ازدواج زال – داستانی از شاهنامه
مطلب قبل: تولد تا جوانی زال – داستانی از شاهنامه
سام در نامه خود ابتدا پروردگار را ستایش کرد و به منوچهر درود فرستاد و از دلاوری ها و سختی های خود در مازندران سخن راند.
بزور جهاندار یزدان پاک | بیفکندم از دل همه ترس و باک |
برفتم بسان نهنگ دژم | مرا تیز چنگ و ورا تیز دم |
سام از نبردها و دلاوری هایش با دیوان مازندران سخن راند و بنوشت که به فرمان توام اگر بخواهی کاخ مرا ویران کنی همه را از داد و عدل تو می دادم ولی این چنین نخواهد ماند و پشت من هم خواهد خمید و شاید اکنون نوبت زال باشد که با هنرهایش دل تو را شاد کند. فرزندم آرزویی دارد که او را می فرستم تا از خودت درخواست کند اگر این آرزو نیکو ندانستی هر آنچه گویی همان کنیم و از فرمانت سرپیچی نخواهیم کرد.
دستور داده ای به کابل حمله کنیم ولی رودابه جفت زال دختر مهراب کابلی است. من با این پسر رفتار خوبی نداشتم و اکنون توان دیدن رنج او را ندارم او را به نزد تو می فرستم که با بزرگی که نزد توست و با خرد خود چاره ای سازی و در پایان به شاه جهان، آفرین کرد و نامه را به دستان زال داد و زال سپیده دم به سمت منوچهر تاخت.
شبانه روز نه خورد و نه خوابید و با اندوه دل، پرشتاب همراه پهلوانان به سمت منوچهر می تاختند. در همین زمان مهراب کابلی از داستان عشق رودابه و زال باخبر شد و همسرش سیندخت را فراخواند چنان خشمگین بود که می خواست آنها را در برابر چشمان دیگران قربانی کند.
اما سیندخت که بانویی ژرف اندیش و با تدبیر بود او را با سخنان خود نرم کرد و گفت من نزد سام می روم و با او سخن می گویم تو کلید گنج ها را به من بده تا با هدایایی در خور، نزد او بروم و مهراب هم موافقت کرد.
سیندخت با سیصد هزار درهم و اسبان ارزشمند و دختران زیباروی و گوهرهای بسیار نزد سام رفتند آنها بدون درنگ از شهر خارج شدند و نزد سام رفتند پیغام فرستادند که از جانب مهراب کابلی پیام دارند سام وقتی آنها را دید از اینکه زنی را فرستاده اند در شگفت شد. سیندخت در برابر او زانو زد و فرمان داد تا هدایا را پیش سام آوردند. سام نمی دانست اگر این هدایا را قبول کند منوچهر درباره او چه فکری خواهد کرد و اگر آنها را باز می گرداند به زال چه پاسخی باید می داد.
پس از اندیشه بسیار، سر بلند کرد و گفت همه آنچه را که آورده اند برای زال نگه دارید که از جانب شاه کابلستان رسیده است. سیندخت که بانویی زیباروی بود بسیار خوشحال شد و لب به سخن گشود و گفت ای پهلوان جهان، همه از عدل و داد تو سخن می گویند و می دانند که گرز تو برای نجات بیچارگان بالا می رود اگر مهراب کاری انجام داده است که سبب رنجش خاطر توست مردم کابستان چه گناهی دارند کافیست فرمان دهی، همه آنها به فرمان تواند و این سرزمین آباد در اختیار توست شما هم چون ما خدا پرستید شایسته نیست خون بی گناهان ریخته شود.
نیاید چنین کارش از تو پسند | میان را بخون ریختن بر مبند |
خداوند ما و شما خود یکیست | بیزدانمان هیچ پیکار نیست |
سام که چنین سخنانی از سیندخت شنید گفت تو چه نسبتی با مهراب داری بمن بگو زال این دختر را کجا دیده است از رفتار، خوی و بر و روی او بگو برایم بگو چگونه دختریست؟ سیندخت از او خواست تا به جانش گزندی نرسد و اگر چنین قولی بدهی هر چه تو بگویی همان کنم. سام سوگند یاد کرد که به او امان دهد.
پس سیندخت هر چه در نهان داشت با او در میان گذاشت که خویش ضحاک است و همسر مهراب کابلی و مادر همان رودابه ای که دل از زال برده است و گفت که ما همه بر فرمان زال، تو و شاه ایران زمین هستیم اگر ما گناهکاریم مرا اکنون بکش و جان بی گناهان را نگیر.
سام پاسخ داد من سوگند خورده ام و بر سوگند خود استوارم و اگر زال، رودابه را می خواهد من چه بگویم اما این فرمان منوچهر شاه است. من هم نامه ای برایش نوشتم و به دست زال سپردم تا بتواند دل او را نرم کند و از این خونریزی جلوگیری شود. من هم می خواهم این دختر پری رو را ببینم که دل از فرزند من برده است و سیندخت او را به کاخ دعوت کرد. سام خندید و سیندخت بسیار شاد شد و نزد مهراب رفت تا خبرهای خوش را به او برساند.
از آن سو زال نزد منوچهر رسید و منوچهر او را پذیرفت. زال زمین را بوسید و از شرم سر خود را بلند نمی کرد. منوچهر نامه او را گرفت، خواند و بسیار اندوهگین گشت. به زال گفت دل مرا هم به درد آورد. چند روزی صبر کنید تا چاره ای بیندیشم. آن گاه فرمان داد تا خدمتگزاران پذیرایی کردند و زال هم قدری آسود. آنگاه منوچهر تصمیم گرفت دانش زال را بیازماید می خواست بداند آیا او هم مانند پدرش سام مردی بزرگ و شایسته است. همچنین می خواست از طالع این ازدواج آگاهی یابد پس فرمان داد تا موبدان و خردمندان قبل از هر چیزی ببینند در طالع او چیست؟ آنها جمع شدند و سه روز تلاش کردند و پس از آن نزد منوچهر آمدند و چنین گفتند از پسر سام و دختر مهراب کابلی طالع بلندی پدید خواهد آمد، پهلوانی خواهد آمد که روزگار تاکنون به خود ندیده است و به فرمان شهریار ایران زمین کمر خواهد بست و پناه سواران ما خواهد بود، سال ها با تورانیان خواهد جنگید.
منوچهر بسیار خوشحال شد ولی از آنها خواست آنچه گفتند را چون رازی نزد خود نگه دارند. آنگاه از خردمندان و موبدان خواست تا خرد و دانش او را آزمایش کنند.
آزمودن زال
موبدی که می خواست تیزهوشی زال را آزمایش کند از او پرسید:
آن چیست که دوازده سرو سهی است که با شادابی و فرهی می روید از هر سرو، سی شاخه بیرون زده و این شاخه برای فارسی زبانان کم و زیاد نمی شود؟
دیگری گفت: آن دو اسب که یکی چون بلور سفید و دیگری چون غار تاریک از پس هم می شتابند و آیند هیچ گاه نمی توانند از هم پیشی بگیرند چه هستند؟
سومی پرسید: آن سی سوار که از بر شهریار بگذشتند چه هستند که اگر یک از آن کم شود هنگام شمردن باز هم سی می شوند؟
چهارمی گفت: مرغزاری است پر از سبزه و جویبار مردی با داس تیز و بزرگی به آن سو می آید و تر و خشک را درو می کند و هر چه بگویی نمی شنود؟
دیگری گفت: روی آن دو سرو بلند مرغی هست و چون آن مرغ از یکی بر دیگری بپرد آن یکی برگ هایش خشک شود و دیگر بوی مشک دهد؟
دیگری پرسید: در کوهسار شهری آباد یافتم که در آن مردمانی خردمند بودند از هامون، به آن سو آمدند، از خارستانی گذشتند بناها تا ماه، قد علم کرده بودند و همه به پیشگاه پروردگار پرستش می کردند و مردم آن شهر از یاد کردن خدا خسته نمی شوند بزرگی از آن میان بر می خیزد و آن سرزمین را پاک می گرداند.
اکنون ای جوان پاسخ این پرسش ها را بگو تا از دانش و هوش تو پرده برداشته شود.
زال زمانی را به اندیشه گذراند و سپس پاسخ داد: اول آن دوازده درخت بلند که هر کدام سی شاخه دارند دوازده ماه سال هسند که هر کدام سی روز دارند. آن دو اسب که از پس هم می آیند و یکی سفید و دیگری سیاه است روز و شب هستند. آن سی سوار که اگر یکی گم شود باز هم در شمارش کم نمی شوند ماه قمری است که ماه تازیان است. آن مرغی که بر دو سرو می نشیند خورشید است که ما از او خرسند و شادیم و چون شب می شود تیرگی و تاریکی است. آن شهری که در کوهستان است سرای درنگ و شمارش اعمال ماست و خارستان این جهان است که هم ناز و گنج دارد و هم درد و رنج. آن مردی که با داس تیز به مرغزار می آید اجل است که چون زمانش فرارسد بی درنگ جان انسان را می گیرد و هر چه ناله و زاری کنی فایده ندارد و خوب و بد و بزرگ و کوچک نشناسد.
بعد از این که سخنان زال پایان یافت شاهنشاه منوچهر و دیگر بزرگان بسیار خشنود شدند. پس منوچهر فرمان داد جشنی بر پا شد.
هنرنمایی زال در برابر منوچهر
پس از این که خورشید از پس کوه ها نمایان شد زال نزد منوچهر رفت و از او خواست تا رخصت دهد و پیش سام بازگردد و منوچهر در پاسخ گفت که فقط امروز اینجا بمان مگر دختر مهراب کابلی را نمی خواهی پس فرمان داد ابزارهای جنگی آورند.
پهلوانان ایران زمین هر کدام ابزارهای جنگی برداشتند و زال هم چنین کرد. زال چون پیل جنگی در میدان بود و منوچهر می دید که در میان دیگر پهلوانان هیبت دیگری داشت. زال سوار بر اسب هنرهای خود را در سواری به نمایش گذاشت تیری در کمان گذاشت و چنان کمان را کشید که در درخت سروی تنومند فرو رفت. از آن سوی آن گذر کرد آن گاه سپرها را در کنار یکدیگر گذاشت و ژوبین را که نیزه ای کوتاه است برداشت به سمت سپرها نیزه را پرتاب کرد چنان در سپرها فرو رفت که از سه سپر گذشت.
آنگاه منوچهر رو به پهلوانان ایران زمین کرد و گفت چه کسی می خواهد با او نبرد کند. همه پهلوانان پیش آمدند زال نگاه کرد از بین آنها چه کسی سوار است و نامدارتر است زال به سمتش حمله کرد و آن پهلوان بزرگ از هیبت زال چاره ای جز فرار ندید به سرعت به او نزدیک شد و کمربند او را در دست گرفت. آنقدر او را به راحتی از زین اسب جدا کرد که پادشاه و بزرگان ایران زمین از دیدن آن در شگفتی ماندند همه بر زال آفرین گفتند، چنین دلاوری در جهان نبوده است خوشا بر سام که چنین فرزندی دارد.
منوچهر بر سام آفرین گفت و او را همراه با بزرگان به کاخ خود برد به او خلعتی داد که چشمان همه در آن خیره شد.
پاسخ نامه سام
منوچهر نامه ای به سام نوشت و در آن از دلاوری و هنرمندی زال گفت و بنوشت که خواسته او را دریافتم می خواهم کام او را برآورده کنم و شادی ها مال او باشد.
ز شیری که باشد شکارش پلنگ | چه زاید بجز شیر شرزه به جنگ |
گسی کردمش با دلی شادمان | کزو دور بادا بد بد گمان |
آنگاه نامه را به زال داد و او را راهی کرد و زال هم سواری نزد سام فرستاد و پیغام داد که با خلعت خسروانی به پیش تو خواهم آمد و کام دل خود را از پادشاه گرفتم. تا پیام به سام رسید بسیار خوشحال شد و او هم سواری به کابلستان فرستاد تا آنها هم آسوده باشند مهراب با شنیدن این پیام بسیار خوشحال شد. به سیندخت خبر داد و او را ستایش کرد. آنگاه دختر خود را فرا خواند و به او مژده داد که زال به دیدنش خواهد آمد. در کابلستان جشن و سروری بر پا شد و همه چیز را برای آمدن زال آماده کردند تا این که خبر رسیدن زال آمد.
سام نریمان به دیدنش شتافت او را در آغوش گرفت زال در برابر پدر زمین را بوسید و هر آنچه گذشته بود برای پدر باز گفت و سام هم از آمدن سیندخت گفت و از پیمان آنها سخن راند و دیگر این که قرار است مهمان آنها باشند و زال هم از پدر خواست که چنین کنند پس سپاه ایران به راه افتاد و زال از پشت پدر با سپاه پیش رفت.
مهراب از آمدن آنها بسیار شاد شد. جشن و سروری در شهر به پا بود به پیشواز آنها رفت و به آنها خوش آمد گفت. شاه کابلستان از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید تاجی بر سر زال گذاشت که از زر بود و گوهرهای فراوان بر آن نشسته بودند. با هم به کابل رسیدند در کاخ مهراب، سیندخت نزد آنها آمد و سام خواست رودابه را ببیند و سیندخت خنده ای کرد و گفت پس هدیه شما کجاست و سام گفت هر چه می خواهی بگو تا برآورم. آنگاه برفتند و آن ماهروی را آوردند و چون سام رودابه را دید از زیبایی او در شگفت ماند. آنگاه رو به زال کرد و گفت فرزند نیک اختر من، پروردگار یاور توست که چنین پری دختری را گزیده ای.
آنگاه مهراب به آیین خود آنها را بر تخت نشاند و به آنها گوهرها و گنج های بسیار داد. آنگاه جشن و سرور آغاز گشت و یک هفته چنین بود تا اینکه سام با لشکر خود به سیستان بازگشت و هفته بعد، مهراب و سیندخت به همراه زال و رودابه به سیستان رفتند و سام سه روز جشن و سرور برای آنها به پا کرد. آنگاه پادشاهی سیستان را به زال سپرد و خود با لشکرش آنجا را ترک کرد و راهی مازندران شد که نگران شورش در آن سرزمین بود
ترا دادم ای زال این جایگاه | همین پادشاهی و تخت و کلاه |
بشد سام یک زخم و بنشست زال | می و مجلس آراست فرخ همال |
چو رودابه بنشست با زال زر | بسر برنهادش یکی تاج زر |
علی یزدی مقدم
مطلب بعدی: از تولد تا جوانی رستم – داستانی از شاهنامه
نظر شما چیست؟
پرسش های خود را در بخش پرسش و پاسخ مطرح کنید