• ارسال کننده: سمیه مظفری
  • تاریخ انتشار: 2018 / 11 / 17

عشق آبکی!

کاشکی آن قدر به ظاهرم نمی رسیدم. هیچ وقت فکر نمی کردم زیبایی برایم دردسر ساز باشد و به عشقِ پوشیدن تور سفید عروس به دام بیفتم. درست است که دیگران از روی حسادت به من متلک می گفتند، اما کاشکی به همان متلک های مملو از حسادت گوش کرده بودم:

– چقدر خوشگل شدی؟… مواظب باش کسی تورت نزنه.

– مراقب باش یه وقت به دام کسی نیفتیا…

– آهای خانوم کجا؟ کجا؟

– کسی به این پوشش تو گیر نمی ده؟ آخه رنگ قرمزت خیلی تنده.

– وای چه ماهی!

مجموعه طنز نقطه ته خط

با شنیدن این حرف ها به جای اینکه مراقب باشم، بیشتر به خودم می بالیدم. شاید، همین غرورم باعث شد کار دست خودم بدهم. ماجرا به روزی بر می گردد که داشتم می رفتم کافی شاپ صدف، تا یکی از هزاران خواستگارم را که از آن ور آب آمده بود، ببینم. توی راه به این فکر می کردم که اگر طرف مایه دار بود، همان شب جواب مثبت بدهم و بنشینم پای سفره عقد.

آرزو می کردم معتاد یا چیز دیگری از آب در نیاید، چون طبیعی بود که اگر از آب در می آمد خود بخود خفه می شد!

به به عجب تصادفی!

این جمله را مزاحم سیاه سوخته ای گفت که چند روزی بود هر کجا می رفتم دنبالم می آمد. به حرفش اعتنایی نکردم. با فلسفه بافی راجع به اهمیت گشت و گذار در دنیا و زیر پا گذاشتن مرزها، مبارزه با تبعیض نژادی، محل بقایای کشتی تایتانیک و لذت شنا برخلاف آب، می خواست مخم را بزند. می گفت زیبایی ام ستودنی است اما عاشق طرز فکرم شده! هر چند حرف هایش جالب بود اما همان طور که گفتم، خواستگار مایه دار را بیشتر ترجیح می دادم.

سرِ پیچ می خواستم راهم را کج کنم تا از شرش خلاص شوم. همهمه عجیبی بود. همه داشتند با عجله به سمت مقابل می رفتند. با جمعیت جلو رفتم اما او هم علیرغم شلوغی و ازدحام، توانست خودش را دوباره به من برساند. دیدم هر کار کنم نمی توانم از او تندتر بروم و به خاطر مسیر حرکت جمعیت، نمی توانم تندتر بروم. بنابراین، تصمیم گرفتم به قول خود او، بر خلاف مسیر حرکت بقیه حرکت کنم تا نتواند ردم را پیدا کند. همان جا مسیرم را عوض کردم، اما اصلا حواسم به روبرو نبود. یک سواری که با تور سفید عروس تزیین شده بود، برایم بوق زد تا سوار شوم. فریاد می زد: “تور ویژه شب عید… تور ویژه شب عید!” بدون اینکه بفهمم چه شده، خود را سوار بر آن دیدم. کاشکی بر خلاف مسیر آب شنا نمی کردم!

دست و پایم لای تور گیر کرده بود. قبلا در صفحه حوادث چیزهایی در این مورد شنیده بودم؛ آن هایی که توسط پلیکان اغفال شده و به مکان های نامعلومی برده شده بودند، آن هایی که گرفتار ماموران قلابی شده و در قلابشان گیر کرده بودند، آن هایی که با وعده سفر به آن سوی آب و حضور در کنسرت، سر از کنسرو در آورده بودند و …

توی سواری، وقتی داشتم با خود گلایه می کردم که چرا باید زیبایی برایم دردسر ساز شود، چشمم خورد به کسی که نه مثل من زیبا بود و نه جوان. از او پرسیدم: “ما را برای چه سوار کرده اند؟”

– امشب سر سفره مشخص می شود.

– سفره عقد؟!

با بی حوصلگی جواب داد: “نه، سفره عید! تو را می برند لای سبزی پلو، من را هم می برند برایشان دم برقصانم.”

وقتی دید کمی ترسیده ام، خواست دلداری ام بدهد: “نترس. اولا، من خودم حاضرم با افتخار مثل تو در روغن تاریخ مصرف گذشته سرخ شوم، اما مجبور نباشم جلوی نامحرم شنا کنم! دوما، دکترها می گویند روغن ماهی تابه برای درد مفاصل خوب است و سوما، نه اینکه چربی هایت بالا رفته، می توانی توی ماهی تابه، لیپوساکشن کنی!”

همه در حالی که داشتند با سبزی پلو، همان دوستم را می خوردند، از بیرون نگاهم می کردند. خجالت می کشیدم باله هایم را تکان بدهم. در سی دی های آموزشی یاد گرفته بودم در چنین مواقعی، بهترین استراتژی برای مبارزه با خطر این است که خود را به مردن بزنم و شکمم بیاید بالا. راستش ترسیدم این نقشه را عملی کنم. دوست نداشتم بعدا راجع به من حرف در بیاورند که چون شکمم بالا آمده بوده، از ترس آبرو ریزی رهایم کرده اند.

در مورد انسان ها زیاد شنیده بود اما هیچ وقت فکر نمی کردم این قدر کم هوش باشند. از آنجا که فهمیده بودند اعتصاب غذا کرده ام، برای تحریک قدرت چشایی ام، یک ظرف پر از سبزه گذاشته بودند جلوی خانه ام. لابد فکر می کردند گوسفندم. باید از کوسه بخواهم به غواص ها، فرق گوسفند و ماهی را به طور عملی توضیح دهد!

در آن لحظات، جز تماشای خودم در آینه، از چیزی خوشم نمی آمد. حتی ظرف پر از سکه ای که به عنوان رشوه جلویم گذاشته بودند برایم جذابیت نداشت. شاید به این دلیل که اصلا “پولکی” نبودم. رویم را برگرداندم تا چشمم به آن ها نیفتد، اما دیدم در طرف دیگر، یک سبد سیب، یک سینی پر از شیرینی جات و ظرفی پر از آجیل گذاشته اند. یعنی نمی دانستند دندان آجیل خوردن ندارم؟ دوست داشتم از آنجا بیرون بپرم و کمی شیرینی بخورم، اما نباید بی هوا بیرون می پریدم. طبیعی بود که بی هوا نمی شود زندگی کرد!

از بی قراری، دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. اگر فرار می کردم، مطمئنا به محض اینکه آبِ رویم می رفت، خفه می شدم… اگر هم می ماندم که باید مدام جلوی غریبه ها شنا می کردم. مانده بودم چکار کنم. غرق در همین اندیشه ها بودم که ناگهان، مادربزرگ خانواده در حالی که با لثه های بدون دندانش به من لبخند ژوکوند تحویل می داد، سر درِ خانه ام را با یک روبان قرمز پوشاند. آخر چه معنا دارد اینطور با آبروی یک دختر بی پناه بازی شود و در خانه او را با روبان قرمز علامت گذاری کنند؟

به این نتیجه رسیدم که یا باید قید آزادی را زده و حالا حالاها در آنجا سماق بمکم و یا هر طور شده از آنجا رهایی پیدا کنم. باید کاری می کردم که دلشان به رحم بیاید. می خواستم از تاکتیک سوء استفاده از احساسات طرف مقابل استفاده کنم. این را از دوستم، عروس دریایی یاد گرفته بودم. برخلاف ظاهرش خیلی پولکی بود. تا به حال با این روش توانسته بود کلی از پولک های خواستگارانش را تیغ بزند!

با حرکت عشوه گرایانه باله ها توجه آنها را به خود جلب کردم. لبخندی زدند. برای جلب توجه، شروع کردم به اشک ریختن. البته گریه ام الکی بود و فقط می خواستم دل آن ها را به دست بیاورم. کودکی که در آن جمع بود و عادت داشت ساعت ها به من خیره شود، گفت: “من فهمیدم چرا احساس دلتنگی می کنه…”

خدا را شکر که کلکم گرفته است.

کودک در حالی که لبخند می زد به پدرش گفت: “فکر کنم حالا دیگه از تنهایی بیرون بیاد. از سر کوچه خریدمش. البته با پولی که به عنوان عیدی به من داده بودین، چیز درست حسابی که نمی شد خرید!”

– به به عجب تصادفی!

ماهی سیاه سوخته مزاحم، با گفتن این جمله از دستان کودک بیرون پرید و با لبخند شریرانه ای شیرجه زد توی خانه ام. کودک هم برای اینکه شیرین کاری اش را تکمیل کند، قدری سمنو در آب ریخت تا شیرین کام شویم!

ماهی سیاه به طرفم آمد. گفتم: “چرا این طوری نگاهم می کنی؟”

گفت: “دلم می خواهد و به تو هم ربطی ندارد.”

گفتم: “این چه طرز حرف زدن است؟ پس آن حرف های محترمانه و فلسفی که توی محدوده برکه می گفتی چه شد؟”

گفت: “خودت هم که گفتی، آن حرف ها مال توی محدوده بود اما الان خارج از محدوده ایم!”

همسر اجباری ام فقط نیم ساعت زنده بود و بنا به دلایلی بلافاصله سکته کرد!

روز سیزدهم، کودک مرا در برکه ای رها کرد. سبزه ها را هم که توی آب انداخت، برایم دستی تکان داد و رفت… الان مدت هاست که از آن روزها می گذرد و من حالا هزاران فرزند دارم. همه شان قرمز و زیبایند ولی با خال های سیاه، لکه دار شده اند. البته یکی شان کاملا سیاه رنگ است و شبیه پدر نادیده اش، حرف های عجیب و غریب می زند.

دیشب می گفت دنیا همین برکه ما نیست و دوست دارد تمام دنیا -به خصوص ینگه دنیا- را ببیند. می گفت  می خواهد با استفاده از تورهای ویژه به آن ور آب ها سفر کند.

به ماهی سیاه کوچولویم گفتم: “بچه جان، بگیر بخواب. کل دنیا همین برکه ایست که می بینی. اگر ببینم باز هم با گوش ماهی به امواج مبتذل بیگانه گوش کرده ای، من می دانم و تو!”

راستش خودم هم می دانم که کل دنیا همین برکه نیست، اما مجبورم این طوری جوابش را بدهم. با وضعیت این دوره و زمانه، مطمئنم اگر از محدوده برکه باله هایش را فراتر بگذارد، چشم و گوشش باز خواهد شد. می دانم بزرگ تر که شود شاید برود و نمی توانم در اینجا زندانی اش کنم، اما تنها چیزی که از او می خواهم این است که هر کاری خواست بکند اما هیچ گاه بر خلاف جریان آب شنا نکند!

برگرفته از کتاب مجموعه طنز “نقطه. ته خط” نوشته مهرداد صدقی، انتشارات سوره مهر (وابسته به حوزه هنری)

 

این محتوا اختصاصاً برای یاد بگیر دات کام تهیه شده است استفاده از آن با ذکر منبع همراه با لینک آن و نام نویسنده یا مترجم مجاز است
برچسب ها:



نظر شما چیست؟

پرسش های خود را در بخش پرسش و پاسخ مطرح کنید

لطفا جای خالی را پر کنید







صفحه ما را در فیس بوک دنبال کنید صفحه ما را در توییتر دنبال کنید صفحه ما را در  اینستاگرام دنبال کنید صفحه ما را در لینکداین دنبال کنید