دو دوست – داستان كوتاه
ويجي و راجو دو دوست قديمي بودند. آنها در يك روز تعطيل براي گردش و تفريح به جنگلي رفتند. دو دوست قديمي از زيبايي هاي جنگل و بودن در كنار هم لذت مي بردند. جايي آرام و دنج پيدا كردند و زير درختي نشستند. هواي مطبوع و دل انگيزي بود و نسيم ملايمي مي وزيد. اما اين آرامش خيلي طول نكشيد. ناگهان خرسي قوي هيكل را ديدند كه به سمت آنها مي آيد. هر دوي آنها از ديدن خرس به آن بزرگي وحشت كردند.
راجو كه در بالا رفتن از درخت استاد بود به سمت درخت بزرگي دويد و از آن بالا رفت. او نمي دانست كه ويجي نمي تواند از درخت بالا برود.
ويجي همانجا خشكش زده بود، بی حركت نشسته بود و به خرسي كه به سمتش مي آمد نگاه مي كرد. ناگهان چیزی به ذهنش رسید. به خاطر آورد كه جايي شنيده بود حيوانات ترجيح مي دهند گوشت موجودات مرده را نخورند. پس روي زمين دراز كشيد و نفسش را در سينه حبس كرد. چند لحظه بعد خرس بزرگ بالاي سرش بود. چشمهايش را بسته بود خرس را نمی دید اما نفس هايش را روي صورت خود احساس مي كرد. تمام بدنش از ترس سرد شده بود منتظر بود كه هر لحظه خرس غول پيكر او را از هم بدرد ولي ترفند او كارساز واقع شد و خرس به آرامي از آنجا دور شد.
راجو از ويجي پرسيد: « خرس در گوش تو چه گفت؟»
ويجي در حاليكه از روي زمين بلند مي شد و لباس هاي خود را تميز مي كرد. پاسخ داد: « خرس از من خواست تا از دوستي مانند تو دوري كنم» و در حاليكه وسايل خود را جمع مي كرد بدون اينكه كلمه اي صحبت كند راه افتاد و رفت!
نتيجه اخلاقي: در موقع نياز به دوستي واقعي نياز داريد.
ترجمه: علي يزدي مقدم
مطالب مرتبط:
نظر شما چیست؟
پرسش های خود را در بخش پرسش و پاسخ مطرح کنید