پادشاهی ضحاک قسمت سوم – داستانی از شاهنامه
مطلب قبلی: پادشاهی ضحاک قسمت دوم – داستانی از شاهنامه
زاده شدن فریدون
سال ها گذشت و فریدون پا به این جهان گذاشت. پدر فریدون، آبتین بود که از دست ماموران ضحاک در حال فرار بود ولی از شانس بد در دام آن ها گرفتار شد او را بستند و بردند و به دست ضحاک کشته شد.
مادر فریدون که فرانک نام داشت چون از حال شوهر خود آگاه شد فرزندش را به نگهبان مرغزار سپرد و گاوی به او داد تا فرزندش را از شیر او تغذیه کند.
سه سال این گونه گذشت وفریدون با شیر گاو پرورش یافت اما ضحاک همچنان در جستجوی فریدون بود و داستان هایی از آن مرغزار و پسری که از شیر گاو پروررش یافته در بین مردم رواج یافت. فرانک که این حرف ها را شنید ترسید و پیش نگهبان مرغزار آمد و کودکش را گرفت و به سمت هندوستان رفت تا از دست ضحاک در امان باشد این حرف ها به گوش ضحاک رسید و به سمت مرغزار رفت و گاوها را کشت اما فریدون را نیافت.
فرانک در راه هندوستان در کوه ها با مردی پاک دین روبرو شد که از این دنیا دل شسته بود. فرانک بدو گفت این فرزند من است که باید ضحاک را از پادشاهی به زیر بکشید از تو می خواهم که او را به فرزندی بپذیری و آن مرد قبول کرد.
چون بر فریدون شانزده سال گذشت
از کوه های البرز پایین آمد و سراغ مادرش رفت و از مادرش درباره ی پدر پرسید. می خواست بداند از چه نژادی است و پدرش کیست.
مادر از آبتین و ریشه ی کیانی او، خردمندی، بزرگی و بی آزاری او سخن گفت:
او شوهری نیک برای من بود و روز من بدو روشن بود. نژادش از تهمورس بزرگ بود و همیشه از پدران خود یاد می کرد.
ستاره شناسان به ضحاک گفتند که فریدون روزگار تو را به سر خواهد آورد چنان که ضحاک جادوپرست قصد کشتن تو را کرد من تو را از او پنهان کردم و روزگار را به سختی گذراندم و پدر بزرگوار تو در جوانی خودش را فدای تو کرد، به دست ماموران ضحاک افتاد و از مغز سرش برای مارهای ضحاک خورش ساختند.
سرانجام به سوی بیشه ای رفتم که کسی از ما خبر نداشته باشد. در آن جا گاوی دیدم چو خرم بهار، از چوپان خواستم تو را از شیر او بپرورد.
تو از شیر آن گاو همچون نهنگ دلاور رشد می کردی تا آن که ضحاک از آن جا باخبر شد و من تو را از آن جا گریزان ببردم و ضحاک آن دایه ی بی زبان تو یعنی گاو را کشت.
فریدون که این سخنان را شنید خونش به جوش آمد، دلش پر از درد و سرش پر از کین شد و به مادر گفت هیچ شیری دلاور نمی شود مگر با سختی ها، اکنون زمان آن است که شمشیر به دست گیرم و به فرمان یزدان پاک، کاخ ضحاک را با خاک یکسان کنم.
مادر به او گفت این کار خردمندانه نیست تو به تنهایی نمی توانی با سپاهی روبرو شوی. او از هر کشوری صد هزار جنگجو دارد که آماده ی نبرد هستند. رسم جهان آن گونه نیست که با چشم جوانی می بینی و اگر این گونه رفتار کنی سرت را به باد می دهی.
داستان ضحاک با کاوه ی آهنگر
روزگار ضحاک چنان شده بود که شب و روز نام فریدون را بر زبان می آورد و از ترس گرز او، دلش پر از بیم بود. چنان که یک روز بر تخت عاج نشست و تاج فیروزه را بر سر نهاد و بزرگان هر کشوری را فرا خوانده بود که از پادشاهی او پشتیبانی کنند و پس از آن با موبدان سخن گفت به آن ها چنین گفت من دشمنی پنهانی دارم که افراد خردمند این را به خوبی می دانند، سن و سال زیادی ندارد ولی دانش فراوانی دارد، دلیر و قوی هیکل است.
یکی از موبدان این چنین گفت اگر چه دشمنت کوچک است ولی نباید او را خار بشماری و ضحاک ادامه داد: باید لشکری بزرگ تر گرد آورم لشکری از انسان ها، دیوها و پری ها. باید قدرتم را بیشتر کنم. نامه ای خواهم آورد که گواهی می دهد من در این جهان به جز تخم نیکی نکاشتم و در آن مجلس، بزرگ و کوچک از ترس ضحاک همان کردند که او فرمان داده بود.
و در این هنگام داد و فریادی از درگاه او برآمد. ضحاک پیش رفت و پیرمردی را دید که فریاد می کشید، از او پرسید: دردت چیست؟ و آن مرد شروع به ناله و زاری کرد و گفت: تو ستم زیادی به من کرده ای اگر تو شاهی، چه دشمنی ای با من بی آزار داری؟ که این گونه جگر مرا آتش زده ای! من هجده پسر داشتم که از آن ها فقط یکی مانده و مغز همه ی آن ها خوراک مارهای تو شده اند و آن یکی را هم امروز آورده اند که بکشند و از مغز سرش خوراکی برای مارهای تو بسازند. اگر خود را شاه و بزرگ می دانی خودت داوری کن، اگر تو بر هفت کشور پادشاهی می کنی چرا ما باید این همه سختی بکشیم!
ضحاک که تا آن زمان چنین سخنانی نشنیده بود، شگفت زده شد و فرمان داد فرزندش را به او برگردانند اما از او خواست که بر آن نامه گواهی کند که ضحاک پادشاهی دادگر است و چون کاوه این نامه را بدید به بزرگان آن مجلس رو کرد و فریاد زد همه ی شما به سمت دوزخ می روید که چنین کردید، من گواهی نمی دهم و نامه را پاره کرد و از آن جا با فرزندش بیرون رفت و در کوچه و بازار فریاد می کشید و مردم را به دور خود جمع کرده بود.
از آن سوی، اطرافیان شاه دور او جمع شدند و به ضحاک گفتند: چرا به او اجازه دادی این کار را بکند و ضحاک در پاسخ گفت: وقتی کاوه چنین کرد من در جای خود بی اختیار شدم و توان کاری نداشتم.
کاوه آهنگر هم در بازار مردم را برای داخواهی جمع کرد و از چرم آهنگری خود، پرچمی ساخت و آن را بر سر نیزه کرد و گرد و غباری از بازار به آسمان برخاست و کاوه از همه خواست برای نبرد با ضحاک نزد فریدون برویم.
کسی کو هوای فریدون کند سر از بند ضحاک بیرون کند
یکایک بنزد فریدون شویم بدان سایه فر او بغنویم
با آن هر پرچمی که ساخته بود و جماعتی که اطرافش جمع شده بودند به راه افتادند و سپاهی بزرگ انجمن شد.
کاوه می دانست کجا فریدون را پیدا کند، پس نزد او رفت و فریدون چون آن کاوه را دید از جای خود بلند شد و به گرمی او را پذیرفت و روی پرچمش نشانه ی ستاره ای کشید و آن را با دیبای رومی و گوهری بیاراست و این چرم آهنگران پرچمی شد برای ایرانیان که از آن پس هر کسی تاج پادشاهی به سر می گذاشت گوهری به آن اضافه می کرد.
فریدون آن را درفش کاویانی نام نهاد.
چندی گذشت و آن ها پنهان بودند تا این که فریدون که با ضحاک آینده ای برای ایران نمی دید، با تاج کیانی سوی مادرش آمد تا از او اجازه بگیرد. اشک از چشمان مادر جاری گشت و پسرش را به جهاندار سپرد و از او خواست راه نیکی پیش گیرد و دست نامردمان را از ایران کوتاه کند.
فریدون دو برادر داشت که هر دو از او جوان تر بودند. نام یکی کیانوش و دیگری پرمایه نام داشت. به آن ها گفت بهترین آهنگر را بیابید تا برای ما گرزی مهیب بسازند. و آن ها هم بی درنگ چنین کردند و بهترین آهنگران را نزد فریدون آورند و فریدون بر روی زمین نقشه گرزی با سر گاو را کشید و آن گرز پرهیبت را ساختند و نزد فریدون بردند فریدون کار آن ها را پسندید و به آن ها لباس و جواهرات فاخر هدیه داد و به آن ها وعده ی مقام و امید روزهای خوش داد.
رفتن فریدون به جنگ ضحاک
فریدون برای جنگ با ضحاک آماده شد. سپاه را جمع کرد با فیل ها و گاو میش ها توشه ی سپاه را زودتر فرستادند. کیانوش و پرمایه کنار شاه پیش رفتند و سپاه از پشت سر آن ها حرکت کرد. با سرعت پیش رفتند تا این که به جایی رسیدند که افراد یزدان پرست ساکن بودند و شب هم فرا رسید و آن ها در آن جا اتراق کردند.
پری رویی مانند حوری های بهشتی نزد فریدون آمد و در نهان به او افسون ها آموخت تا در نبرد با ضحاک پیروز شود و فریدون فهمید که این از جانب ایزد پاک است.
برادران فریدون کیانوش و پرمایه چون این سحر و جادوها را دیدند گمان کردند که برادرشان با اهریمن هم راستان است و تصمیم گرفتند برادر را که در خواب بود بکشند. پس به بالای کوه رفتند و سنگی را به سمت فریدون رها کردند اما سنگ به فرمان یزدان از غلطیدن ایستاد و دو برادر فهمیدند که اشتباه کرده اند.
فریدون، سپاه را به دست کاوه سپرد و حرکت کردند در حالی که درفش کاویانی از دور خودنمایی می کرد. تا این که به رود دجله در نزدیکی شهر بغداد رسیدند.
در نزدیکی اروند رود (یا همان رود دجله) فریدون به رودبان درود فرستاد و از او خواست تا او سپاهش را به آن سوی رود برساند. اما رودبان گفت بدون نامه ای به مهر ضحاک، نمی توانم شما را برسانم و فریدون چون این سخنان را شنید بدون ترس، از آن دریای آب با اسب گذشت. در حالی که طنابی به کمر بسته بود و به کمک آن بقیه سپاه هم از اروند رود گذشتند و وارد سرزمین تازیان شدند و از دشت به سمت شهر بغداد حرکت کردند.
از دور کاخ بزرگی نمایان می شد که گویی سر به آسمان داشت. فریدون فهمید که این خانه ی اژدها (ضحاک) است. با شتاب بیشتر به سمت آن حرکت کرد و دست به گرز خود برد. وقتی نگهبانان به سمت فریدون می آمدند، هر کدام به ضربتی بر زمین می افتادند.
فریدون وارد کاخ شد. طلسمی که ضحاک با آن کمر آسمان را خم می کرد، به فر ایزدی در مقابل فریدون از میان برداشته بود و با آن گرز گاو پیکر بر سر هر کسی که در مقابلش ظاهر می شد می زد و بر زمین می افتادند. دیوان و جادوگران در مقابل قدرت فریدون پست و زبون شدند و بر زمین افتادند.
یکی گرزه گاو پیکر سرش زدی هر که آمد همی در برش
روبرو شدن فریدون با دختران جمشید
فریدون به سمت تخت پادشاهی ضحاک رفت و به هر سو نگریست اثری از او ندید ولی شبستان او دختران سیه چشم زیبایی دید نخست روح آن ها را از طلسم ضحاک آزاد کرد و فرمان داد تا تن خود را بشویند تا از آلودگی ها پاک شوند و آن دو دختر لب باز کردند و با فریدون سخن گفتند. او را ستایش کردند و بر او آفرین خواندند که ما را از جادوی آن ستمکار و رنج و بلا رها کردی.
فریدون ارتباط خود و از پدرش آبتین با آن ها سخن گفت و ادامه داد که آمده ام تا با این گرز ضحاک را به زیر آورم. چون ارنواز این سخن ها را شنید شاد شد و رزها را با او در میان گذاشت و گفت که تو فریدون شاه هستی که جادو را از این سرزمین پاک خواهی کرد. تو را پروردگار فرستاده است و تو پیروز خواهی شد. ما از ترس با او کنار آمدیم و از روی تو شرم داریم و فریدون پاسخ داد که من چرخ گردون را از او پاک خواهم ساخت، اگر بدانم اکنون کجاست و زیبا رویان راز را گشادند و گفتند که ضحاک به سمت هندوستان رفته است تا تن خود را در خون هزار بی گناه بشوید و با این طلسم خود را در برابر تو ایمن سازد.
ضحاک که از کشور خارج شده بود، کاخ و شبستان گنج خود را به کندرو سپرده بود و کندرو زمانی که وارد کاخ ضحاک شد از دیدن فریدون با آن هیبت که بر تختپادشاهی تکیه زده و دختران جمشید در کنارش نشسته اند در شگفت ماند اما بدون این که سرآسیمه شود پیش رفت و با چاپلوسی شروع ستایش فریدون کرد و فریدون هم به او فرمان داد تا بساط جشن سرور را فراهم کنند. کندرو هم چنین کرد و آن شب به جشن و پایکوبی و خوردنی های لذیذ گذشت و سحرگاه کندرو سوار بر اسب به سمت ضحاک رفت و شرح ماجرا داد که تاج و تخت تو را جوانی سرو قامت مال خود کرده است ولی ضحاک باور نکرد و گفت او حتما مهمان گستاخی است که در نبود من این گونه رفتار کرده است و کندرو پاسخ داد اگر مهمان است با دختران شبستان تو چه کار دارد ضحاک تا این سخن را شنید برآشفت و سپاهی بزرگ از جنگجویان و نره دیوان به سمت بغداد آمدند و از آن سو سپاه فریدون خبر از حمله ضحاک داد مردم که از ستم ضحاک دل پری داشتند به کمک سپاه فریدون رفتند.
به شهر اندرون هر که برنا بدند چون پیران که در جنگ دانا بدند
سوی لشکر شه فریدون شدند زنیرنگ ضحاک بیرون شدند
آسمان شهر از تیرهایی که می بارید سیاه شد سپاه ضحاک در برابر سپاه فریدون و مردم متوقف شد و ضحاک از رشک به سمت کاخ رفت بر بام کاخ رفت و به داخل سرک کشید و بدید که شهرناز را که با هزاران جادو مونس خود کرده بود در حال نفرین اوست ضحاک فهمید که این کار پروردگار است. در این هنگام به خون پری رویان تشنه شد و با خنجر به سمت آن ها حمله کرد و از آن سو فریدون مانند باد خود را به ضحاک رساند و ضربه ای بر سر ضحاک زد که همه چیز در برابر چشمانش تیره و تار شد فریدون خواست ضربه ای دیگر کار را تمام کند که از ایزد پیام آمد. هنوز زمانش فرا نرسیده او را در میان دو کوه به بند بکش تا مرگش فرا رسد.
فریدون ضحاک را بست و به سمت مردم رفت از همه خواست تا دیگر از نبرد دست بردارند چون ضحاک در دست او اسیر است و بیش از این خونریزی نکنند بدین ترتیب پادشاهی ضحاک پایان یافت و مردم از ستم او رها گشتند و فریدون هم ضحاک را با خواری بر پشت حیوانی انداخت و با سپاهش از شهر خارج شد. او به تنهایی ضحاک را به کوه دماوند برد و او را در آن جا در غاری مهیب آویخت. در پایان داستان ضحاک حکیم طوس می گوید:
بیا تا جهان را ببد نسپریم بکوشش همه دست نیکی بریم
نباشد همی نیک و بد پایدار همان به که نیکی بود یادگار
همان گنج و دینار و کاخ بلند نخواهد بدن مر ترا سودمند
و می گوید فریدون فرشته نبود و با نیکی و دادخواهی به این مقام رسید و اگر تو هم مانند او رفتار کنی تو هم مانند فریدون چنین مقامی خواهی یافت و فر و شکوه او برای فرمانبرداری از پروردگار پاک بود. او جهان را از ستم و نادانی پاک کرد.
فریدون پانصد سال فرمانروای جهان بود ولی او هم مانند گذشتگان به جز حسرت از دهر چیزی نبرد همه ما جهان را به بازماندگان خواهیم سپرد چه فرمانروا باشیم و چه رعیت.
علی یزدی مقدم
مطلب بعدی: پادشاهی فریدون – داستانی از شاهنامه
نظر شما چیست؟
پرسش های خود را در بخش پرسش و پاسخ مطرح کنید