مطلب قبلی: فریب دادن کاوس توسط سودابه
کاوس در اندیشه فرزند بود، از سوی دیگر می اندیشید اگر هر کدام گناهکار شناخته شود آبرویی برای پادشاه ایران باقی نخواهد ماند.
پادشاه دستور داد تا صد کاروان هیزم آورند، دو کوه از هیزم فراهم شود. تمام شهر برای دیدن آتش آمده بودند.
حکیم طوس در میان این داستان پند می دهد که جز با زن پارسا وصلت نکن که زن بدکردار جهانی را ویران می کند.
بگیتی بجز پارسا زن مجوی زن بد کنش خواری آید بروی |
در میان دو کوه هیزم راه باریکی بود که به سختی یک سوار می توانست از میان آن عبور کند. نفت سیاه بر هیزم ها ریختند و آتش را روشن کردند، ابتدا دودی سیاه برخواست که گویی جهان را تیره کرد، آنگاه زبانه های آتش چنان به آسمان برخواست که زمین از آسمان روشن تر شده بود.
سیاوش جوان پاک و چهره ای خندان نزدیک شد، ایرانیان از دیدن او اشک می ریختند. سیاوش با لباسی چون کفن سوار بر اسبی سیاه آمده بود و برخود مشک و کافور زده بود. در مقابل پدر از اسب پیاده شد و او را ستایش کرد.
کاوس از شرم روی نگاه کردن به چشمان پسر را نداشت و با او به نرمی سخن می گفت سیاوش پدر را دلداری داد و از یزدان پاک کمک خواست تا به سلامت از آتش بگذرد.
آن گاه سوار بر اسب به سوی آتش تاخت، اسب سیاه در میان شگفتی همگان از آتش نمی ترسید و همچنان پیش می رفت تا اینکه سیاوش و اسبش در میان زبانه های آتش ناپدید شدند.
همه با دیدگانی اشک آلود به آتش می نگریستند که او کی از آن بیرون خواهد آمد، تا این که سیاوش با لبی خندان از آتش بیرون تاخت گویی آتش برای او چون بادی بوده است.
چو بخشایش پاک یزدان بود دم آتش و باد یکسان بود |
در میان لشکر ایران زمین شادی به پا شد، پهلوانان ایران زمین به پای سیاوش درهم می ریختند. سیاوش به سمت پدر تاخت از اسب پیاده شد و لشکریان ایران زمین هم در پشت سر او همه بر پادشاه ادای احترام می کردند.
بدو گفت شاه ای دلیر جوان که پاکیزه تخمی و روشن روان چنانی که از مادر پارسا بزاید شود بر جهان پادشا |
آنگاه کاوس سیاوش را در آغوش خود به گرمی گرفت و از او پوزش خواست و در کنار فرزند خود به جشن و سرور پرداخت.
خشم کاوس بر سودابه
بر آشفت و سودابه را پیش خواند گذشته سخنها بدو باز راند |
کاوس که از سودابه بسیار خشمگین بود او را فرا خواند و از همه نیرنگ ها و جادو هایش سخن گفت. آنگاه به سودابه گفت تو را به دار خواهم آویخت، سودابه باز هم تلاش کرد تا گذشتن سیاوش از آتش را جادو زال جلوه دهد ولی کاوس خشمگین شد سخن او را کوتاه کرد و بزرگان بر شاه آفرین خواندند چون می دانستند که بزرگی ایران زمین از زال و رستم است.
کاوس فرمان داد تا سودابه را به دار آویزند. شیون و زاری از شبستان شاه برخاست سودابه را به خواری بردند. سیاوش نزد پدر رفت و از پدر خواست تا او را ببخشد.
بمن بخش سودابه را زین گناه پذیرد مگر پند و آید براه |
شهریار جهان سخنان سیاوش را بپسندید و سودابه را بخشید و او را به سرایش بازگرداندند.
روزگاری گذشت و دل شاه با او گرمتر شد چنان که سودابه بار دیگر به جادو و مکر پرداخت تا دل شهریار با سیاوش بد شود. سودابه موفق شد تا پادشاه را بد گمان کند.
آگاهی یافتن کاوس از افراسیاب
پادشاه جهان در مجلس جشنی بود که برایش خبر آوردند افراسیاب به ایران زمین لشکر کشی کرده است. کاوس فهمید که افراسیاب با لشکری صد هزار نفری وارد خاک ایران شده است.
دل شاه کاوس ازان تنگ شد که از بزم جایش سوی جنگ شد |
کاوس نیک خواهان و بزگان ایران زمین را گرد آورد و به آنها از کینه توزی افراسیاب با ایرانیان گفت و ادامه داد اکنون من باید به میدان نبرد بروم و او را از ایران زمین بیرون رانم.
موبدی خردمند به کاوس گفت تو دیگر آن جوان جنگاور و پهلوان نیستی، اکنون پهلوانی را سالار سپاه ایران زمین کن، او را به نبرد بفرست و خود بر تخت پادشاهی بنشین که این تخت نباید خالی بماند.
کاوس در پاسخ گفت توان مقابله با افراسیاب را دارد که او نهنگی جنگاور است. سیاوش که در آن مجلس بود، با خود اندیشید برای اینکه خود را از کینه سودابه دور کند و در میان پهلوانان نامی داشته باشد رفتن به جنگ افراسیاب بهترین فرصت برای اوست. پس به پدر گفت: من برای نبرد با افراسیاب آماده ام.
چنین بود رای جهان آفرین که او جان سپارد بتوران زمین |
کاوس با فرزند همداستان شد تا او را به نبرد افراسیاب بفرستد اما رستم را فراخواند و از او خواست سیاوش را در این نبرد همراهی کند.
بخواهد همی جنگ افراسیاب تا با او برو رو ازو بر متاب چو بیدار باشی تو خواب آیدم چو آرام گیری شتاب آیدم |
تهمتن از پادشاه فرمانبرداری کرد خود را آماده سفر کرد.
علی یزدی مقدم
داستان بعدی: لشکرکشی سیاوش به جنگ افراسیاب _ داستانی از شاهنامه
با درود
نقاشی گذر سیاوش از آتش که در این صفحه آورده شده اثر کدام هنرمند میباشد؟