• ارسال کننده: سمیه مظفری
  • تاریخ انتشار: 2019 / 06 / 26

معرفی کتاب مومیایی آر.ال.استاین و درباره نویسنده

خلاصه کتاب مومیایی

اَبی وپیتر به منزل عمو جاناتان در یک دهکده قدیمی و مرموز رفته اند. عمویشان اطلاعات زیادی درباره ی در مورد مصر دارد. حتی اتاق نشیمن هم شباهت زیادی به مقبره های باستانی مصر دارد. آیا راز های مخفی دیگری هم در این خانه هست؟

… کمی بعد، ابی و پیتر درگیر معمای ترسناکی خوهند شد. اسلپی و چند شخصیت شرور دیگر در پارک وحشت دیده شده اند. شاید هیولایی به نام بایرون بتواند به بچه ها کمک کند. البته اگر بتوانند او را پیدا کنند…

به پارک وحشت وار شوید

معرفی کتاب مومیایی آر ال استاین

فصل اول:

می دانستم حال مادر بزرگ وی خوب نیست، اما خبر نداشتم خیلی مریض است و خبر نداشتم که می خواهد من و برادرم پیتر را، به وحشتناک ترین سفر عمرمان بفرستد. نمی دانستم قرار است تا یک هفته دیگر من و پیتر به ناله های ترسناک مومیایی های باستانی گوش بدهیم و گوش هایمان را بگیریم که آوازهای وحشت آورشان را نشنویم.

اما آن روز هنوز تو اتاق نشیمن مادر بزرگ وی بودیم، می دویدیم و شیرجه می زدیم پشت مبل ها، می خندیدیم و جیغ می کشیدیم.

“وای ی ی ی!” یک خروار آب سرد پاشید به پیشانی ام و جیغم هوا رفت.

پیتر خندید و گفت: “حرکتِ خوشگلی کردی، اَبی. درست پریدی اونجایی که من آب می پاشیدم!”

غرغری کردم و دو زانو نشستم پشت کاناپه مخمل سبز. یک نگاه به مخزن آبِ هفت تیر آب پاشم انداختم، هنوز نصفه بود. خم شدم جلو، عضله هایم را منقبض کردم، انگشتم را گذاشتم روی ماشه و منتظر شدم.

پیتر پشت پرده گل دار زرد و نارنجی قایم شده بود. از زیر پرده، نوک کتانی های سفیدش را می دیدم.

صبر کردم… صبر کردم و درست لحظه ای که از پشت پرده بیرون آمد، ماشه را محکم کشیدم  یک خروار آب به سینه اش پراندم. جلو تی شرتش خیس آب شد. عقب عقب رفت طرف پنجره و هفت تیرش به سقف فواره زد.

        به شما دو تا خوش می گذره؟

هر دو برگشتیم و دیدیم مادر بزرگ وی تو درگاه اتاق ایستاده. عصای سیاهش را تو هوا تکان داد و گفت: “نکنه من عوضی آمدم؟ خیال می کردم وارد اتاق نشیمن خودم شدم، اما ظاهرا اینجا شده “پارک آبی!”

پیتر از جلو پنجره آمد کنار، سرش را پایین انداخت و زیر لبی گفت: “شرمنده.”

موهای سیاه و صافم را که خیس آب شده بود، از صورتم کنار زدم و شیشه آبم را از روی میز برداشتم و چند قلپ سر کشیدم و تو دهنم نگه داشتم.

مادر بزرگ وی از پشت شیشه های مربع و ته استکانیِ عینکش نگاه تیزی بهمان کرد و گفت: “من ازتون خواهش کرده بودم هفت تیر آب پاش تو اتاق نیارید.”

پیتر دوباره گفت: “شرمنده.”

و من یکی از آن فواره های دوربُرد و معروفم را پشت گردن پیتر خالی کردم. پیتر شیهه ای کشید و یک کیلومتر پرید هوا.

مشت هایم را تو هوا تکان دادم و گفتم: “من برنده شدم!” مادر بزرگ وی که نمی توانست احساسش را مخفی کند و قیافه اش داد می زد که از کار من خوشش آمده، گفت: “اَبی، تو متقلبی.” آخر بین خودمان بماند، به نظر مادر بزرگ وی من خیلی تحفه ام. بعد هم ضرب المثل مورد علاقه اش را –که البته یک مقدار دست کاریش کرده بود- تکرار کرد:

“متقلب از بازی دست نمی کشه، تقلب می کنه! اون که از بازی دست می کشه، تقلب نمی کنه!”

پیتر عربده کشید که :”اصلا بامزه نبود!” و تی شرت خیس را از تنش درآورد، با عصبانیت گلوله اش کرد و پرتش کرد طرف من.

پیتر هم مثل من موهای بلند صاف سیاهی دارد. قدش کوتاه است و مثل ترکه، باریک و لاغر است. با اینکه ده سالش است، یعنی فقط دو سال کوچک تر از من، به نظر هشت ساله می آید. مادر بزرگ وی همیشه می گوید که نمی فهمد چرا با وجودی که پیتر به اندازه ده تا بچه غذا می خورد، اصلا رشد نمی کند!

من تقریبا سی سانت از پیتر بلندترم و برای همین تو جنگ های آبی شانس برنده شدنم بیشتر است. فکر نمی کنم تا حالا یک بار هم پیتر برنده شده باشد. مخصوصا وقتی که من برای شکست دادنش از استعداد فوق العاده فواره زنی ام استفاده می کنم.

پیتر زبانش را برایم درآورد و باعصبانیت از اتاق رفت بیرون. بازنده خوبی نیست.

مادر بزرگ وی کاناپه را نشان داد و گفت: “ابی بیا اینجا بشین.” ومن متوجه شدم که بیشتر از همیشه روی عصایش تکیه می کند.

موهای مادر بزرگ وی هنوز هم سیاه و براق بود، اما آن روز دیدم که یک مقدار از موهایش سفید شده. رنگش هم خیلی پریده بود و پوستش آن قدر کشیده شده بود که استخوان صورتش از زیر پوست پیدا بود.

کنار من روی کاناپه نشست و دستم را فشار داد؛ مثل یخ سرد بود! نگاهش را پایین انداخت و گفت: “باید باهات حرف بزنم. من چند وقته که حال خوشی ندارم.”

این حرفش پشتم را لرزاند. مادر بزرگ وی تنها فامیل من و پیتر بود و از وقتی که خیلی کوچک بودیم، با او زندگی کرده بودیم. اگر اتفاقی برایش می افتاد…

نگاهش را از روی زمین بر نمی داشت. شانه هایش می لرزید. او که همیشه خیلی قوی و تکیه گاه خانواده بود، یک مرتبه به نظرم ضعیف و بیچاره آمد.

-خیال دارم برم بیمارستان و چند تا آزمایش بدم.

-آزمایش؟ چه جور آزمایشی؟

دوباره دستم را فشار داد و خیلی یواش گفت: “نترس، چیز مهمی نیست.”

-پس تکلیف من و پیتر چی می شه؟

بالاخره سرش را بلند کرد، تو چشم هایم نگاه کرد و گفت: “برنامه خوبی براتون دارم. شما دو تا رو می فرستم پیش عمو جاناتان.”

چند بار پلک زدم و پرسیدم: “کی؟”

-عمو جاناتان. اون از وقتی تو شیرخوره بودی، تو رو ندیده. آدم با مزه ایه. خودت می بینی.

-کجا… خونه اش کجاست؟

-تو یک خونه قدیم، تو دهکده کوچکی تو وِرمونت زندگی می کنه. زندگی تو اون دهکده خیلی با بوستون فرق داره و برای شما یک تنوع حسابیه. فکر می کنم براتون خیلی جالب باشه.

قلبم گُرُپ و گُرُپ می زد. یک میلیون سوال به فکرم رسیده بود که نمی توانستم بپرسم.

-جاناتان خیلی دلش می خواد شما رو ببینه. عکس های تو و پیتر رو براش فرستادم و خیلی از شما خوشش آمده.

از نگاهم فهمید که تو دلم چه خبر است: “مطمئنم ازش خوشت می آد، ابی. اون آدم جالبیه. تازه، سفرتون فقط دو هفته طول می کشه.”

-ولی من نگران شما هستم، مادر بزرگ. چرا ما رو جای به این دوری می فرستید؟ نمی شه من و پیتر همین جا بمونیم؟

دسته عصایش را فشار داد و گفت: “موبایلت تو دهکده جاناتان هم کار می کنه و مرتب با هم حرف می زنیم. مطمئنم که همه چیز خوب پیش می ره.”

اما اوضاع خوب پیش نرفت. اصلا هم خوب پیش نرفت.

برای خواندن بقیه داستان به کتاب مومیایی از مجموعه ترس و لرز، نوشته: آر.ال.استاین، ترجمه: شهره نور صالحی، نشر پیدایش مراجعه فرمایید.

درباره نویسنده و مجموعه

رابرت لارنس استاین در سال 1943 در شهر کلمبوس ایالات اوهایو به دنیا آمد. نویسندگی را از نه سالگی، با نوشتن لطیفه و داستان های کوتاه فکاهی برای همکلاسی هایش آغاز کرد.

اولین کتابی که برای بچه ها نوشت «راه و رسم مسخرگی و خنداندن دیگران» نام داشت. استاین ادبیات ترسناک را ازسال 1986، با کتاب «وعده ملاقات با یک غریبه» آغاز کرد و اولین مجموعه داستان های ترسناکش را با نام «خیابان وحشت» در 1989 به چاپ رساند که بلافاصله در لیست پر فروش ترین ها قرار گرفت. در 1992 مجموعه «ترس ولرز Goosebumps» را پایه گذاشت و پس از آن، مجموعه پر طرفدار «اتاق وحشت» را ارائه کرد.

در دهه 1990، استاین سه سال متوالی، عنوان پر فروش ترین نویسنده آمریکا را کسب کرد و در سال 2003، کتاب آمار های جهانی گینس نامش را به خاطر فروش 300 میلیون نسخه کتاب، به عنوان پرفروش ترین و پر طرفدار ترین نویسنده مجموعه های داستانی کودکان ثبت کرد، این نویسنده نقش مهمی در تشویق کودکان به مطالعه کتاب دارد.

علاقه مندان به سرنوشت استاین می توانند زندگینامه خود نوشت او را در کتابی با نام «از اوهایو آمد!»، مطالعه کنند.

جالب است بدانید که ماتیو، تنها فرزند استاین، افتخار می کند که در عمرش حتی یکی از کتاب های پدرش را نخوانده است!

استاین نوشتن مجموعه «ترس و لرز» را با کتاب «به خانه مرگ خوش آمدید» آغاز کرد. این مجموعه حدودا شامل 100 عنوان کتاب است که تا کنون بیش از 220 میلیون نسخه از آنها در آمریکا به فروش رسیده و به 32 زبان زنده دنیا ترجمه شده اند. از میان کتاب های مجموعه، خود نویسنده «حبابی که همه را خورد» و «به زیر زمین نزدیک نشو» را بیشتر از بقیه می پسندد.

تنظیم: شبنم یزدی مقدم

این محتوا اختصاصاً برای یاد بگیر دات کام تهیه شده است استفاده از آن با ذکر منبع همراه با لینک آن و نام نویسنده یا مترجم مجاز است
برچسب ها: -



 

در یاد بگیر دات کام مشترک شوید و آخرین مطالب را در ایمیل خود دریافت نمایید

نظر شما چیست؟

پرسش های خود را در بخش پرسش و پاسخ مطرح کنید

محدودیت زمانی مجاز به پایان رسید. لطفا کد امنیتی را دوباره تکمیل کنید.




بستن تبلیغات

تبلیغات اینترنتی در یاد بگیر دات کام



صفحه ما را در فیس بوک دنبال کنید صفحه ما را در توییتر دنبال کنید صفحه ما را در  اینستاگرام دنبال کنید صفحه ما را در لینکداین دنبال کنید