

جبرئیل گفت “می خواهم قدری گِل بردارم از روی تو، تا خدای تعالی از آن خَلقی بیافریند و این جهان را به او سپارد.”

زمین او را سوگند داد و گفت “به همان خدای که تو را فرستاده است، تو از من گل بر ندار، که خدای تعالی خلیفه ای که از آن آفریند، بر پشت من گناه کند و خون ناحق ریزد، هم چنان که آن “جن” کرد، و خدای تعالی ایشان را از پشت من براند.”

و جبرئیل از بهر آن سوگند، به سوی خدای بازگشت و گفت “یا رب! تو خود بهتر دانی که من از بهر چه بازگشتم.”

جهان داری ابلیس و قبول توبه آدم (ع)

پس خدای عز و جل میکائیل را گفت “برو و چهل ارش گل از روی زمین بردار و بیاور!”

میکائیل بیامد و زمین همان سوگند او را داد و او نیز بازگشت.

پس خدای عز و جل عزرائیل را بفرستاد. و زمین او را نیز همان سوگند داد که جبرئیل و میکائیل را داده بود.

و لکن عزرائیل گفت “من فرمان خدای را به سوگند تو ندهم! خدای تعالی مرا چنین فرموده است و من فرمان خدای برم، نه فرمان تو.” پس عزرائیل در آن جا که مکه است پر خود فرو برد در زمین، و چهل ارش گل از آن برداشت، از همه گو.ن؛ سخت و سست و نرم و ریگ و کویر و درشت و سیاه و سپید و از همه رنگی.

و خدای تعالی، از آن گل آدم بیافرید به قدرت خویش.

و آن که بیافرید کالبدی بود افکنده، از مشرق تا مغرب. و در آن جان نبود، که گلی بود خشک.

و در آن وقت همه این جهان را ابلیس داشت. و خدای تعالی هنوز او را از درگاه خویش نرانده بود.

سبب آمدنِ ابلیس به زمین

و اما سبب آمدن ابلیس به زمین آن بود که خدای عز و جل او را یک چند نگاهبان بهشت کرده بود و سپس او را مِهتر کرده بود بر فرشتگانِ آسمان. و او به هر آسمانی خدای را سجده کرده بود هزار سال. پس خدای عز و جل گروهی فرشتگان را بیافرید از آتش، و ایشان را “جن” نام کرد، و این جهان ایشان را داد. پس آن گاه آن جن ها در این جهان عاصی شدند در فرمان خدای تعالی. پس خدای تعالی بفرمود ابلیس را که “برو و با این فرشتگان که در آسمان اند، به زمین بروید و آن جن ها را از پشت زمین برانید!”

و ابلیس با آن فرشتگان به زمین آمد و جن ها را از پشت زمین براند. آن گاه ابلیس و آن فرشتگان به زمین ماندند، و همه زمین را بگرفتند و آن را نگاهداری کردند.

پس چون خدای عز و جل کالبد آدم را از گل آفریده بود و افکنده بود میان مشرق و مغرب؛ فرشتگان ابلیس را گفتند “خدای تعالی از گل خلقی بیافریده است و این جهان او را خواهد داد.”

ابلیس را خشم آمد و بزرگی کرد، و گفت “چون من کیست! که من به زمین آمدم و جن ها را از پشت زمین براندم، و اکنون این جهان را همه من نگاهدار هستم. پس پادشاهی این جهان،  همه مراست.” و فرشتگان را گفت “بیایید برویم و این خلق را که خدای عز و جل او را از گل آفریده است ببینم!” و ابلیس با آن فرشتگان بیامد و آدم را دیدند آن جا افتاده میان مشرق و مغرب. او را بجنبانیدند. بانگی از او بیامد، از بهر آن که چندین هنگام بود که آن جا افکنده بود، و گِلی خشک شده بود.

پس ابلیس به دهان او فرو شد، و در شکمش بگردید و به زیر او بیرون آمد. پس فرشتگان را گفت “من نگاه کردم به این خلق، و در او هیچ چیز نیست، از بهر آن که میان آن تهی باشد و او را نیرو نباشد؛ و اگر خدای عز و جل این جهان او را دهد، من طاعت او نکنم، و او را از این جهان برانم؛ هم چنان که آن جن ها را براندم.”

آن فرشتگان گفتند “ما با تو یار بودیم برای راند آن جن ها، از بهر آن که خدای عز و جل فرموده بود که جن ها را برانید. ولکن اکنون اگر این خلق را آفریده است تا این جهان او را دهد، ما بی امر خدای عز و جل با اوجنگ نکنیم. اگر تو خواهی که جنگ کنی، خود دانی.” ابلیس چون دانست که فرشتگان با او یار نخواهند بود، از آن سخن خویش باز ایستاد و گفت “من نیز با شما به این سخن هستم، ولکن من شما را آزمون می کردم.”

و از پس چهل سال که آدم آن جا افکنده شده بود، خدای عز و جل جان (یعنی روح، زندگی) را بفرستاد تا در تن آدم شد. و بر تن او هیچ اندام نبود. پس به هر کجا که جان می رسید، اندام ها یک یک پدیدار آمد؛ تا خدای عز و جل همه ی او را بیافرید و تمام گشت.

سجده کردن فرشتگان، آدم (ع) را

پس چون آفریدن آدم تمام شد، خدای عز و جل فرشتگان را که با ابلیس در زمین بودند، بفرمود که “سجده کنید آدم (ع) را!”

و فرشتگان همه به فرمان حق تعالی آدم را سجده کردند، مگر ابلیس؛ که هم چنان ایستاده بود و سجده نکرد.

خدای عز و جل او را گفت “چرا سجده نکردی آدم را؟”

ابلیس گفت “از بهر آن که من از او بهترم، زیرا مرا از آتش آ،ریده ای و او را از گِل.” و آن گاه برای این سخن خویش حجت آورد چنین، که چون آفریدگارِ گِل و آتش هر دو خداوند است، بر او حکم نتوان کرد، ولکن او بهتر داند که آتش و گِل کدام بهتر است. پس گفت خدای عز و جل “ای ابلیس! بیرون شو از این جا، که تو رانده هستی دیگر و بر تو باد لعنت تا روز رستاخیز.”

ابلیس از برای چندین هزار سال سجده ای که به خدای کرده بود حاجتی خواست وگفت “یا رب، مرا زندگانی هم چنان ده تا روز رستاخیز بزرگ ک خلق را بر انگیزی.”

و روز رستاخیز بزرگ آن روز باشد که خلق را بر انگیزد و بهشتی و دوزخی پدیدار آید، و مرگ را بیاورند به مثال “نر میشی (یعنی قوچ)” و بمیرانند، و چون بمرده باشد، هرگز نیز هیچ خلق نباید مردن و نمیرند.

خداوند به ابلیس گفت “ای ملعون! آن چه تو اندیشه کرده ای، نشود و من خلق را تا روز بر انگیختن، زندگانی ندهم!” سپس گفت “تو را زندگانی دادم تا روز وقت معلوم و وقت معلوم آن روز باشد که خالق همه خلق را بمیراند و تو را آن روز زندگی دهم!”

پس چون ابلیس دانست که خدای عز و جل اندیشه او را دانسته است گفت “یا رب، اکنون چرا مرا از درگاه خویش براندی از بهر آدم؟ مرا بر او و فرزندان او مسلط گردان تا آنان را گمراه کنم و با خود به دوزخ برم.” و به آن سوگند خورد؛ و گفت “سوگند به عزت تو، که همه فرزندان آدم را بی راه کنم، آن کس که فرمان کند مرا از فرزندان آدم، مگر آن بندگان مخلص را.” و خدای عز و جل گفت “تو را بر بندگان من هیچ کار نیست، مگر آن کسان که فرمان تو کنند.”

پس چون خدای عز و جل آدم را بیافرید، او را به بهشت فرستاد و گفت “این بهشت تو را دادم.” و او را در بهشت نگاه داشت. پس خدای تعالی خواست که از آدم نیز خلقی بیافریند هم چون آدم. پس چون آدم بخفت و خواب بر او غلبه کرد، خدای عز و جل حوا را از پهلوی چپِ آدم بیافرید از قدرت خویش؛ خلقی چون آدم، ولکن ماده. و حوا بر بالین آدم نشست. پس آدم چشم باز کرد و حوا را دید بر بالین او نشسته و جامه های بهتشی پوشیده. آدم چون او را بدید، گفت “تو کیستی و چیستی؟”

حوا گفت “من خلقی ام هم چون تو؛ خدای عز و جل مرا از پهلوی چپ تو آفرید تا هم جنس تو باشم، و تو با من آرام گیری.” پس همه آن خلقان که در بهشت بودن، همه پیش آدم آمدند به تهنیت و شادمان کردن حوا. و این رسم گشت در جهان که مردی چون زنی را جفت خویش کند و عروس را به خانه برد، مردمان او را تهنیت کنند.

خلقان بهشت به آدم گفتند “این جفتِ تو را چه نام است؟” گفت “او را حوا نام است از بهر آن که خدای عز و جل او را از “زنده” آفریده است، از پهلوی چپ من، و من حی ام و نام او حوا باشد.”

خدای عز و جل فرمود “ای آدم! بدان که من ابلیس را از بهر تو براندم و لعنت کردم. ابلیس دشمن تو است و دشمن آن جفت حوا. هوشیار باشید که شما را نفریباند و از بهتش بیرون افکند، که آن گاه شما بی چاره مانید.”

پس ابلیس بیرون بهشت بانگ می کرد، تا حوا یا آدم بیایند و ایشان را بفریباند. چون نگاه کرد، ماری دید که بیرون آمد از بهشت و این مار چهار پای داشت هم چون چهار پای شتر. ابلیس آن مار را گفت “من آدم را نصیحتی می خواهم بکنم سخت نیکو. ولکن مرا پیش او راه نمی دهند. باید که تو مرا پیش آدم بری تا من نصیحت او را بگویم و او تو را بسیار سپاس داری کند.” پس آن مار، ابلیس را در دهان خویش جای کرد و او را به نهان از رضوان بهشت در بهشت برد و جایی بنشاند.

در آن جای چشم ابلیس بر طاووس افتاد. از طاووس پرسید “آن درخت کدام است که خدای عز و جل آدم را گفت از آن مخور؟” طاووس درخت گندم را به او بنمود و گفت “این!”

پس ابلیس رفت تا پیش آدم و حوا و بپرسید از آدم و گفت “ای آدم، کارت چگونه است؟” آدم از خدای عز و جل شکر کرد بسیار. و ابلیس گریستن آغاز کرد. آدم گفت “چه شده است تو را که گریه می کنی؟” ابلیس گفت “از بهر شما می گریم. از بهر آن که خدای عز و جل شما را گفت که از آن درخت مخورید و آن درخت را جاوید خوانند. و از بهر آن شما را گفت از این درخت مخورید، که شما را از بهشت بیرون خواهد کرد. و من از بهر آن آمده ام تا شما را بگویم که از این درخت بخورید تا جاودان در این بهشت بمانید.”

آدم گفت “من فرمان خدای عز و جل به سخن تو باز ندارم.”

پس ابلیس سوگند خورد و دل ایشان به آن سوگند نرم گشت و ابلیس ایشان را شتاب می کرد به خوردن آن و می گفت “زود باشید و از آن بخورید.”

حوا گفت “من بروم و از آن بخورم، بنگرم تا چه خواهد شود.” و حوا برفت و پنج دانه از آن باز کرد. دو دانه بخورد؛ و او را از آن گزندی نرسید و سه دانه پیش آدم آورد و گفت “ای آدم من دو دانه خوردم و مر از آن هیچ گزند نرسید.”

و چون گندم به حلق آدم فرو گذشت و به شکم رسید، در حال آن جامه های بهشت از ایشان فرو ریخت و هر دو برهنه و عریان بماندند، و عورت هاشان پیدا بود، و از یکدیگر شرم داشتند. پس هر یک برگی از درخت انجیر جدا کردند و بر عورت خویش نهادند. و آن گاه در بهشت افتاد که آدم نافرمان برداری کرد خدای خویش را، و بی راه گشت. و آن گاه درختان بهشت سر فرو آوردند و موهای آدم و حوا را و ابلیس و مار را به شاخه های خویش بر پیچیدند و آنان را از بهشت بیرون انداختند.

آدم را به هندوستان انداختند بر سر کوه سرندیب (جزیره ای در سیلان که قله کوهی نیز دارد به نام آدم) و چنین گویند که در همه جهان هیچ کوه بلندتر از آن نیست و حوا را به جده انداختند بر لب دریا، از مکه به هفت فرسنگ و ابلیس را به سمنان انداختند به حدود ری. و مار را به اصهان انداختند و طاووس را به میسان افکندند که جایی است از حدود دمشق.

پس آدم دانست که ابلیس او را بفریبانید و دیگر هیچ چاره و تدبیری نمی دانست. پس بر سر کوه سرندیب سر بر سجده نهاد و می گریست بر گناه خویشتن و آب از چشم او ز کوه فرو می ریخت و صد سال هم چنان بر آن سر کوه می گریست و آب از چشم او فرو می ریخت تا جوی ها گشت از آب چشم او گرداگرد آن کوه مرغزار گشت از گیاه های گوناگون و درختان بسیار. و چون صد سال بر آمد ضعیف گشته بود و بی طاقت و می خواست که هلاک شود ولکن خدای تعالی بر او رحمت کرد و ببخشود و توبه او قبول کرد.

پذیرفتن توبه آدم (ع)

اما خدای عز و جل چون خواست که توبه آدم را قبول کند و او را بپذیرد جبرئیل را بر او فرستاد تا این سخنان را به آدم بیاموزد. پس آدم این سخنان را از جبرئیل برای توبه آموخت:

“ای خداوند! تو پاکی و هیچ خدایی نیست جز تو. من بد کردم و ستم بر خویش نمودم ولکن تو ببخشای مرا که تو بخشنده و مهربانی و رحم کن بر من که تو مهربان ترین مهربانانی. پس توبه مرا بپذیر که تو توبه پذیر و مهربان هستی.”

آدم سجده کرد و این دعا بخواند. آن گاه سر برداشت و به بالای سر نگاه کرد، آن قدر تا زیر عرش خدای را بدید و بر ساق عرش، نوری دید تابان. پرسید “ای جبرئیل! آن نور چیست؟” جبرئیل گفت “آن نور نامی است از فرزندان تو که از پشت فرزندان تو به جهان خواهد آمد، و نام او محمد است و خدای عز و جل تو را بر صورت نام تو آفریده است، و این جهان از بهر او آفریده است، و پادشاهی او تا رستاخیز بماند.” سپس جبرئیل آدم را گفت “بگو که به حق آن نام که بر ساق عرش است، توبه این بنده خویش را بپذیر و قبول کن.” و آدم همان بگفت و خدای عز و جل در حال توبه او را قبول کرد و آن گاه او را از پیغمبران مرسل گردانید و این جهان او را داد.

پس چون آدم (ع) پذیرفتن توبه خویش را بشنید، از شادی گریستن بر او افتاد.

حدیث آوردن گندم از بهشت

خدای عز و جل پس از پذیرفتن توبه آدم، جبرئیل را بفرمود تا یکی خوشه گندم پیش آدم آورد و گفت “هم از این که بخورده ای، روزی تو کردم و برای فرزندان تو تا روز رستاخیز.”

پس خدای عز و جل جبرئیل را بفرستاد تا از بهشت عدن یک خانه از یاقوت سرخ به این جهان آورد و آن را بیت المعمور نام کرد و سنگی سپید و بزرگ نیز بیاوردند و ستون آن خانه کردند و آن خانه بیاوردند و در میان جهان بنهادند، آن جا امروز کعبه است.

پس جبرئیل آدم (ع) را گفت “ای آدم! هیچ اندوه مخور که حق تعالی خانه ای فرستاده است از بهشت تا تو آن را طواف کنی و سپس در آن جایگاه بنشینی و آن جفت تو حوا هم که در آن نزدیکی است او را نیز طلب کنی و بازیابی.”

پس روزی آدم (ع) چون طواف خانه را انجام داد، گرداگرد مکه را به گشتن پرداخت تا مگر جای حوا را باز یابد. و حوا نیز هم چون او می گردید تا سرانجام به یکدیگر رسیدن و یکدیگر را بشناختند و پیش هم آمدند. و آن جایگاه که ایشان یکدیگر را بشناختند امروز مکه است. و آن جای که عرفات خوانند، از آن است که آدم را با حوا آن جا معرفت افتاد که یکدیگر را باز یافتند و آنان یک چند همان جا بودند.

آدم (ع) کوه سرندیب را دوست تر می داشت و از خدای تعالی خواست که به آن جا باز گردد. و آدم و حوا به هندوستان رفتند و ایشان را فرزندان پیوستند. و آدم تا زنده بود جایگاه او در آن کوه سرندیب بود و هر سالی به مکه می آمد و طواف آن خانه بیت المعمور می کرد و باز به هندوستان باز می گشت. و آن خانه بیت المعمور از یاقوت سرخ بود و از دو سه منزل روشنایی آن دیده می شد. و آن سنگ که ستون آن خانه بود، سنگی بود سپید و بزرگ و از دور بر ستون آن خانه هم چون ستاره می تابید. و آن سنگ هم چنان بود و آن خانه نیز همچنان بود تا فرزندان آدم بسیار شدند و بیشتر کافر شدند و می آمدند و دست بر آن سنگ می مالیدند تا از شومی دست کافران آن سنگ سیاه گشت و اکنون آن را “حجرالاسود” خوانند و در میان رکن کعبه نهاده شده است.

و آن بیت المعمور هم چنان بود تا روزگار طوفان نوح، که آب عذاب از زمین بر آمد. آن گاه خدای تعالی بفرمود تا آن بیت المعموئر را به آسمان هفتن برند و اکنون آن خانه به آسمان چهارم است و شب معراج پیامبر ما (ص) آن را طواف می کرد و ارواح پیامبران در آسمان چهارم یافت و ایشان را همه آن جا دید. و آن جایگاه که امروز خانه کعبه است جایگاه بیت المعمور بود و خالی مانده بود تا روزگار ابراهیم خلیل (ص).

پس آدم و حوا بر آن کوه سرندیب زیستند تا ایشان را یکی پسر آمد نام او “هابیل” و آن دیگر پسر آمد نام او “قابیل”.

تنظیم سمیه مظفری

برگرفته از کتاب “داستان پیامبران” گزیده ترجمه تفسیر طبری بر اساس تصحیح زنده یاد حبیب یغمایی، ویراسته اسماعیل همتی، نشر ثالث.

این محتوا اختصاصاً برای یاد بگیر دات کام تهیه شده است استفاده از آن با ذکر منبع همراه با لینک آن و نام نویسنده یا مترجم مجاز است
برچسب ها:



نظر شما چیست؟

پرسش های خود را در بخش پرسش و پاسخ مطرح کنید

لطفا جای خالی را پر کنید







صفحه ما را در فیس بوک دنبال کنید صفحه ما را در توییتر دنبال کنید صفحه ما را در  اینستاگرام دنبال کنید صفحه ما را در لینکداین دنبال کنید