• ارسال کننده: میترا نامجو
  • تاریخ انتشار: 2017 / 05 / 21

مادر سیاوش _ داستانی از شاهنامه

مطلب قبلی: داستان جنگ هفت پهلوان – داستانی از شاهنامه

داستان مادر سیاوش

روزی طوس و گیو و گودرز به دشتی به نام دغو رفتند تا شکار کنند این دشت به سرزمین ترکان نزدیک بود، یکی از سواران که به دنبال شکار تاخته بود وقتی از میان بوته ها بازگشت همراه با خود بانویی را آورد، این بانو بسیار زیبا بود.

 سیاوش _ داستانی از شاهنامه

نگاری  بدیدند  چون   نوبهار           که  از یکنظر شیر  آرد  شکار

بدیدار   او   در  زمانه   نبود           ز  خوبی  برو   بر  بهانه  نبود

ببالا  چو  سرو  و  بدیدار  ماه         نشایست  کردن  بدو  در  نگاه

طوس از او پرسید بانوی شایسته ای چون تو در این بیشه زار چه می کند؟

آن زن پاسخ داد که با پدرم درگیر شدم و از ترس او از شهر و دیارم گریختم و به این بیشه زار پناه آوردم.

پهلوان ایران زمین از نژاد او پرسید و چنین پاسخی دریافت کرد:

من از نژاد گرسیوزم، برادر افراسیاب، از او پرسیدند که چگونه این راه را به تنهایی طی کردی؟ و بانو پاسخ داد اسبی داشتم که از خستگی تلف شد و زر و گوهر فراوان داشتم که دزدان از من گرفتند، از دست آنها فرار کردم و در این بیشه زار مخفی شدم اگر پدرم بفهمد سواران بسیاری خواهد فرستاد و مادرم نخواهد گذاشت در این سرزمین تنها بمانم.

پهلوانان دل به زیبایی او بستند هر کدام خود را شایسته آن بانوی تورانی می دانستند تا اینکه بحث و جدل بالا گرفت و تصمیم گرفتند نزد کاوس شاه بروند تا او میان آنها داوری کند.

وقتی نزد کاووس شاه رفتند و شهریار آن زیبا رو با آن قد و بالا دید با یک نگاه مهر او در دلش افتاد و به پهلوانان چنین پاسخ داد: هر چه شایسته شهریار باشد سزاوار نیست که زیر دستان بر آن ادعایی داشته باشند و از او درباره نژادش پرسید و وقتی فهمید از نژاد پادشاهان است به او گفت:

بدو گفت کاین روی و موی و نژاد               همی  خواستی  داد  هر  سه  بباد

کاوس شاه او را به همسری برگزید.

نهادند  زیر  اندرش  تخت  عاج                   بسر  بر  ز  یاقوت  و  پیروزه  تاج

دگر  ایزدی  هر  چه  بایست  بود                یکی  سرخ  یاقوت  بد  نا  بسود

بدنیا آمدن سیاوش

نه ماه بعد پسری زیبا از این پیوند زاده شد، که همه از آمدن این فرزند خشنود بودند. نام او را سیاوش گذاشتند. ستاره شناسان بخت کودک را در ستاره آشفته دیدند، شاه از این بخت شوم بسیار غمگین شد رستم چو آگاه شد نزد پادشاه آمد و گفت اگر از بخت شوم او نگران هستید فرزند را به من بسپارید تا از او مراقبت کنم و کاوس شاه چنین کرد تهمتن سیاوش را با خود به زابلستان برد و به او سواری و تیر اندازی آموخت کودک را با خود به شکار می برد و فنون جنگی را به سیاوش آموزش می داد.

هنر ها  بیاموختش  سر  بسر                   بسی  رنج  برداشت  کامد  ببر

سیاوش چنان پهلوان هنرمندی شده بود که مانند او در جهان یافت نمی شد، به شکار شیر می رفت و جنگاوری خردمند شده بود یک روز به رستم گفت که باید پادشاه را ببینم و او از بهترهایی که به من آموختی آگاه شود تهمتن سر او را چنان بیاراست که چشمان همگان خیره مانده بود، تهمتن با سپاهی سیاوش را بدرقه کرد.

بازگشت سیاوش از زابلستان

کاوس شاه که از آمدن سیاوش آگاه شده بود به گیو و طوس فرمان داد با سپاهی به پیشواز او بروند.

همه  نامداران  شدند  انجمن                    بیک  دست  طوس و  دگر  پیلتن

خرامان  بر  شهریار  آمدند                      که   با   نو   درختی  ببار   آمدند

سیاوش نزد پدر رسید با دیدن تخت عاج و تاجی که یاقوتی درخشنده بر آن خودنمایی می کرد پدر را شناخت ادای احترام کرد و به ستایش کاوس شاه پرداخت. پادشاه با دیدن فرزندش که آن چنان شایسته به نظر می رسید دلش شاد گشت و او را بلند کرد و در کنار خود نشاند آنگاه از جهان پهلوان رستم پرسید و آنگاه قد و بالای پهلوانی فرزند زیبا رویش را ستود، آنگاه پروردگار جهان را ستایش کرد.

همی گفت که ای کرد گار سپهر              خداوند  هوش  و  خداوند  مهر

همه  نیکوئیها  بگیتی  ز  تُست               نیایش  ز فرزند  گیرم  نخست

بزرگان ایران زمین برای دیدار سیاوش می آمدند و از دیدن شکوه و جلال این جوان زیبا رو در شگفت می ماندند. کاوس شاه فرمان داد جشن و سروری برگزار شود.

یکی  سور  فرمود  کاندر  جهان           کسی  پیش  از  ان  خود  نکرد  از  مهان

سیاوش که هنوز در دوران نوجوانی بود هشت سالی را پیش پدر گذراند آنگاه پدر فرمانروایی بخشی از قفقاز را به او سپرد.

وفات مادر سیاوش

سیاوش که خود را برای سفر به سرزمین جدید آماده می کرد مادرش چشم از جهان فرو بست، غم از دست دادن مادر برای سیاوش بسیار سنگین بود او شب و روز اشک می ریخت و سوگوار بود، کسی لبخند او را نمی دید پهلوانان ایران زمین به دیدن سیاوش رفتند تا او را تسکین دهند. بزرگ پهلوان گودرز با سخنان زیبای خود توانست شاهزاده را آرام کند.

بصد  لابه  و  پند و  افسون  و  رای                 دل  آورد  شه  زاده  را  باز  جای

علی یزدی مقدم

داستان بعدی: عاشق شدن سودابه بر سیاوش _ داستانی از شاهنامه

این محتوا اختصاصاً برای یاد بگیر دات کام تهیه شده است استفاده از آن با ذکر منبع همراه با لینک آن و نام نویسنده یا مترجم مجاز است
برچسب ها: -









صفحه ما را در فیس بوک دنبال کنید صفحه ما را در توییتر دنبال کنید صفحه ما را در  اینستاگرام دنبال کنید صفحه ما را در لینکداین دنبال کنید