دربارۀ نیچه، نابغۀ قرن نوزدهم، یگانۀ روزگارِ خویش، اندیشه ورِ صاحب خردِ سرکش شاعر، ادیب، فیلسوف و به قول دکتر شریعتی افتخارِ بشریّتِ قرن نوزدهم، سخن بسیار گفته اند.
برخی او را فرو غلطیده در مغاک خدانشناسی و الحاد می بینند و منادیِ مرگ خدای! و گروهی با عنایت به پاره ای آموزش هایش، از قبیل ارادۀ معطوف به قدرت، رحم ستیزی، ضعیف کشی، نو آفرینی و بویژه محور اصلیِ اندیشۀ نیچه، یعنی نو آفرینی انسانی برتر، هر کاری که نازی ها و دیگران در قرن بیستم_ به انگیزۀ صرفِ نژادی و با این وهم که خود نژاد برترند_ مرتکب شدند، پروردۀ دامن اندیشه های نیچه دانسته اند!
حال آنکه شاید بتوان گفت حتی یک سطر از نوشته های نیچه را هم نخوانده اند و اگر هم خوانده باشند، هیچ در نیافته اند.
کتاب «چنین گفت زرتشت» را هم باید فهمید و لذّت برد و هم لذّت برد و فهمید و چه بسیار اندک شمارند کتابهایی که چنین ویژگی ای را یکجا در خود دارند. گرچه سخن شناسان هر آنچه را که از خامه ی نیچه تراویده است، بی نظیر و بی مانند می دانند. اما “چنین گفت زرتشت” است که از نیچه، شاعری فیلسوف یا فیلسوفی ادیب ساخته است.
در ادامه قسمتی از این کتاب ارزشمند فردریش نیچه را تهیه کرده ایم تا بیشتر با این فیلسوف قرن نوزدهم بیشتر آشنا شوید.
هزار و یک هدف
زرتشت، سرزمینها و ملّت های بسیاری دیده و به حقیقت خیر و شرّ راه یافته و دانسته است که در دنیا هیچ قدرتی برتر از قدرتِ «خیر» و «شر» نیست.
زیستن برای هیچ ملّتی شیرین نیست. مگر آنکه نظم و بهای ارزیابی اش را بپذیرند. هر ملّتی می داند که باید چه کند اگر از زندگی ارزیابی متفاوتی با ارزیابی همسایگانش در میان آورد. و بدینسان بود که برخی ملّتها آن را نیک می دانستند و ملّتِ دیگر مایۀ پستی و ننگ.
داناییِ من این است. چه بسا کارها که در سرزمینی ننگ است و در سرزمینی دیگر مایۀ شرف.
هیچ همسایه ای را ندیده ام که بتواند حقیقت همسایه اش را دریابد و هر یک از دیوانگی و شرارت دیگری در شگفت است.
هر ملّتی لوحِ آیینِ خود را بالای سرآویخته است. و هر گردنه ای که پیموده اند و عزمی را که در ادارۀ آنان نهفته بود بر آن نوشته بودند. هر چه دیررس در نگاهشان ستودنی است. نیازهای ضروری دیر و دشواریاب، برایشان نیک است. و برای رفع این نیاز هر ابزار ممکنی را به کار می گیرند.
هر چه فرمانرواییِ ملّتی را پایدار می دارد و مایۀ بهروزی و شکوه اوست و مایه بیم و رشک همسایگان است در نگاهش نخستین و برترین ارزش است. و همه چیز با این اعتبار نخست معیار ارزیابی و افزار سنجش همه چیز.
هرگاه بتواند نیازهای دیگر مردمان را بداند و از سرزمین و آسمان و احوالش با خبر شود. قوانین برتری اش را نیز خواهد دانست. و به او یورش می برد تا بر خواسته هایش چیره گردد.
و دریابد که چه شیوه و افزاری را برگزیده که برای رسیدن به آرزوهایش بر آن بالا رود.
در هر میدانی پیشرو و سر آمد باش. جانِ غیورت نباید با کسی_جز دوست_دوستی کند.
این واژگان را اگر یونانی بشنود. جانش به سختی می لرزد و او در طلبِ شکوهِ خویش چنین شتابان گام می زد.
«راستگو باش و استاد در رهاندن تیر از کمان»
لوحی است برای ملّتی که نام من از آن است. سخت و دشوار آمده است این نام. شکوهمند است به بلندای دشواری خویش.
«به پدر و مادرت نیکی کن و از صمیم دل به آنان مهرورز».
این لوح را باید بر فراز جان آویخت. ملّتی دیگر به آن عمل کرد و توانمند و جاودانه شد.
باز ملّتی دیگر به آن پایبند بود و بر خویشتن چیره شد و بزرگ و با آرزوهای بلند.
وفادار باش و در راه وفا از عِرض و جان بگذر. حتی اگر کوشش تو به زیان و نابودی منجر شود.
ملّتی دیگر نیز این را آویزۀ گوش کرد و بر خویشتن چیره شد و بزرگ و با آرزوهای بلند.
نیک و بد را مردم خود به پا داشته اند و آنها را برای خود برساخته اند و آن را درنیافته اند و سروشی آسمانی بر آنان فرود نیاورده است.
انسان برای پاییدنِ خویش به چیزها ارزش داد. و اوست که به چیزها معانی انسانی داده است. پس خود را انسان می نامد.
ارزیابی همان نو آفرینی است. پس ای نو آفرینان گوش فرا دهید.
گنج و گوهر چیزهایی هستند که ارزیابی شما گنج و گوهرشان خواسته است و ارزش هم همان ارزیابی است. اگر ارزیابی نمی بود، هستی پوسته ای بود بی هسته. ای نوآفرینان، بشنوید.
ارزشِ چیزها تابعی از تغییر و دگرگونی ارزیابی نو آفرینان است. نو آفرینان همواره ویرانگرند.
در آغاز ملّتها نو آفرین بودند تا اینکه افراد نو آفرینی پدیدار شدند. فرد در حقیقت تازه ترین شکلِ آفریدگان است.
ملّتها از دیر باز آیینِ نیکی را برای خود به پا داشته اند و این قانون زادۀ به هم پیوستن عشق فرمانروایی و فرمانپذیری است.
خواسته های جمعی پیشتر از خواسته های فردی است. اگر بهترین نهفته ها آن باشد که انبوهی در دل دارند. بدترین هایش همان است که در انسانِ دارایِ منیّت نمود می یابد.
حقّا که من فریبکار فارغ از عشق، منی است که غایتش بهره جُستن از نیکی اکثریت است. و این نمایۀ فنا شدن جمع است نه آغازِ هستی اش. در هر زمانی شیفتگان نو آفرین نیک و بد را آفریده اند. و عواطف عشق و خشم به نام تمامی فضایل، آتشِ وجودشان را افروخته است.
زرتشت ملّتها و شهرهای بسیاری را دید اما بر روی زمین قدرتی نیافت که بتواند بر توان عاشقان چیره گردد که معنای واژگان نیک و بد است.
آنچه ستایش و کیفر می طلبد، بسیار به هیولایی وحشت انگیز می ماند.
ای برادران، کیست که بتواند به کمندش کشد؟ چه کسی می تواند بر گردن درازترِ از هزارانِ این حیوان بند افکند؟
چون ملّتها هزار باشند، غایتها نیز هزار خواهند بود. و ما برای هزار گردن یک بند می خواهیم. چرا که نیازمندِ یک غایتیم. بشریتِ تا امروز غایتی برای خود نشناخته است.
اما آیا حرکت بی غایت بشریت زادۀ کاستی و گمراهی اش نیست؟
چنین گفت زرتشت!
تنظیم: میترا نامجو
برگرفته از کتاب چنین گفت زرتشت کتابی برای همه کس و هیچکس. نویسنده فردریش نیچه. مترجم مسعود انصاری. انتشارات جامی.
نظر شما چیست؟