اول ربیع الاول سالروز هجرت پیامبر اسلام (ص) از مکه به مدینه است و در تقویم سال 1398 هجری شمسی، هشتم آبان ماه مصادف با اول ربیع الاول شده است. پس بنا را بر این گذاشتیم که شما را با هجرت اول و دوم پیامبر (ص) و حدیث تاریخ نهادن آشنا سازیم.
هجرت پیغامبر به طایف (هجرت اول)
ابوجهل و کافران مکه به کار پیغامبر در ایستادند و خواستند که او را هلاک کنند. و پیغامبر می خواست که از مکه برود که از دست کافران در رنج بود و هیچ جای نزدیک تر از طایف نبود.
مکیان در طایف باغ و بستان بسیار داشتند پس پیغامبر برخاست و روی به طایف نهاد. در طایف دو مهتر بودند که ایشان را پسران مسعود می گفتند و پیغامبر پیش ایشان رفت و گفت “بدانید که من پیغامبر خدایم و شما از حال من آگاهید که مهتران مکه با من جفاها می کنند و یاران مرا رنجه می دارند. اکنون پیش شما آمده ام تا مرا یاری دهید تا ایشان را از خویشتن باز دارم.”
ایشان گفتند “ای محمد اگر تو پیغامبر خدایی، یاری از او خواه نه از ما. و اگر خدای خواست پیغامبری فرستادن، چرا از طایف یا مکه و این مهتران را یکی پیغامبری نداد؟”
پس چون پیغامبر از ایشان یاری نیافت ناامید بازگشت.
و ایشان جوانان خویش را گفتند “آن مرد که می رود دیوانه ای از قریش است و دعوی پیغامبری می کند. باید که از دنباله او روید و او را به سنگ از این جا بیرون کنید.”
و آن جوانان چینن کردند و سنگ از دنباله او می انداختند. و از سنگی پای پیغامبر ریش گشت و خون می دوید.
در راه مکه به منزلی برسید او را مردمان پیش آمدند و گفتند که “ای محمد در مکه نرو که خبر تو به مکه رسید که تو به طایف رفتی و تو را در آن جا نپذیرفتند و باز گردیدی. و ابوجهل بر راه تو نشسته است.” پس پیغامبر آن جا بنشست و آن شب آن جا ببود. پس دیگر روز برفت و از دیگر سو در مکه شد. و پیغامبر چند گاه دیگر در مکه بود و گاه آشکار بود و گاه پنهان، تا آن گاه که او را با مردمان مدینه آشنایی افتاد و هجرت کرد و به مدینه رفت.
حدیث هجرت پیغامبر به مدینه (هجرت دوم)
و این حدیث هجرت به این جایگاه از علامت های پیغامبر آمده است و آن چیزها که از او پیدا آمد در راه مدینه. این هجرت در آن وقت بود که پیغامبر (ص) از طایف باز آمده بود و دانست با اهل مکه زندگانی نتواند کردن. چون کارش بر نیامد به طایف و بیشتر یاران او به حبشه رفته بودند و پیغامبر به تدیبر کار ایشان در ایستاد.
از مدینه گروهی به حج آمده بودند و پیغامبر پیش ایشان رفت و دین خویش بر ایشان عرضه کرد. و آن گروه که از مدینه به حج آمده بودند چون او و سیرتش را بدیدند، ایشان را خوش آمد و تنی چند از ایشان مسلمان شدند و وعده کردند با او که “امسال به مدینه باز رویم و این دین تو بر ایشان عرضه کنیم دیگر سال چون باز آییم تو را با خویشتن به مدینه بریم.” و برفتند.
پیغامبر سال دیگر چون به وعده رسید چشم داشت تا ایشان کِی باز آیند، و ایشان باز آمدند و تنی چند از مدینه با خود بیاوردند. ایشان گفتند “ما به مدینه رفتیم و دین تو بر مردمان عرضه کردیم و ایشان را خوش آمد و اکنون ما را فرستاده اند تا ما تو را با خویشتن ببریم.”
پیغامبر گفت “روا باشد ولکن من چنین آشکارا از مکه به در نتوانم آمدن، که رها نکنند، این اهل مکه اغلب خویشان منند و چون از آمدن من آگه شوند، همداستان نباشند و نگذارند که من به مدینه آیم. اکنون یاران خویش را جدا جدا پیش تر از خود بفرستم و بعد از آن من نیز خود پنهان، چنان که کسی نداند، از پس ایشان بیایم.”
عباس بن عبدالمطلب که بعد از فوت ابوطالب، رئیس مکه شده بود، به درخواست پیغامبر، پیش این جماعت که از مدینه آمده بودند، بیامد. ایشان را گفت “بدانید که این محمد برادر زاده من است و او را به مکه خویشان بسیارند و او را نیکو می دارند. ولکن از بهر این دین با او جدال با تعصب می کنند و او رغبت شما کند و می گوید که شما به طلب او آمده اید تا او را به مدینه برید. و من آمده ام تا با شما بیعتی محکم بکنم که چون او با شما بیاید، او را تیمار دارید و تن و مال و خواسته، هیچ دریغ ندارید و با دوستان او دوست باشید و با دشمنان او حرب کنید. اگر چنین است با شما بیاید، اگر نه این جا پیش ما باشد.”
ایشان همه گفتند “ما او را از تو پذیرفتیم به تن و جان و مال و خواسته، که هیچ از او دریغ نداریم و با تو عهد بستیم و او را به جان و دل قبول کردیم.”
یاران پیغامبر همچنان یک یک و دو دو می رفتند. ابوجهل و پیروانش قصد کردند که محمد را از پشت زمین بردارند تا نام و نشان او نماند، می گفتند اگر محمد از مکه به مدینه رود، کار بر ما سخت خواهد شد و از دست او در رنج خواهیم بود.
پس جبرئیل آمد و پیغامبر را گفت که “خدای تو را سلام کند و گوید که امشب باید از مکه بیرون روی که کافران قصد کشتن تو کنند.”
ابوبکر در این کار با پیغامبر همراه شد و گفت “در یک فرسنگی کوهی است که آن را “ثور” گویند و در آن کوه غاری است که ما در زمستان گوسپندان آن جا بریم و باشد هیچ خلق گمان نبرد که ما آن جاییم و جایگاهی سخت نیک است.”
پیغامبر ودیعت ها که داشت از مردم، به علی سپرد و او را گفت “تو امشب بر جای من بخسب و فردا این ودیعت های مردمان جمله به ایشان باز رسان و آن گاه از پس من بیا.”
ابوبکر کسی فرستاده بود تا گوسپندان آن جا برند تا ایشان را شیری باشد و پسر خویش “احمد” را گفته بود که چون روز شد بیا و خبری بیاور. و “اسما” دخترش را گفته بود که تو از خوردنی ها چیزی بیاور.
اهل مکه از هر چهار قبیله مردمان را گرد کرده بودند و کار کشتن پیغامبر راست نهاده و ساخته. و چون نماز شام در آمد یک یک و دو دو از هر جای آمدند و به در سرای پیغامبر جمع شدند. چون لختی از شب رفته بود به خانه پیغامبر در افتادند ولکن علی را دیدند بر جای پیغامبر خفته، با او در آویختند که “محمد کجا رفت؟ او را باز آور!” علی گفت “من محمد را نه نگاه می داشته ام و به من نه سپرده بودید که از من طلب می کنید؟ من چه دانم که او کجا رفته است؟” پس از طلب کردن پیغامبر فرو ماندند و بازگشتند.
پیغامبر و ابوبکر دو شبانه روز در آن غار بماندند و ابوبکر در روز سوم بفرستاد و آن اشتران که از بهر راه پرورده بودند، بیاوردند. و از آن غار برفتند. سفره ای داشتند پر از طعام و آن را بر اشتر پیغامبر در آویختند، بند سفره بگسست و آن طعام ها بریخت.
پس مردمان مکه که از طلب کردن پیغامبر فرو ماندند، منادی کردند که “هر کس محمد را بیارد، او را صد اشتر سرخ موی بدهیم!”
مردی بود در مکه که او را “سُراقه” می گفتند. او خبر یافته بود که پیغامبر و ابوبکر در غار کوه ثور بودند پس به طمع صد اشتر سرخ موی، بر اسبی تازی نشست و نیزه برداشت و بر پی ایشان برفت. ابوبکر پیغامبر را گفت “ای رسول الله، از پس ما سواری می آید به شتاب!” چون سراقه نزدیک ایشان رسید، اسب در پیش اشتر پیغامبر راند و نیزه را بجنبانید و گفت “ای محمد! اکنون تو را از دست من کِی رهاند؟”
پیغامبر گفت “ای زمین! او را در خود فرو گیر!” پس زمین همان گاه سراقه را بگرفت و او هر چند می کوشید خود و اسب هیچ از جای نمی توانست جنبیدن. سراقه چنان عاجز در زمین بمانده بود پس شفاعت کرد و گفت “ای محمد! این زمین را بگوی تا دست از من باز دارد؛ که من با تو عهدی بکنم که هرگز تو را نیازارم.”
پس پیغامبر بفرمود زمین را تا دست از او باز داشت. و سراقه رها شد و بیامد و بر پهلوی اشتر پیغامبر، اسب می راند و پیغامبر را می گفت “من دانم که کار تو نیک باشد و تو به جاهی و مرتبه ای برسی. اکنون باید که دست به من دهی و عهدی بکنی که چون کار تو نیک گردد، مرا نوازش کنی و تیمار داری.” و پیغامبر دست مبارک خویش را خواست دادن، که حالی جبرئیل برسید و گفت “دست به او مده که او مکر کند و خواهد که تو را از پشت اشتر به زیر کشد!” چون پیغامبر از مکر او آگاه شد، دست باز کشید و سراقه را گفت که “تو چنین مکر خواستی کردن.”
پس سراقه دانست که با او هیچ بدی نتواند کردن. پس برگشت و به مکه باز گردید و اهل مکه را گفت که “محمد چنین جادوگری ها کرد.”
در خیمه اُم معبد
بیابان مدینه، بیابانی صعب بود و پیغامبر و ابوبکر هیچ طعامی نیافتند. از دور خیمه ای پیدا بود پس روی به آن خیمه نهادند. در خیمه پیرزنی بود که پسرکی زمینگیر و افگار داشت چنان که دست و پای و اعضای او هیچ کار نمی کرد و همچنان گوشت پاره ای آن جا افتاده بود و بُزَکی را دیدند آن جا بسته، هم پیر و هم عاجز و هیچ رمق زندگانی در او نمانده بود.
ایشان پیرزن را گفتند “تو کیستی و در این بیابان چه کار می کنی؟”
پیرزن گفت “من شوهری دارم و چند گوسپندان داریم و اکنون او گوسپندان را به صحرا به علفزار برده است و من در این جایگاه، این پسرک عاجز را نگاه می دارم که خود از جای برخاستن نتواند و نام او مَعبَد است و مرا اُم معبد خوانند.”
گفتند “هیچ شیر و ماست و طعامی خوردنی داری؟” گفت”هیچ ندارم؛ و تا گوسپندان باز نیایند طعامی نباشد.” پس پیغامبر ابوبکر را گفت “آن بزک را بیاور” و پیغامبر دست مبارک بر پشت آن بزک فرو مالید و گفت “بسم الله الرحمن الرحیم” و حالی آن بزک درست گشت و به شیر باز آمد و کاسه ای بیاوردند و پر از شیر کردند. و پیرزن چند تا نان جوین داشت بیاورد و در آن شیر کردند و بخوردند و جمله سیر شدند.
و پیغامبر آن گاه پیرزن را گفت “پسرت معبد را بیاور!” و پیغامبر دست مبارک به معبد فرو مالید و پیرزن را گفت “گلیمی بیاور و به او در پوش!” پیغامبر به او گفت “قُم بِاِذن الله عز وجل!” و معبد همان ساعت به فرمان خدای عز و جل برخاست و از زیر گلیم بیرون آمد همه اندام های او درست شد و زبان او گویا شده چنان که هیچ رنجوری بر او پیدا نبود.
و پیغامبر یک زمان آن جا بود و هر چه معبد و مادرش گفتند یک ساعت دیگر بپای تا پدر بیاید ایشان نایستادند و آهنگ مدینه کردند.
پدر معبد چون به مکه رسید، زمانی در مکه می گردید؛ زمانی به کوه صفا رفت و زمانی به مروه و مردمان مکه به او گرد می آمدند و او می گردید و این شعر می گفت:
“خداوند، پروردگار آدمیان، بهترین پاداش ها را دهد،
به آن دو دوست که در خیمه من بر ام معبد وارد شدند!
آن دو همراه، نیکی را آوردند و کوچ کردند و آن را باز بردند؛
به راستی که رستگار شد آن کسی که همنشین محمد گردید!
وای بر شما ای قوم من!
بادا که خداوند، محمد را از بهر کارهای ناموافق و متکبر شما،
از شما دور نگرداند!
………………………….
و مردمان مکه این مدح ها بشنیدند و این حال ها بدیدند. نگاه کردند پیغامبر را گم کرده بودند و پشیمانی و حسرت بسیار خوردند. و هر کس که این خبر را می شنید بیمی و ترسی از پیغامبر در دل او می افتاد.
پیغامبر همچنان برفت تا به مدینه رسید. بر کناره مدینه یکی دِه بود و آن را “قُبا” خواندند. پس پیغامبر به آن جا فرو آمد. مردمان مدینه خبر یافتند که پیغامبر به قبا رسیده است پس برخاستند و به قبا به سلام پیغامبر رفتند. و پیغامبر بر آن جای که فرو آمده بود مسجدی بساخت و در مسلمانی هیچ مسجدی پیشتر از آن بنا نکردند و آن مسجد هنوز بر جای است.
در مدینه خلقان جمله گرد او بر آمده بودند و هر کسی می خواست که پیغامبر به خانه او فرو آید و هر کس مهار اشتر بر می گرفت و می کشید. پس پیغامبر گفت “این جماعت همه رغبت می کنند که مرا به خانه خود برند چون به خانه یکی روم دیگران را دل بماند. اکنون مهار اشتر بر گردن او افکنید و رها کنید تا برود و هر کجا که زانو به زمین آورد آن جا فرو آیم تا هیچ کس را دل بنماند.”
اشتر همچنان می رفت تا به میان شهر مدینه رسید و آن جا جایگاهی بود فراخ و خانه “ابو ایوب انصاری” بود. ابو ایوب سخت شاد شد و پیغامبر را گفت “ای رسول الله، کجا خواهی که مقام کنی؟ به زیر یا بالای خانه؟” پیغامبر گفت “هر جا که باشد روا باشد.” پس ابو ایوب رخت پیغامبر بر سقف خانه برد و گفت “روا نباشد که رسول خدای عز و جل به زیر باشد و من بر فراز او.”
حدیث تاریخ نهادن
و در آن سال که پیغامبر هجرت کرد، تاریخ به آن سال بنهادند؛ از بهر آن که تا آن وقت نام ها و حُکم ها همه بی تاریخ بود. پس گفتند که تاریخ بباید تا مردمان بدانند که هر چیزی که نویسند، به چه وقت نوشته باشند.
و رسم عرب و عجم چنان بود از پس پیغامبر که هر آن هنگامی که واقعه ای می افتاد، تاریخ از آن جا می گرفتند؛ چون اصحاب الفیل، چون قحطی که بود در جهان. و گروهی تاریخ را از وقت طوفان نوح می نهادند و گروهی نیز از وقت وفات آدم (ع) نهاده بودند. پس آن گاه که پیغامبران خدای عز و جل بیرون آمدند، تاریخ هر امتی از وقت ایشان باز گرفتند. گروهی گویند از آن وقت باز گرفتند که ابراهیم (ع) را به آتش افکندند و قوم ابراهیم از وقت وفات ابراهیم گرفتند.
پس چون پیغامبر ما صلی الله علیه هجرت کرد، فرمود که تاریخ از هجرت کنند. و همه مسلمانان تاریخ از هجرت می داشتند.
تنظیم: سمیه مظفری
برگرفته از کتاب “داستان پیامبران” گریده ترجمه تفسیر طبری بر اساس تصحیح زنده یاد حبیب یغمایی، ویراسته اسماعیل همتی، نشر ثالث.